پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پرهام مهربونم

شروع پیش دبستانی پرهام

پسر من امسال به پیش دبستانی می ره . خدایی باورم نمی شه ، چقدر زود داره بزرگ می شه و رشد می کنه .   توی یه پست جداگانه راجع به انتخاب پیش دبستانی پرهام نوشته بودم ، و قرار شد پرهام پیش دبستانی رو مهد کودک فراتر از شادی بره .   شهریور ماه از طرف مهد پیام آمد که برای اندازه گیری لباس فرم مراجعه کنیم . دیدم که توی گروه یکی می گه لباس فرم خوبه و هزار نفر دیگه مخالف لباس فرم هستن ، و این درحالی بود که اصلاً نظر نخواسته بودن ولی مادرهای نگران اکثراً اظهار کرده بودن که با فرم مخالفن ، چرا ؟؟؟ نمی دونم .   من که اتفاقا بسیار استقبال کردم ، حداقلش اینه که هر روز صبح نگران این موضوع نیستم که چی بپوشه ، ...
26 آبان 1395

سفر خاطره انگیز ما (قسمت سوم ، ارومیه و بازگشت به شیراز )

روز چهارشنبه صبح بلند شدیم ، ویلا رو مرتب کردیم ، وسایل رو جمع کردیم و به قصد تهران حرکت کردیم .   قرار بود تهران جا بگیریم ولی هنوز تایید نشده بود و ما هم هدف خاصی نداشتیم ،   نزدیک تهران بودیم که محمد گفت فریده نظرت چیه بریم پیش دوستت پریسا خانم ، گفتم ارومیه ؟؟ گفت آره.بریم سمت ارومیه و پریسا رو هم ببین .  قند توی دلم آب شد .   با پریسا تماس گرفتم که ببینم چیکار می کنه که جواب نداد .   به محمد گفتم شاید تهران باشه،گفت ما می ریم تا ببینیم خدا چی می خواد.   رفتیم و رفتیم .   نزدیک زنجان بودیم که دومرتبه به پریسا تلفن کردم و بهش گفتم داریم می آیم ...
4 آبان 1395

سفر خاطره انگیز ما (قسمت دوم ، خطه سرسبز شمال )

بعد از همدان تصمیم بر این بود که به سمت استان گیلان حرکت کنیم .   می خواستیم  صبح زودِ روز جمعه 2 مهر ماه  حرکت کنیم ،   که تا بلند شدیم و وسایل  رو جمع کردیم ساعت 10 صبح شد ،   اول رفتیم یه مقدار سوغاتی همدان خریدیم ، حلوا زرده ، انگشت پیچ ، کماچ  و نوقا و سپس به سمت استان گیلان حرکت کردیم ، هدفمون قلعه رودخان بود.   ساعت 7 شب رسیدیم قلعه رودخان  ،   دیدیم واااااااااای که چقدر پله باید بالا بریم ، پله ها رو که دیدیم گرسنه شدیم و رفتیم یه غذایی بخوریم .   توی این فکر بودیم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم که دیدم یه خانواده که یه پسر تقریباً ...
26 مهر 1395

سفر خاطره انگیز ما (قسمت اول ، همدان )

سلام ، سلام ، هزار تا سلام   بالاخره بعد از مدتها مسافرت ما هم جور شد ، آخه قرار بود اردیبیهشت ماه  یه مسافرت توپ بریم که به خاطر اینکه مامان پاش شکست عقب افتاد ، دیگه تصمیم گرفتیم بذاریم اول مهر ماه که جاده ها هم خلوت باشه .   با این تفاسیر سفر 13 روزه ما 30 شهریور ماه مصادف با عید سعید غدیر شروع شد ،   صبح ساعت 8 بعد از اینکه با مامان و آقا خداحافظی کردیم و از زیر قرآن رد شدیم به سمت همدان حرکت کردیم .   صبحانه رو زیر درختان جاده سعادت شهر و  ناهار رو سمت مبارکه اصفهان خوردیم و تقریباً ساعت 8 شب بود که به شهر زیبای همدان رسیدم .   طبق معمول  محمد از طرف پ...
19 مهر 1395

