پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پرهام مهربونم

تولدت مبارک مهدی کوچولو

  دیروز (93/11/3) تولد یکی از زیباترین فرشته های زمین بود .   مهدی کوچولو تولد دوسالگی ات مبارک .      از خداوند می خوام بهت سلامتی و نشاط بده . امیدوارم توی زندگی ات اینقدر بخندی که از صدای خندت تمام دنیا به وجد بیاد .   آرزویم این است انقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست   می دونم مامانت الان بی نهایت خوشحاله  ، بهت نگاه می کنه و لبریز از شادی میشه .   دومین سالگرد مادر شدنت رو بهت تبریک می گم ، تو بهترین مامان دنیایی .   امیدوارم سایه شما و بابایی همیشه بالای سر مهدی کوچولو باشه و شاهد رشد و پیشرفت پسر گلتو...
4 بهمن 1393

مهد کودک

مهد  کودک یکی از کلماتی هست  که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرده ، از زمانی که پرهام حامله بودم بهش فکر می کردم و ازش می ترسیدم.   به هر حال من یه زن کارمند بودم که باید واسه نگهداری پرهام فکری می کردم و یکی از گزینه ها مهد کودک بود ولی مگه می شه یه بچه شش ماهه ، حتی یکساله یا دوساله رو گذاشت مهد کودک اونم به مدت 8 الی 9 ساعت .   بدن آدم هم به لرزه می شینه ، مخصوصا ً اینکه از هر کدوم از همکارا که بچه شون رو مهد گذاشته بودن  سئوال می کردم  اولین حرفی که می زدن این بود :  " از وقتی گذاشتیم مهد همش مریضه . " هیچ کس راضی نبود .   خدا عمر با برکت به مامان...
15 دی 1393

پرهام مهربونم چهل و دو ماهگی ات مبارک

             پرهام مهربونم  42 ماهگی ات مبارک .   پسر نازم سه سال و نیمگی ات مبارک .   خیلی خیلی خوشحالم ، پسرکم بزرگ شده ، و دیگه واسه خودش داره مردی می شه . یه زمانی اگه یه بچه سه ساله و نیمه می دیدم کلی ذوق می کردم و الان پسر خودم سه ساله و نیمه است .   چند روزه که خیلی خوشحالم ، خوشحالم از اینکه می بینم پسرم بزرگ شده . پرهام راه می ره ، حرف می زنه ، ابراز علاقه می کنه و خلاصه هر چیزی که هر مادری آرزوشه .   خیلی قشنگه که پسرت بهت بگه " مامان دوست دارم " هر چند که چند دقیقه بعد حرفش رو پس بگیره و بگ...
6 دی 1393

سفر کیش

بالاخره ما آمدیم .   سفر چند روزه ما به کیش از دوشنبه93/9/17 شروع شد . قرار بود پروازمون ساعت 16:30  شرکت تفتان باشه که افتاد واسه ساعت 19:30 شرکت آسمان .   بعد از اداره سریع رفتیم خانه ،  آماده شدیم و رفتیم دنبال پرهام . با چه مصیبتی پرهام رو آماده کردیم بماند.   اینم پرهام در فرودگاه شیراز   مکان رو از پست بانک گرفته بودیم  ، هتل آناهیتا،  که یه آپارتمان سه خوابه بود با یه آشپزخانه بزرگ ، خیلی نگران غذای پرهام بودم دوست نداشتم غذای بیرون رو بخوره که خدا رو شکر از این نظر مشکلی نبود .     صبح ها مثل یه خانم ناهار درست می کردم و بعد می رفتیم...
25 آذر 1393

پسرک مو طلایی

سلام ، سلام ، صد تا سلام پسر کوچولوی مامان داره روز به روز شیطون تر می شه ،  بعضی وقتا از اداره که برمی گردم می بینم تمام موهای سر مامان سیخ شده و  عصبانی هست ، می گم مامان چی شده ؟؟ می گه هیچی ، این پسرت ما رو دیوانه کرده ،من می رم  دعا خانه همسایه  .   یعنی در یه کلام فرار می کنه ها ااااااااااااااااااااااااااااا   بعد ما سریع ناهار می خوریم و حرکت می کنیم سمت خانه ، توی ماشین می خوابه ، می خوابه تا فردا صبح .   صبح شارژ و پر انرژی از خواب بلند می شه و بیچاره مامان و آقا هستند که باید باهاش بسازند. به قول مامان خدا  شانس بده . زمانهایی که عصر می خوابه ...
12 آذر 1393

