پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

پرهام مهربونم

سفر خاطره انگیز ما (قسمت دوم ، خطه سرسبز شمال )

1395/7/26 9:09
نویسنده : فریده
1,075 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از همدان تصمیم بر این بود که به سمت استان گیلان حرکت کنیم .

 

می خواستیم  صبح زودِ روز جمعه 2 مهر ماه  حرکت کنیم ،

 

که تا بلند شدیم و وسایل  رو جمع کردیم ساعت 10 صبح شد ،

 

اول رفتیم یه مقدار سوغاتی همدان خریدیم ، حلوا زرده ، انگشت پیچ ، کماچ  و نوقا و سپس به سمت استان گیلان حرکت کردیم ، هدفمون قلعه رودخان بود.

 

ساعت 7 شب رسیدیم قلعه رودخان  ،

 

دیدیم واااااااااای که چقدر پله باید بالا بریم ، پله ها رو که دیدیم گرسنه شدیم و رفتیم یه غذایی بخوریم .

 

توی این فکر بودیم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم که دیدم یه خانواده که یه پسر تقریباً همسن پرهام دارن آمدن اونجا .

 

رفتیم پیش اون خانواده ازشون پرسیدم که اونا بالا رفتن یا نع ،که خیلی تعریف کردن و بهمون پیشنهاد دادن که بریم نزدیک ماسوله شب بخوابیم و صبح اول بریم ماسوله و ظهر بیایم قلعه رودخان .

 

ما هم بچه های حرف گوش کن رفتیم به سمت ماسوله .

 

نرسیده به ماسوله مکانی به اسم شبهای ماسوله یه سوئیت گرفتیم و شب اونجا استراحت کردیم .

 

نزدیک محل اقامتمون یه رودخانه رد می شد ، صبح اول رفتیم کنار رودخانه و حسابی انرژی گرفتیم  .

 

ماسوله

 

و بعد به سمت ماسوله حرکت کردیم . 

 

آبشار ماسوله

ماسوله

 

ماسوله صبحانه خوردیم و از فضای زیبا و هوای عالی اونجا لذت بردیم .

 

ماسوله

 

هنوز واسه رفتن به قلعه رودخان دودل بودیم که آیا با وجود پرهام و اینکه هنوز اول مسافرت هستیم عاقلانه هست 1500 پله بالا بریم یا نع ؟؟

 

با یکی از کسبه های ماسوله که صحبت کردیم ما رو منصرف کرد و پیشنهاد داد به جای قلعه رودخان به سمت ماسال حرکت کنیم  .

 

در جاده ماسال

ماسال

 

همین جور که بالا می رفتیم مه شدید و شدید تر می شد و زیباتر و هیجان انگیز تر .

 

ماسال

 

فضای پشت سر پرهام مه غلیظ هست  ،پرهام می پرید بالا و مرتب می گفت می خوام مه بگیرم ، بعد دستش رو باز می کرد و می گفت پس چرا نمیان تو دست من .

 

ماسال

 

اینقدر مه بود که تا یک متر جلوتر خودمون هم نمی دیدیم . من که ترسیده بودم . به محمد گفتم بیا برگردیم ، اگه یه موقع ماشین خراب بشه چیکار کنیم ؟؟؟اگه یه موقع گاو وسط جاده باشه و ما نبینیم ؟؟؟

 

خلاصه لذت اون منطقه رو بردیم و برگشتیم به سمت پایین .

 

بر خلاف من که از سگ می ترسم ، محمد و پرهام عاشق سگ هستن ، این سگ آمد کنار ماشین و پرهام و محمد بهش غذا دادن ، پرهام که واسه یه عکس منو می کشه ، می گفت مامان کنار سگ از من عکس بگیر .

 

ماسال

 

و از اونجا رفتیم چابکسر . به چابکسر که رسیدیم بارون شروع شده بود ، بارون و باد .

 

رفتیم کنار دریا ، چنان باد و بارونی می آمد که چتر رو نمی گذاشت روی سرمون بمونه ، با این حال رفتیم کنار ساحل و اونجا یه بلال خوردیم ، کلی حال داد .

 

حالا توی اون شرایط پرهام می گفت مامان اینجا ساحل داره می خوام برم کنار ساحل ، می خوام روی شن ها نقاشی بکشم که آب بیاد و اونا رو ببره .

 

هر چی می گفتیم بچه جان نمی شه مگه این فسقل حرف گوش می داد .

 

خلاصه با هر دردسری بود پرهام رو سوار ماشین کردیم در حالیکه  همگی خیس خیس بودیم .

 

می خواستیم چابکسر یکی ، دو روز بمونیم ولی وقتی هوا شناسی رو نگاه کردیم دیدیم تا چند روز آینده بارندگی هست ، ما هم پشیمون شدیم .