تابستان خود را چگونه گذارنده اید

  یادش بخیر ، بچه که بودیم بعد از عید لحظه شماری می کردیم که زودتر تابستان فرا برسه و فارغ از درس و مشق باشیم ، بازی کنیم ، شادی کنیم ، هر جا دوست دارم بریم ، تا هر وقت دوست داریم بخوابیم و در یک کلام  هیچ محدودیتی نداشته باشیم .   ولی الان بچه پنچ ساله  من از این حال خوش محرومه .   پرهام تقریباً توی ماه خرداد خیلی بَد به مهد کودک می رفت . خیلی از روزها با گریه می رفت و اونجا حاضر نبود از من جدا بشه ، انگار بدش می آمد از محیط مهد  ، دوست داشت کنار خودم باشه . هر چه قدر بهش جایزه می دادیم ، باهاش حرف می زدم ، انگار نه انگار .     خیلی نگرانش بودم و تصمیم گ...
10 شهريور 1395

جشن تولد 5 سالگی پرهام

  تولد پنچ سالگی پرهام با کش و قوس های فراوان انجام شد ، حالا تعریف می کنم چطوری !!!   طبق معمول هر سال همین که تقویم سال جدید رو دیدم به دنبال یه روز خوب واسه برگزاری تولد پرهام بودم .    تولد پرهام تو ماه رمضان می افتاد و  از انجا که توی این ماه کلاً بی حال و کسل هستم و از طرف دیگه داداشم علیرضا و خانواده اش شیراز نیستند و نمی تونن توی این ماه به شیراز بیان ، تصمیم بر این شد که تولد رو عید فطر برگزار کنیم ، اونم روز پنچ شنبه  95/4/17  که حداقل یه روز وقت داشته باشیم تا به کارا برسیم.   حالا قسمت سخت تر قضیه ، کجا برگزار کنیم که دو تا خانواده پرجمعیت بتونن شرکت کنن. ...
25 مرداد 1395

عکس های آتلیه پرهام (5 سالگی)

سلام ، سلام ، صد تا سلام   دو هفته مانده بود به تولد پرهام که یه فکر به سرم زد ، و اونم اینکه واسه تولد پرهام به هر خانواده یه لیوان که عکس پرهام اطرافش هست بدم ،   اول از همه رفتم با یه آتلیه صحبت کردم  (آتلیه لبخند )  که عکسا رو سریع واسم آماده کنه ، نهایتاً یک هفته ای .   و اینکه فایل عکس رو هم بهم تحویل بده.   بنابراین یه روز عصر (95/4/5 )رفتیم آرایشگاه و موهای پرهام رو اصلاح کردیم و بعد رفتیم آتلیه واسه گرفتن عکس .   اینم عکسهای پنج سالگی پسر خوشتیپ ما:         ...
26 تير 1395

یکی یه دونه تولدت مبارک

3/4/95 مثل تمام سوم تیر ماهای این پنچ سال یکی از بهترین روزهای زندگی من و محمد بود .   روزی که از چند ماه قبل به فکرش هستیم و با همدیگه تصمیم می گیریم امسال چیکار کنیم  ، چیکار کنیم که به پسرکمون و خانواده خوش بگذره  و بتونیم یه روز به یادمونی رو برای همه رقم بزنیم .   امسال سوم تیرماه روز پنچ شنبه ، مصادف با 17 ماه مبارک رمضان بود .   تصمیم گرفتیم  که  جشن تولد پرهام رو  روز عید سعید  فطر بذاریم و روز سوم تیر هر کاری که پسرمون دوست داشت انجام بدهیم تا حسابی بهش خوش بگذره .   پسرم دیگه واسش خودش مردی شده ، به خاطر همین با پرهام مشورت کردم و قرار شد سوم تیرما...
9 تير 1395