سفر چهارم پرهام به مشهد
سلام ، سلام ، صدتا سلام
ما مشهد بودیم ، من و پرهام به همراه مامان و آقا.
واسم خیلی جالبه ، من تا قبل از تولد پرهام کلاً سه بار مشهد رفته بودم ولی از زمانی که پرهام به دنیا آمده هر سال مشهد می ریم و این سفر چهارم پرهام به مشهد ِ مقدسه.
به نظرم می آید امام رضا منو نمی طلبه ، بلکه پرهام رو دوست داره و به واسه پرهام هست که منو می طلبه .
امیدوارم امام رضا حافظ همه بچه ها باشه و در کنار اونا نگهدار پرهام.
ماجرا از اونجا شروع شد که مامان و آقا می خواستن اردیبهشت ماه به مشهد برن.
تو اداره یه اطلاعیه زده شد که با تور به مشهد می بردن منم به مامان و آقا گفتم و اونا هم استقبال کردن .
می خواستن دوتایی برن ، ولی بعد من دلم نیامد تنهاشون بذارم .
به محمد که گفتم قرار شد اونم مرخصی بگیره که متاسفانه بهش مرخصی ندادن.
پس من و پرهام شال و کلاه کردیم و آماده رفتن شدیم.
روز دوشنبه 14/2/94 ساعت 10 شب پرواز رفت داشتیم و روز پنچ شنبه 17/2/94 ساعت 7:30 شب پرواز برگشت.
هتلمون ، هتل عرش بود ، یه اتاق سه تخته.
اتاق خوبی نبود ، خیلی کوچیک بود و تاریک.
تا رسیدیم هتل ساعت یک و نیم روز سه شنبه شده بود و ما هم راحت خوابیدم .
روز سه شنبه ساعت 9 صبح صبحانه خوردیم و ساعت 10 صبح به سمت حرم حرکت کردیم ، نماز ظهر رو حرم خوندیم .
پرهام شیطنت می کرد بی اندازه .
رفتم تو حیاط حرم نشستم و پرهام بدو بدو می کرد ، هر چی هم که می خواستم باهاش بازی های نشسته انجام بدم بازم آروم نمی شد ،
یه خانم کنارم نشسته بود بهم گفت ، پسرت خیلی اذیت می کنه من نمی فهمم نمازم رو چطور می خونم ، برو اونطرف بشین . منم محل ندادم . بعد رو کرد به خانمی که اونطرف من نشسته بود و داشت دعا می خوند و گفت بیا کنار من بشین تا منم گوش بدم ، خانمه جاشو با من عوض کرد .
پرهام هم از اونجا که خیلی خسته بود کنار من دراز کشید و خوابید . حالا یه خانم دیگه که اونطرف تر نشسته بود بهم گفت خانم بچه ات رو بردار بذار روی پاهات ، بنده خدا منظورش این بود که ممکنه افرادی که رد می شن روی کمرش پا بگذارن.
منم بغلش کردم و شروع کردم به دعا خوندن . که دیدم پشت سرم غوغاست . یه نفر از پشت صدام کرد و یه خانم مسن که روی ولیچر نشسته بود بهم نشون داد و گفت این خانمه همین جور نگران شماست ،
گفتم دیگه چطور شده ، خانمه گفت : چرا بهت گفتن بچه ات رو از روی زمین برداری ، آخه تو هم آدمی ، مگه این بچه داشت چیکار می کرد که بهت گفتن بغلش کنی . چرا این خانمه بهت اینجوری گفته.
دیگه بهش توضیح دادم که منظورش این بوده که ممکنه کسی روی کمرش پا بگذاره .
حالا اون خانمه که کنارم نشسته بود و این حرف رو زده بود بدش آمده بود .
بعد اون خانمه که بهم گفته بود برو یه جای دیگه بنشین آمده و کلی ازم عذرخواهی که منو ببخش ، من منظوری نداشتم.