 

بنابراین 4 مهر ماه بعد از اینکه کلید ویلا رو تحویل دادیم  اول به سمت سرو لات رفتم .

 

سرو لات

 

می خواستیم بریم رستوران خاور خانم یا خاله مرضیه ولی هر دوشون اون موقع صبح بسته بودن . ما هم فقط  از هوای خوب اونجا استفاده کردیم .

 

سرو لات

 

به سمت استان مازندارن حرکت کردیم . از شهر رامسر گذشتیم و اونجا به یاد دوست خوبم بهار جون مامان شایلین افتادم .

 

از تله کابین رامسر که گذشتیم ، پرهام داد و بیداد که سوار تله کابین بشیم ، ما هم تصمیم داشتیم بریم نمک آبرود ، پس پسر رو راضی کردیم که یه مقدار تحمل کنه .

 

تله کابین نمک آبرود

تله کابین نمک آبرود

 

رفتیم نمک آبرود، به به چقدر زیبا . واقعا طبیعت زیبا و بکری داشت ، خیلی لذت بردیم و کلی عکس گرفتیم مخصوصا با وجود نم نم بارون و مه زیبایی که داشت واقعاً فضای زیبایی رو بوجود آورده بود.

 

نمک آبرود

 

اون بالا گشتیم و عکس گرفتیم ، لذت بردیم و عکس گرفتیم و پرهام هم که عشق تله کابین بود مرتب  غر می زد که زودتر سوار تله کابین بشیم .

 

نمک آبرود

 

ما هم که دلمون نمی آمد برگردیم و مرتب می گفتیم ،  اگه پرهام نبود بیشتر می گشتیم ، خلاصه اونجا ناهار خوردیم و بازم گشتیم و باز هم پرهام غر زد  .

 

تا اینکه شدت بارون بیشتر شد ، یعنی خدا هم گفت بسه دیگه برید پایین ، ما هم دومرتبه خیس آب سوار بر تله کابین شدیم و برگشتیم ،

 

به محمد می گفتم  اگه پرهام هم نبود دیگه باید برمی گشتیم ،

 

سوار ماشین شدیم و به سمت نور حرکت کردیم ،

 

اونجا به یاد دوست خوبم فاطمه جون مامان یسنا افتادم و بهش حق دادم که همیشه از زیبایی سنگده تعریف می کنه .

 

توی مسیر شدت بارون بیشتر شده بود ، وااااااااااااااای اینقدر نور بارون می آمد که توی گروه تلگرام واسه مامانا نوشتم نور آب برد.

 

رستم رود ویلا گرفته بودیم ، اونجا ساکن شدیم و قسمت هیجان انگیز سفرمون شروع شد.

 

قرار بود دو تا بهترین دوستان نی نی وبلاگی که استان مازندران زندگی می کنن رو ببینم ، دل تو دلم نبود و دوست داشتم هر چه زودتر دوشنبه 5 مهر ماه برسه و زینب جون نازم رو ببینم .

 

دوشنبه از خواب که بیدار شدم ، دریا رو به پرهام نشون دادم ، کنار دریا رفتیم و بادبادک هوا کردیم ، بعد رفتیم به یاد زمان نامزدی بابلسر .

 

کنار دریا رستم رود و بادبادک بازی پرهام

 

رستم رود

 

سال 87 که تازه نامزد کرده بودیم با محمد به بابلسر رفتیم و اونجا کنار دریا کیلومترها با هم راه می رفتیم و هر جا خسته می شدیم چیزی می خریدیم و می خوردیم و بازم ادامه می دادیم . به یاد اون زمان رفتیم که پیاده روی کنیم و حرف بزنیم .

 

از ماشین که پیاده شدیم ، پرهام بیلش رو برداشت و شروع کرد شن های ساحل رو جابه جا کردن . هر چی گفتیم بچه راه بیا نیامد که نیامد .

 

ساحل بابلسر

 

ساحل بابلسر

 

یعنی 50 متر هم راه نرفتیم ، دیگه محمد زیر انداز آورد و همون جا نشستم .

 

ساعت 4 با زینب جون قرار داشتیم ، رفتیم خونشون و اینقدر به ما در کنار این زوج خوش گذشت که خدا می دونه ، عالی بود ، عالی  . وااااااااااااای که هر چی بگم کمه .

 

یک ساعتی خونشون بودیم و از هم صحبتی باهم  لذت بردیم ،

 

بعد به اتفاق رفتیم ساحل چپکرود که یکی از زیباترین ساحل های شمال کشور هست ،

 

اونجا کلی تنقلات خوردیم،  گفتیم و خندیدیم . بچه با همدیگه بازی کردن و ما لذت بردیم ،

 

 

بعد از اینکه حسابی کنار ساحل خوش گذروندیم به سمت منزل زینب جون برگشتیم .

