پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پرهام مهربونم

آموزش پرهام (مهرماه)

پسری که تا دیروز اصلاً دوست نداشت شعر بخونه و تنها شعری که بلد بود یه توپ دارم قلقلیه بود حالا  می بینم با خودش شعر می خونه و از خوندش لذت می بره ،    یه شعر تو مهد بهش یاد دادن به این مضمون :   بیاین با هم بریم به مهد کودک پیدا کنیم دوستای خوب و کوچک با همدیگه شعر بخونیم بخندیم خوشحال و شاد در روی غم ببندیم شعر های خوب یاد بگیریم بچه ها ما از مربی خوب و با صفا همکاری و صلح و صفا و دوستی ایمنی و هر چیز خوب که خواستی بازم می گم نازدونه های کوچک بیاین با هم بریم به مهد کودک   موقعی که این شعر رو دیدم که پرهام باید حفظ بشه ، گفتم عمراً که پرهام بتو...
11 آبان 1394

روزهای مهدکودکی ما

چقدر مهد کودک خوبه ، من که از مهد کودک پرهام راضی ام .   از اینکه پرهام رو گذاشتم مهد راضی ام و خدا رو شکر می کنم ، خدا کنه به همین منوال ادامه پیدا کنه .   صبح زود بیدار می شم و شروع می کنم وسایل پرهام رو می پیچم ، صبحانه ، میان وعده و ناهار . کیف اش رو که جمع کردم می رم تو اتاق و پرهام رو بیدار می کنم .   اگه شب قبل اش زود خوابیده باشه که به راحتی بیدار می شه ولی اگه دیر خوابیده باشه با کلی خواهش و التماس بیدارش می کنم .   دستشویی می ره ، دست و صورتش رو می شورم و آماده می شیم واسه رفتن به مهد .     حتماً باید جوری به مهد برسیم که تا ساعت 8 صبح آنجا باشه ، آخه ...
19 مهر 1394

مهد کودک پرهام

روز یکشنبه 1/ شهریور ماه /94 پسر ما رسماً به مهد کودک رفت ،   با لاخره بعد از تحقیق و تفحص بسیار پرهام رو مهد کودک ثبت نام کردم .   مهد کودک فراتر از شادی.   اسم مربی اش خاله لاله است .   چند روز قبل از اینکه به مهد بره با پرهام و محمد رفتیم و با ذوق و شوق کیف خریدیم.   بین دو تا کیف مونده بودیم یکی با عکس ماشین مک کوئین و یکی دیگه مینیون ها . که پسر ما کیف مینیون رو برداشت .   هر چند که من از اون کیفه بیشتر خوشم می آمد ولی مگه  واسه من بود.     بعد هم ظرف غذا و قمقمه با عکس مینیون خریدم و یه لیوان با عکس پرنده های خشم...
14 شهريور 1394

شکستن سر پرهام

سه شنبه 27 مرداد 94 پرهام سرش شکست . خانه آقا زیر میز ناهار خوری رفته بود  ، بعد که می خواست بیرون بیاد سرش به لبه میز خورد و شکست .   اولش گریه کرد ، بعد که مامان بهش گفت بیا بهت بستنی بدم آروم شد ،  ولی اجازه نمی داد به سرش دست بزنم و می گفت درد داره .   ظهر  که خوابید آروم موهاش رو کنار زدم و نگاه کردم . ای واااااااااااااااااااااااااااای من . سرش به اندازه یه بند انگشت باز شده بود و خونی بود .   عصر که از خواب بیدار شد عکس از قسمت شکستی گرفتم و واسه داداشم فرستادم که چیکار کنم .   اونم گفت ببرید درمانگاه تا براش بخیه بزن. دیگه با ترس و لرز اول بردمش حمام و موهاش...
4 شهريور 1394

