سفر به اصفهان
ما جدیداً ماشین خریدم و به عشق ماشین جدید دوست داریم حسابی مسافرت بریم
ولی چه کنیم که مسافرت ها باید با مرخصی هامون هم جور بشه.
از اونجا که 13 ، 14 و 15 خرداد ماه تعطیل بود ما تصمیم گرفتیم این چند روز به اصفهان بریم ، خانه خاله محمد ورنامخواست اصفهان هست ، تصمیم داشتیم هم خانه آنها بریم و هم اصفهان .
محمد از طرف اداره هتل رزرو کرد ولی از اونجا که این چند روز متقاضی زیاد بود امکان اینکه تایید بشه خیلی کم بود .
از طرف دیگه خاله محمد چند مدتی می شد که شیراز بود و ما بهش قول داده بودیم که با همدیگه به اصفهان می ریم .
خلاصه صبح دوشنبه 4/3/94 ، خاله محمد با من تماس گرفت که من می خوام برگردم به اصفهان و برنامه شما چی هست ؟؟
هر چقدر اصرار کردم که تا هفته دیگه بمونه و بعد با هم بریم قبول نکرد .
با محمد تماس گرفتم و قضیه رو گفتم ، محمد پیشنهاد داد که با توجه به اینکه هتل هنوز تایید نشده به جای اینکه هفته آینده بریم همون روز حرکت کنیم ،
ما هم از خدا خواسته ، واسه سه شنبه و چهارشنبه مرخصی رد کردم و زودتر به سمت خانه رفتم ، وسایل رو جمع و جور کردم و ساعت 7 عصر روز دوشنبه 4 خرداد ماه به همراه محمد ، پرهام ، مادر شوهر ، فرح ( خواهر شوهرم) و خاله محمد به سمت اصفهان حرکت کردیم و ساعت 2 نصف شب به ورنامخواست رسیدیم.
روز سه شنبه خانه خاله ماندیم ، توی حیاطشون یه سگ داشتند به اسم ملیس ؛ که پرهام بی نهایت با این سگ رفیق شده بود.
جوری که من از یه طرف می ترسیدم ملیس بهش حمله کنه و پاش رو دندون بگیره ،
و از طرف دیگه بی نهایت دلم واسه سگه می سوخت ،پرهام تمام مدت این سگ رو به این طرف و اون طرف می کشید . نمی گذاشت سگ بیچاره حتی یه لحظه استراحت کنه ،
بیچاره ملیس می رفت تو سایه می خوابید ، سریع پرهام می رفت و می کشوندش توی آفتاب و می خواست باهاش بازی کنه.
نوه های خاله از ملیس می ترسیدن ولی پرهام خیلی باهاش رفیق شده بود .
جوری که به این نتیجه رسیدم که به جای اینکه واسه پرهام یه خواهر و برادر دیگه دنیا بیارم واسش یه سگ بخرم.
اونجا بچه هم سن و سال پرهام زیاد بود ، مهزیار پسر دختر خاله محمد همسن پرهام بود و حسابی با همدیگه بازی کردن ، خدا رو شکر روابط پرهام با بچه ها خیلی خوب شده . اصلاً زد و خوردی بینشون اتفاق نیافتاد .
روز سه شنبه ناهار خانه خاله خوردیم و ساعت 7 شب به سمت اصفهان حرکت کردیم.
محمد از طرف اداره هتل سفیر رو گرفته بود که نزدیک به سی و سه پل بود . هتل خیلی شیک و قشنگی بود ،
ولی زمانی که وارد اتاق شدیم و وسایلمون رو گذاشتیم به پرهام گفتم مامان هتلش خوبه ، خیلی ناراحت و غمگین گفت : نع ، اصلاً هم خوب نیست ، بریم خانه عمو بهمن .
آخه اونجا حیاط بزرگ داشت و پسرمون می تونست حسابی بدو بدو کنه ولی اینجا واسش مثل قفس بود.
بعد از یه استراحت کوتاه همگی به سمت سی و سه پل رفتیم.
صبح روز چهارشنبه هم به باغ پرندگان رفتیم .
من از باغ پرندگان اصفهان خیلی خوشم می آید . مخصوصاً از طاووس های قشنگش .
بعد که از پارک پرندگان بیرون آمدیم ، یه قطار اونجا بود ، پرهام مرتب می گفت مامان سوار هوهو چی چی بشیم ، محمد پرسید و گفت بزرگترها هم می تونن سوار بشن ، دیگه پرهام با کلی اصرار عمه فرح و مامان بزرگش رو هم سوار کرد .
این عکس هم یکی از خرابکاریهای پرهام تو باغ پرندگان هست ، من دستش رو گرفته بودم که قفل این جعبه برق رو گرفت و کشید یه لحظه نگاه کردم دیدم قفل از جاش کنده شد و روی زمین افتاده .
و دومرتبه برای ناهار به ورنامخواست رفتیم .
عصر هم به همراه خانواده خاله به پارک ملت رفتیم.
شب که از پارک ملت برگشتم ، مادر و فرح خانه خاله موندن و ما سه نفر به اصفهان برگشتیم .
روز پنچ شنبه به کلیسای وانک رفتیم که تعطیل بود ، بعد رفتیم هشت بهشت ، اونجا محمد یه تیرو کمان واسه پرهام خرید که حسابی باهاش سرگرم شده بود .
و بعد هم به سمت کوه صفه حرکت کردیم.
چقدر سوار شدن تله کابین برای پرهام هیجان انگیز بود ، تله کابین رو تشبیه کرد به کسی که با یکی از دستاش خودش رو به بالا وصل کرده . دقیقاً مثل عکسی که گرفتم .
وقتی با تله کابین به بالا رسیدیم ، قسمت خوب داستان شروع شد .
یه جا دیدیم نوشته سرسره بادی ، محمد هم پیشنهاد داد که پرهام رو ببریم سرسره .
وقتی رفتیم داخل دیدیم سرسره ها بدون باد هست . دیگه مسئول اش سریع باد کرد ، آهنگ بچه گانه گذاشت و به من گفت : چند بار باهاش بالا و پایین برو تا نترسه .
منم از خدا خواسته ، اینقدر بالا و پایین کردم ، اینقدر خندیدم که بهترین قسمت سفر واسه من همون تکه بود .
واقعاً بچه ها چه کیفی می کنن وقتی سوار سرسره های بادی می شن .
ناهار هم همون جا خوردیم و بعد از اونجا که واسه شام خانه دختر خاله دعوت بودیم به سمت ورنامخواست حرکت کردیم .
حیاط خانه دختر خاله هم حسابی بزرگ بود و بچه هم زیاد، اینقدر تو حیاط دویدن و جیغ کشیدن که دیگه نای حرف زدن نداشتن .
روز جمعه که آخرین روز سفر ما بود . صبح به کلیسای وانک رفتیم. اولین بار بود که کلیسا می دیدم و کلی برام جالب بود .
بعد به میدان امام رفتیم یه مقدار خرید کردیم ، ناهار خانه پسر خاله محمد خوردیم
و به سمت شیراز حرکت کردیم ، تقریباً ساعت 10 شب بود که به شیراز رسیدیم .
اینم از سفر چند روزه ما به اصفهان .
یکی از چیزهایی که توی این سفر برام جالب بود این بود که پرهام به اسباب بازیهای بچه های دیگه دست نمی زد و از دور تماشا می کرد ،
البته از اون مدل نگاهها که آدم دلش براش می سوزه و احساس می کنه این بچه اصلاً اسباب بازی نداره .