 

کنار منزل خودشون یه سوله قارچ درست کرده بودن که زینب جون زحمت کشید و کلی قارچ بهمون داد .  اولین بار بود که سوله قارچ می دیدم ، بی نهایت برام زیبا و جالب بود .

 

 

 

بعد رفتیم توی مغازه و اونجا هم یه عالمه خوراکی خوردیم ، یعنی فقط  اون چند ساعت خوردیم و خندیدیم .

 

 

 

غزل جون دو تا خرگوش داشت ، پرهام با گوش اونا رو بلند می کرد ، گوش پرهام رو می کشیدم و می گفتم خوبه کسی تو رو با گوش بلند کنه ، می گفت گوش من کوچیکه ولی گوش خرگوشا بزرگه پس دردشون نمی گیره .

 

خلاصه خرگوش ها از ته دل دعا می کردن که ما هر چه زودتر بریم ولی خودمون دلمون نمی آمد از این خانواده مهربون دل بکنیم .

 

چکار می شه کرد ، راه رفتنی رو باید رفت .

 

عوضش روز بعد می خواستم مرجان جون رو ببینم و از بابت خیلی خوشحال بودم .

 

روز سه شنبه 6 مهر ماه با مرجان جون قرار داشتم .

 

صبح بیدار شدیم و زدیم به دریا ،خیلی خوب بود ، موج ها آدم رو با خودش می برد و خیلی هیجان داشت ،

 

پرهام با محمد توی آب رفته بود و هر جا که موج می آمد پرهام  می پرید روی دوش محمد . خیلی لحظه های خوبی بود که ارزش زیادی داشت .

 

پرهام و محمد در آب

 

بعد از اونجا رفتیم جنگل نور .

 

بعضی از درختا به خاطر باد و بارون چند روز قبل شکسته بودن .

 

جنگل نور

 

فوق العاده فضای بکر و ززیبایی بود

 

جنگل نور

 

مرجان جون با خانواده شوهرش رفته بودن ییلاق و از اونجا که بارندگی شده بود همون جا گیر کرده بودن و نمی تونستن پایین بیان ،

 

روز سه شبنه که هوا آفتابی شده بود با پدر شوهرش آمده بود پایین و با همدیگه قرار گذاشتیم ، خیلی شرمنده مرجان جون بودم از ابتدای سفرمون مرتب تماس می گرفت و می گفت شما کجایید ؟؟ کی می رسید ؟؟ و روز سه شنبه با اینکه تازه از تفریح برگشته بود و خسته بود  با من قرار گذاشت .

 

با مرجان جون هم ساعت 4 قرار داشتیم کافی شاپ ایران کتان رفتیم و مرجان جون زحمت کشید و کیک و چایی سفارش داد ،

 

لیانا جون و پرهام

 

بچه ها اولش خوب بودن ولی فقط در حد پنچ دقیقه . شروع کردن به شیطونی کردن ، مگه می گذاشتن یه عکس درست و حسابی بگیریم .

 

 

یعنی همه عکساشون این شکلی هستن ،

 

اون چند ساعت که با خانواده مرجان جون بودم،اینقدر از حرکات بچه ها خندیدم که توی عمرم اینقدر نخندیده بودم ، 

 

لیانا جون با نمک ترین و شیرین ترین دختری بود که تا حالا دیدم ، اینقدر با پرهام شیطنت کردن که دیگه مجالی واسه نشستن باقی نمود ، رفتیم تو فروشگاه بگردیم و بچرخیم که بازم شیطنت بود ،

 

محیط هم باکلاس اصلاً نمی شد داد زد 

 

خلاصه به محمد زنگ زدم که خودت رو برسون که اینجا داره طوفانی می شه ، سوار ماشین شدیم و رفتیم کنار دریا ،

 

اونجا بچه بازی کردن و من و مرجان جون کلی حرف زدیم ، خیلی خیلی بهمون خوش گذشت ، لحظات زیبایی که الان که دارم می نویسم اشک توی چشمامه و افسوس  می خورم که کاش قدر اون لحظات رو بیشتر می دونستم .

 

 

 

خلاصه سوار ماشین شدیم که مرجان جون رو برسونیم ، وقتی رسیدیم جلوی خانه ، مرجان جون گفت بفرمایید داخل ، گفتم مرسی ، ممنون . پرهام با اخم و ناراحتی گفت : یعنی چی مرسی ممنون ، بریم خونشون ،

 

هر چی می گم مامان ،  مرجان جون تازه از تفریح برگشته و خسته است ، با گریه می گفت مامان بریم خانه لیانا ، این اولین بار بود که پرهام ازم می خواست جایی برم ، تا الان هیچ وقت نگفته بود خونه کسی بریم . اونم با این همه اصرار .