سفر به یاسوج و ارسنجان

سه شنبه94/5/20 تعطیل بود و ما هم تصمیم گرفتیم خانه نمونیم ، حرکت کردیم به سمت یاسوج که با شیراز تقریباً دو ساعت فاصله داره .   صبح ساعت 7:30 حرکت کردیم ، آش صبحانه خریدم و نزدیک به یاسوج خوردیم.   چون تعطیل بود آبشار یاسوج حسابی شلوغ شده بود و جای پارک پیدا نمی شد ، پس حرکت کردیم به سمت سی سخت که جاده بسیار بسیار قشنگی داره . از اون مدل جاده های پیچ در پیچ و خطرناک.   اول رفتیم کوه گل و بعد رفتیم چشمه میشی  ، چه آب پاک و زلالی و چقدر سرد بود ، جرات نمی کردیم پا رو تو آب بزنیم.     پرهام اولش زیاد دوست نداشت تو آب بره و می گفت پام می سوزه ولی بعدش دیگه بی خیال نمی شد. ...
31 مرداد 1394

زندگی پستی و بلندی داره

تقریباً دو ماه پیش ، اواخر خرداد ماه ، آقا می ره استخر و برگشتنه حالش بده می شه و می خوره زمین ، وقتی آقا رو می رسونن بیمارستان ، بعد از آزمایشهای مختلف دکتر گفت به نخاع گردنش فشار وارد شده و باید سریعاً عمل بشه ، حال هممون بد بود ، مخصوصاً اینکه عمل خطرناکی بود و اگه عمل نمی کرد عواقب وخیمی داشت .   با چند تا دکتر مشورت کردیم و نهایتاً دکتر راکعی گفت یک ماه استراحت کنه و بعد از یک ماه نظر قطعی رو می ده ، بعد از یک ماه اونم نظرش عمل شد .   خلاصه روزگار این  شد که دو ماه پر از استرس رو گذروندیم و آقا 8 مرداد ماه عمل تنگی کانال نخاع گردن رو انجام داد که به سلامتی تمام شد .   البته دکتر گفته با...
12 مرداد 1394

تولد چهار سالگی پرهام

  تولد ، تولد ، تولدت مبارک ، مبارک ، مبارک ، تولدت مبارک     عزیز دل مامان،  شمع چهار سالگی رو به سلامتی فوت داد .     امسال تولد پرهام ، یه جشن کوچیک بود ، یه جشن با حضور خانواده مادری . البته به استثنای دایی علیرضا که بوشهر بود و به خاطر ماه رمضان نمی تونست بیاد .   چند تا دلیل داشتم که امسال یه جشن کوچک گرفتم ،   اولین و مهمترین دلیل این بود که  آقا یه مقدار کسالت داشت و سختش بود که یه جای شلوغ باشه ،   دیگه اینکه خانه خودمون خیلی کوچیکه و گنجایش همه افراد رو نداره و دوست نداشتم به کسی بگم و مراسم رو توی خانه یا باغ بستگان بگی...
14 تير 1394

3/تیرماه /1394

چه روز خوبیه سوم  تیرماه .   هر سال که می گذره بیشتر عاشق این روز می شم ، روزی که پسرم به این دنیا آمد .   و امروز دقیقاً همون روزه ، بهترین روز سال .   خدایا شکرت بابت داشتن پرهام .   پرهام چهار ساله شد. و این یعنی نهایت خوشبختی.   خدایا خیلی دوست دارم و ممنونم بابت تمام نعمتهایی که بهم دادی .         هر انسان لبخندی از خداست و تو زیبا ترین لبخند خدایی بهانه زندگیم تولدت مبارک . . .     ...
3 تير 1394

سفر به بوانات

چند روز تعطیلی خرداد ماه رو تصمیم گرفتیم به بوانات بریم ، بوانات یکی از شهرستانهای اطراف شیراز هست که تقریباً سه ساعت با شیراز فاصله داره  و ما تا حالا به اونجا نرفته بودیم .   تعریفش رو زیاد شنیده بودیم و تصمیم گرفتیم این چند روز رو اونجا بگذرونیم .   13 خرداد ماه بعد از اینکه حسابی خانه رو مرتب کردم ، ناهار درست کردم و به همراه محمد و پرهام راهی بوانات شدیم . برای رسیدن به بوانات دو راه بود که ما از راه قادر آباد حرکت کردیم .   قادر آباد ناهار خوردیم و  قایق سوار کردیم.     یادش بخیر ، قبل از تولد پرهام ما اینجا آمده بودیم و با محمد قایق سواری کرده بودیم . &n...
20 خرداد 1394