خنده ام گرفته بود ، این از زمانی که بیدار بود و اینم از زمانی که خواب بود .
عصر روز سه شنبه هم رفتیم طرقبه و باغ پونه . البته فقط من ، پرهام و مامان .
آقا رفت حرم.
بهم گفت واسم حباب بخر ، به بهانه حباب چند دقیقه ای آرام بود.
بعد از طرقبه رفتیم باغ پونه ،
با بدبختی می تونستم چند تا عکس ازش بگیرم ، فقط می دوید و بازی می کرد .
روز چهارشنبه هم اول رفتیم حرم و نماز خوندیم
عصرچهارشنبه من می خواستم برم موجهای آبی .
به مامان گفتم مامان حواست به پرهام هست که من برم و بیام .
مامان گفت آره عزیزم ، برو بهت خوش بگذره ، من پرهام رو می گیرم.
دیدم به طور وحشتناکی داره اذیت می کنه و مامان گناه داره ،منم پشیمون شدم و به مامان گفتم نمی رم .
مامان می گه : آخه ، خدا رو شکر که نمی ری . خیالم راحت شد.
دیگه با مامان رفتیم یه پاساژ به اسم ویلاژ توریست و یه مقدار خرید کردیم. از همون جا بارون شروع شد .
شب که رسیدم هتل ، آقا بارون خورده رسید.
روز پنچ شنبه هم اول کار وسایلمون رو جمع کردیم و تحویل انبار هتل دادیم و بعد حرم رفتیم ،
به مامان گفتم ، بعد از نماز بیا ، تا پرهام رو بذارم پیش شما و خودم برم زیارت کنم .
بعد که از زیارت برگشتم دیدم پرهام بغل دو تا زن عرب هست و اونا دارن باهاش بازی می کنن ، بعد که منو دیدن اشاره کردن که پسرت خیلی شیطون هست و ما مشغولش کردیم تا مامانت رو اذیت نکنن و عکسایی که از پرهام گرفته بودن رو بهم نشون دادن .
بعد به سمت هتل رفتم ، ناهار خوردیم ، یه استراحت توی نمازخانه هتل کردیم و به سمت شیراز حرکت کردیم.
این ورودی هتل عرش هست ، پرهام تقریباً صد دفعه ای این پله ها رو با شتاب بالا و پایین کرد .
پرهام توی این سفر حسابی آتیش سوزند ، مخصوصاً محمد هم نبود که حداقل بتونه بهم کمک کنه ،
ولی روابط اجتماعی اش خوب شده بود ، خیلی راحت با همه صحبت می کرد و ارتباط برقرار می کرد.
داشتیم شام می خوردیم یکی از همکارا بهش گفت پرهام بریم اتاق ما ؟؟
گفت بزن بریم و دوید رفت ، من گفتم احتمالاً تو لابی منتظر ماست . بعد که رفتیم دیدیم نیست . رفتم بالا دیدم رفته تو اتاق اونا.
حالا این همکارمون یه زوج جون ، بهم می گه بذار تو اتاق ما بمونه ،بهش گفتم میترسم دیگه نذارید بچه دار بشید.
از اینکه خدای ناکرده گم بشه ، خیلی خیلی می ترسیدم به خاطر همین روی دست پرهام شماره موبایل خودم رو نوشته بودم و یه برگه هم توی جیبش گذاشتم که شماره خودم ، محمد و آدرس هتل روش نوشته بود و بهش توضیح دادم که اگه یه موقع گم شد باید چیکار کنه.
خلاصه زمانی که رسیدم شیراز اینقدر خسته بودم ، اینقدر خسته بودم که به محمد گفتم باید یه سفر تنهایی برم تا خستگی از تنم بیرون بره.
ولی خدا رو شکر خیلی خوش گذشت ، مهم این بود که چند روز با پسرم مسافرت رفتیم ، اون شیطنت کرد و منم خوشحال از اینکه سالم هست و می تونه شیطونی کنه.