خداحافظ سال 93
الان ساعت یک نیمه شبه ، چه تاریخی نمی دونم !!!!!
29 اسفند ماه 1393 یا 1 فرودین یکهزار و سیصد و نود و چهار؟؟؟؟؟
یک سال دیگه هم گذشت و وارد سال جدید خواهیم شد.
سال 93 سال خوبی بود ، با جشن تولد بهار، دختر دایی پرهام ، شروع شد و با عروسی علی ، عموی پرهام ، به پایان رسید.
یک سال پسرم بزرگتر شد ،
بعضی وقتا که توی وبلاگها می خوندم یا از زبون کسی می شنیدم که می گفتن دلمون واسه بچگی های فرزندامون تنگ شده خنده ام می گرفت و پیش خودم می گفتم چه مسخره !!!!
مگه ممکنه کسی از بزرگ شدن بچه اش غمگین بشه و دلش واسه زمانهایی که بچه اش راه نمی رفته ، حرف نمی زده یا دندون نداشته تنگ بشه .
ولی دقیقا ً همین اتفاق واسه من افتاد اونم زمانی که تصمیم گرفتم یه تعداد از لباسای پرهام از نوزادی تا الانش رو ببخشم . لباساش که بیرون آوردم دلم واسه تمام اون لحظات تنگ شد ، باورم نمی شد یه زمانی پرهام این لباسا رو می پوشیده .
خوشحالم که بزرگتر می شه ، قد می کشه ، حرف می زنه ، استدلال می آره و واسه هر کاری دنبال دلیل می گرده ولی دلم تنگ می شه واسه تمام لحظات کودکی اش که قدرش رو ندونستم.
و ترس از آینده پسرم که روز به روز داره بیشتر می شه .
بی خیال
سال گذشته پرهام از نظر صحبت کردن خیلی خیلی پیشرفت کرد . الان دیگه خودش قصه بز بز قندی رو تعریف می کنه .
هر کاری که ازش می خوام انجام بده باید دلیل اش هم بگم.
همچنان بدو بدوهای خودش رو داره و از صبح تا شب می دوه.
حالا بنویسم از عروسی بهترین عموی دنیا ، علی آقای مهربون .
تاریخ عروسی 26 اسفندماه بود که مصادف می شد با شب چهارشنبه سوری تصمیم گرفتم پرهام رو عروسی نبرم، آخه چهارشنبه سوری اینجا تبدیل به میدان جنگ میشه .
ولی در نهایت پرهام رو هم با خودمون بردیم .
قبلش محمد و پرهام رفتن آرایشگاه و حسابی خوش تیپ کردن و با همدیگه رفتیم آتلیه و عکس گرفتم .
توی ماشین پرهام خوابش برد حالا ساعت 5:30 بود و مراسم از ساعت 6 شروع میشد دیگه من توی ماشین نشستم تا ساعت 7 تا آقا از خواب بیدار بشه ، تا یه موقع خواب زده نشه و نق نزنه .
کلاً پسر خوبی بود البته اگه دست به یقه شدنش با بچه های بزرگتر را حذف کنیم ، یا اینکه دستش که زیر در رفت رو فاکتور بگیریم ، یا اینکه زمانی که آقایون می رقصیدن و پسر من می خواست از روی زمین شکلات برداره و داشت زیر دست و پا له می شد رو نادیده بگیریم.
پرهام و امیر حسین
یعنی با بدبختی می تونستم ازش عکس بگیرم.
پرهام و سفره عقد عمو علی و زن دایی زهره
خدا رو شکر که با اینکه عروسی چهارشنبه سوری بود و بارندگی بود ، عروسی به خیر و خوشی تمام شد و دو مرغ عشق سر خانه و زندگی خودشون رفتن.
تا دقیقایی دیگه دفترچه سال نود و سه رو می بنیدیم و وارد سال نود و چهار می شیم .
تصمیم دارم سال جدید بیشتر بخندم ، بیشتر به خودم و خانواده ام محبت کنم ، با انرژی تر باشم ، و هزار تا کار خوب دیگه .
دوستان عزیزم سال نو و عید باستانی رو به همتون تبریک می گم ، امیدوام سال بسیار بسیار خوبی رو داشته باشید.
دوستون دارم هوارتا.
خدای مهربونم سال جدید هم هوامون رو داشته باش.