 

خیلی برام جالب بود که توی این زمان کم اینقدر با لیانا خو گرفته بود . خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم خانه مرجان جون ، اونجا بچه ها با همدیگه بازی کردن و مسخره بازی درآوردن و نگذاشتن یه عکس درست و حسابی بگیریم و زمان خداحافظی این لیانا بود که گریه امانش نمی داد .

 

 

بالاخره با ناراحتی تمام از مرجان جون هم خداحافظی کردیم و به سمت ویلا رفتیم تا وسایل رو جمع و جور کنیم و روز بعدش به سمت تهران حرکت کنیم .

 

سفر ما همچنان ادامه دارد .....

پسندها (5)

نظرات (4)

مامان یسنا
28 مهر 95 8:30
سلام فریده جون ... همیشه به خوشی و شادی عزیزم ... منم لذت بردم از تک تک لحظه های سفرتون قلعه رودخان رفتیم اردیبهشت پارسال ... تا یک سوم پله ها رو رفتیم خسته و هلاک شده بودیم ... یسنا هم بیشتر مسیر بغل بود .. بارون هم بود .. ما هم به حرف اهالی گوش کردیم و ادامه ندادیم ... و چابکسر و سرولات و نمک آبرود که خیلی رفتم ... عالیه اونجا .. اصلن همه جای مازندران و شمال قشنگه و زیبا آهان تا یادم نرفتههه ... خوب میای شمال بی اطلاع ... حداقل یه چایی در خدمت بودیم ... این یعنی منم اومدم شیراز بی اطلاع میام و میرم باز جای شکرش باقیه که به یادم بودی و کلن فراموشم نکردی
فریده
پاسخ
خوش به حالتون ، عجب جایی زندگی می کنید ، هوای تمیز ، طبیعت بکر ، دریا . اووووووف . یعنی همه چیز با هم دارید . واقعیت اش خیلی دوست داشتم ببینمت ، حتی خواستم بهت زنگ بزنم ولی خودم کارمندم و درد کارمندا رو می دونم ، وسط هفته بود ، گفتم حالا خسته از کار ما دیگه مزاحمت نباشیم . ایشالا سری بعد حتماً حتماً می آم پیشت . الان مشخصات شما رو دادم به نگهبانی دروازه قرآن که هر وقت آمدید نگهتون داره تا من برسم . .
شادی
1 آبان 95 15:06
سلاممممم . چه سفر جالب و پر ماجرا و در عین حال پر از خاطرات دوست داشتنی و طیف. واییییییی من عاشق مناظر شمال هستم. یعمی وقتی عکس های توی مه و جنگل رو دیدم واقعا دلم ضعف رفت. ادامه سفر خوش بگذره عزیزم.
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، جای شما و آوینا جون حسابی خالی بود . واقعاً تجربه مه خیلی جالب و هیجان انگیز بود.
❤مامانیـ جونــ ـ❤
8 آبان 95 21:51
ای جونم پس این پسر خوشکل و ناز سیطنون هم هستن! حالا که با لینای شیطون هم دوست شده دیگر هیچ! ماشااللهخ خیلی خوشتیپ و نازه خدا حفظش کنه راستی میشه آدرس وبلاگ لینای ناز رو هم بدید بهم؟
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، لیانا که فرشته است . یه دختر کوچولوی باهوش و شیطون . اینم آدرس وبلاگش .http://lianamahkoochak.niniweblog.com
مرجان
21 آبان 95 2:06
فریده نازنینم خیلی دوست دارم بارها گفتم بازم میگم یه خاطره خوب بزرگ برام درست کردی ممنون از محبتت ..سفرنامه ارو چندبار خوندم چون سفرنامه همه ما بود چقدر با دیدن دوباره عکسا دلم برای اونروز تنگ میشه وای خدا از دست پرهام و لیانا با اون عکساشونامیدوارم این دیدارها تکرار بشن..راست گفتی عکسایی که تو وبلاگمون گزاشتیم هم عین هم انتخاب کردیم..دوستتون دارم مهربونم
فریده
پاسخ
من که هنوز که هنوزه با دیدن عکسای پرهام و لیانا غش می کنم از خنده ، چقدر این دوتا با هم خوب کنار آمدن ، با اینکه همدیگه رو ندیده بودن چقدر زود با همدیگه اخت شدن ، کاش بهم نزدیک بودیم و بیشتر می تونستیم همدیگه رو ببینم ، دلم تنگ شد واسه لیانا جونم ببوس دختر شیطون و با معرفت منو