سفر خاطره انگیز ما (قسمت دوم ، خطه سرسبز شمال )
بعد از همدان تصمیم بر این بود که به سمت استان گیلان حرکت کنیم .
می خواستیم صبح زودِ روز جمعه 2 مهر ماه حرکت کنیم ،
که تا بلند شدیم و وسایل رو جمع کردیم ساعت 10 صبح شد ،
اول رفتیم یه مقدار سوغاتی همدان خریدیم ، حلوا زرده ، انگشت پیچ ، کماچ و نوقا و سپس به سمت استان گیلان حرکت کردیم ، هدفمون قلعه رودخان بود.
ساعت 7 شب رسیدیم قلعه رودخان ،
دیدیم واااااااااای که چقدر پله باید بالا بریم ، پله ها رو که دیدیم گرسنه شدیم و رفتیم یه غذایی بخوریم .
توی این فکر بودیم که چیکار کنیم و چیکار نکنیم که دیدم یه خانواده که یه پسر تقریباً همسن پرهام دارن آمدن اونجا .
رفتیم پیش اون خانواده ازشون پرسیدم که اونا بالا رفتن یا نع ،که خیلی تعریف کردن و بهمون پیشنهاد دادن که بریم نزدیک ماسوله شب بخوابیم و صبح اول بریم ماسوله و ظهر بیایم قلعه رودخان .
ما هم بچه های حرف گوش کن رفتیم به سمت ماسوله .
نرسیده به ماسوله مکانی به اسم شبهای ماسوله یه سوئیت گرفتیم و شب اونجا استراحت کردیم .
نزدیک محل اقامتمون یه رودخانه رد می شد ، صبح اول رفتیم کنار رودخانه و حسابی انرژی گرفتیم .
و بعد به سمت ماسوله حرکت کردیم .
آبشار ماسوله
ماسوله صبحانه خوردیم و از فضای زیبا و هوای عالی اونجا لذت بردیم .
هنوز واسه رفتن به قلعه رودخان دودل بودیم که آیا با وجود پرهام و اینکه هنوز اول مسافرت هستیم عاقلانه هست 1500 پله بالا بریم یا نع ؟؟
با یکی از کسبه های ماسوله که صحبت کردیم ما رو منصرف کرد و پیشنهاد داد به جای قلعه رودخان به سمت ماسال حرکت کنیم .
در جاده ماسال
همین جور که بالا می رفتیم مه شدید و شدید تر می شد و زیباتر و هیجان انگیز تر .
فضای پشت سر پرهام مه غلیظ هست ،پرهام می پرید بالا و مرتب می گفت می خوام مه بگیرم ، بعد دستش رو باز می کرد و می گفت پس چرا نمیان تو دست من .
اینقدر مه بود که تا یک متر جلوتر خودمون هم نمی دیدیم . من که ترسیده بودم . به محمد گفتم بیا برگردیم ، اگه یه موقع ماشین خراب بشه چیکار کنیم ؟؟؟اگه یه موقع گاو وسط جاده باشه و ما نبینیم ؟؟؟
خلاصه لذت اون منطقه رو بردیم و برگشتیم به سمت پایین .
بر خلاف من که از سگ می ترسم ، محمد و پرهام عاشق سگ هستن ، این سگ آمد کنار ماشین و پرهام و محمد بهش غذا دادن ، پرهام که واسه یه عکس منو می کشه ، می گفت مامان کنار سگ از من عکس بگیر .
و از اونجا رفتیم چابکسر . به چابکسر که رسیدیم بارون شروع شده بود ، بارون و باد .
رفتیم کنار دریا ، چنان باد و بارونی می آمد که چتر رو نمی گذاشت روی سرمون بمونه ، با این حال رفتیم کنار ساحل و اونجا یه بلال خوردیم ، کلی حال داد .
حالا توی اون شرایط پرهام می گفت مامان اینجا ساحل داره می خوام برم کنار ساحل ، می خوام روی شن ها نقاشی بکشم که آب بیاد و اونا رو ببره .
هر چی می گفتیم بچه جان نمی شه مگه این فسقل حرف گوش می داد .
خلاصه با هر دردسری بود پرهام رو سوار ماشین کردیم در حالیکه همگی خیس خیس بودیم .
می خواستیم چابکسر یکی ، دو روز بمونیم ولی وقتی هوا شناسی رو نگاه کردیم دیدیم تا چند روز آینده بارندگی هست ، ما هم پشیمون شدیم .
بنابراین 4 مهر ماه بعد از اینکه کلید ویلا رو تحویل دادیم اول به سمت سرو لات رفتم .
می خواستیم بریم رستوران خاور خانم یا خاله مرضیه ولی هر دوشون اون موقع صبح بسته بودن . ما هم فقط از هوای خوب اونجا استفاده کردیم .
به سمت استان مازندارن حرکت کردیم . از شهر رامسر گذشتیم و اونجا به یاد دوست خوبم بهار جون مامان شایلین افتادم .
از تله کابین رامسر که گذشتیم ، پرهام داد و بیداد که سوار تله کابین بشیم ، ما هم تصمیم داشتیم بریم نمک آبرود ، پس پسر رو راضی کردیم که یه مقدار تحمل کنه .
تله کابین نمک آبرود
رفتیم نمک آبرود، به به چقدر زیبا . واقعا طبیعت زیبا و بکری داشت ، خیلی لذت بردیم و کلی عکس گرفتیم مخصوصا با وجود نم نم بارون و مه زیبایی که داشت واقعاً فضای زیبایی رو بوجود آورده بود.