سفر به بوشهر

چند روز تعطیلی هفته گذشته باعث شد ، به فکر یه مسافرت بیافتیم . با داداشم  ، علیرضا ، هماهنگ کردیم که بریم بوشهر خونشون. دوشنبه (12/8/93) ساعت 8:30 به سمت بوشهر حرکت کردیم .   پرهام از شیراز  با پلیور سوار ماشین شد و  بوشهر با  رکابی پیاده شد.   عصر روز دوشنبه با مامان ، پرهام و محمد رفتیم کنار دریا تا پرهام آب بازی کنه. شب هم رفتیم هیات عزاداری ، جالب بود که اونجا توی حسینه مراسم اجرا می کردند . شیراز توی خیابان هیات عزاداری ها حرکت می کنن و به سمت شاهچراغ می رن.   حمیده جون ، زن داداشم ، واسه بچه ها زنجیر گرفته بود و پرهام کلی خوشحال بود که می تونه زنجیر بزنه . هر...
18 آبان 1393

سفر به کنگان

هفته گذشته یکی از همکارام باهام تماس گرفت و گفت می خوان از طرف اداره ببرند کنگان ، ما هم از خدا خواسته سریع گفتیم اسم من و پرهام هم بنویس و این گونه شد که چهارشنبه(30/7/93) ساعت یک بعدظهر به سمت کنگان حرکت کردیم .   یه کوچولوی بامزه به اسم مانی  که حدوداً یک سال از پرهام کوچکتر بود توی این سفر همراهمون بود. خیلی رابطه خوبی داشتند ، در حقیقت پرهام خیلی احساس بزرگتری واسش می کرد و مواظبش بود .   توی راه مانی بیشتر کنار ما می نشست .   طرفای ساعت 7:30 بود که رسیدیم کنگان  و سریع رفتیم به سمت دریا . مامان مانی می گفت : چند هفته قبل کیش بودیم و مانی از آب به شدت می ترسه ولی همین کوچولو...
7 آبان 1393

دریاچه نمک

دریاچه نمک یا دریاچه مهارلو در فاصله 18 کیلومتری شیرازه. قبلاً این دریاچه واسه خودش برو و بیایی داشته ، یادمه بچه که بودیم می آمدیم و روی این دریاچه قایق سواری می کردیم.   این عکس مال اون دوره هاست.   ولی حالا مثل اکثر دریاچه های ایران خشک شده . فقط زمستانا  که حسابی بارندگی باشه آب داره و تابستانا خشکِ خشکه. هفته گذشته یکی از همکارام بهم گفت قراره پنچ شنبه (می شد 14 ماه قمری ) بریم دریاچه نمک و زیر نور ماه قدم بزنیم . و اگه دوست داشتید شما هم بیاید. من پنچ شنبه(17/7/93) عصر کلاس داشتم ولی همین که برگشتم سریع آماده کردم اول رفتیم خانه عزیز (مادر شوهرم ) و بعد با عمه منصوره  حرکت ...
26 مهر 1393

این روزا

هفته گذشته یه اتفاق ناخوشایند واسه مامانم پیش آمد . مامانم می خواسته کتری آبجوش رو برداره که دستش می سوزه و کتری از دستش ول می شه ،آب جوش از روی گردنش می ریزه تا روی سینه هاش  و همینطور کل دست راستش . اون روز پرهام خانه آقا بود زنگ زدم تا احوالش رو بپرسم که دیدم مامانم بی حاله بهش گفتم مامان خواب بودی؟؟ گفت الان چه وقته خوابه!!! خلاصه احوال پرسی کردم و گوشی رو گذاشتم ، ربع ساعت بعد زنگ زد که مامان می تونی یک ساعت زودتر بیای خانه گفتم شاید میخواد جایی بره ، گفتم آره زودتر می آیم ، بعد می گه الان می تونی بیای ، ترسیدم گفتم طوری شده ؟؟؟ مگه نع یه کم دستم سوخته . هول کردم ، مُردم ، گفتم حتماً یه اتفاق بدی افتاده که ...
7 مهر 1393