اون بالا گشتیم و عکس گرفتیم ، لذت بردیم و عکس گرفتیم و پرهام هم که عشق تله کابین بود مرتب غر می زد که زودتر سوار تله کابین بشیم .
ما هم که دلمون نمی آمد برگردیم و مرتب می گفتیم ، اگه پرهام نبود بیشتر می گشتیم ، خلاصه اونجا ناهار خوردیم و بازم گشتیم و باز هم پرهام غر زد .
تا اینکه شدت بارون بیشتر شد ، یعنی خدا هم گفت بسه دیگه برید پایین ، ما هم دومرتبه خیس آب سوار بر تله کابین شدیم و برگشتیم ،
به محمد می گفتم اگه پرهام هم نبود دیگه باید برمی گشتیم ،
سوار ماشین شدیم و به سمت نور حرکت کردیم ،
اونجا به یاد دوست خوبم فاطمه جون مامان یسنا افتادم و بهش حق دادم که همیشه از زیبایی سنگده تعریف می کنه .
توی مسیر شدت بارون بیشتر شده بود ، وااااااااااااااای اینقدر نور بارون می آمد که توی گروه تلگرام واسه مامانا نوشتم نور آب برد.
رستم رود ویلا گرفته بودیم ، اونجا ساکن شدیم و قسمت هیجان انگیز سفرمون شروع شد.
قرار بود دو تا بهترین دوستان نی نی وبلاگی که استان مازندران زندگی می کنن رو ببینم ، دل تو دلم نبود و دوست داشتم هر چه زودتر دوشنبه 5 مهر ماه برسه و زینب جون نازم رو ببینم .
دوشنبه از خواب که بیدار شدم ، دریا رو به پرهام نشون دادم ، کنار دریا رفتیم و بادبادک هوا کردیم ، بعد رفتیم به یاد زمان نامزدی بابلسر .
سال 87 که تازه نامزد کرده بودیم با محمد به بابلسر رفتیم و اونجا کنار دریا کیلومترها با هم راه می رفتیم و هر جا خسته می شدیم چیزی می خریدیم و می خوردیم و بازم ادامه می دادیم . به یاد اون زمان رفتیم که پیاده روی کنیم و حرف بزنیم .
از ماشین که پیاده شدیم ، پرهام بیلش رو برداشت و شروع کرد شن های ساحل رو جابه جا کردن . هر چی گفتیم بچه راه بیا نیامد که نیامد .
یعنی 50 متر هم راه نرفتیم ، دیگه محمد زیر انداز آورد و همون جا نشستم .
ساعت 4 با زینب جون قرار داشتیم ، رفتیم خونشون و اینقدر به ما در کنار این زوج خوش گذشت که خدا می دونه ، عالی بود ، عالی . وااااااااااااای که هر چی بگم کمه .
یک ساعتی خونشون بودیم و از هم صحبتی باهم لذت بردیم ،
بعد به اتفاق رفتیم ساحل چپکرود که یکی از زیباترین ساحل های شمال کشور هست ،
اونجا کلی تنقلات خوردیم، گفتیم و خندیدیم . بچه با همدیگه بازی کردن و ما لذت بردیم ،
بعد از اینکه حسابی کنار ساحل خوش گذروندیم به سمت منزل زینب جون برگشتیم .
کنار منزل خودشون یه سوله قارچ درست کرده بودن که زینب جون زحمت کشید و کلی قارچ بهمون داد . اولین بار بود که سوله قارچ می دیدم ، بی نهایت برام زیبا و جالب بود .
بعد رفتیم توی مغازه و اونجا هم یه عالمه خوراکی خوردیم ، یعنی فقط اون چند ساعت خوردیم و خندیدیم .
غزل جون دو تا خرگوش داشت ، پرهام با گوش اونا رو بلند می کرد ، گوش پرهام رو می کشیدم و می گفتم خوبه کسی تو رو با گوش بلند کنه ، می گفت گوش من کوچیکه ولی گوش خرگوشا بزرگه پس دردشون نمی گیره .
خلاصه خرگوش ها از ته دل دعا می کردن که ما هر چه زودتر بریم ولی خودمون دلمون نمی آمد از این خانواده مهربون دل بکنیم .
چکار می شه کرد ، راه رفتنی رو باید رفت .
عوضش روز بعد می خواستم مرجان جون رو ببینم و از بابت خیلی خوشحال بودم .
روز سه شنبه 6 مهر ماه با مرجان جون قرار داشتم .
صبح بیدار شدیم و زدیم به دریا ،خیلی خوب بود ، موج ها آدم رو با خودش می برد و خیلی هیجان داشت ،
پرهام با محمد توی آب رفته بود و هر جا که موج می آمد پرهام می پرید روی دوش محمد . خیلی لحظه های خوبی بود که ارزش زیادی داشت .
بعد از اونجا رفتیم جنگل نور .
بعضی از درختا به خاطر باد و بارون چند روز قبل شکسته بودن .
فوق العاده فضای بکر و ززیبایی بود
مرجان جون با خانواده شوهرش رفته بودن ییلاق و از اونجا که بارندگی شده بود همون جا گیر کرده بودن و نمی تونستن پایین بیان ،
روز سه شبنه که هوا آفتابی شده بود با پدر شوهرش آمده بود پایین و با همدیگه قرار گذاشتیم ، خیلی شرمنده مرجان جون بودم از ابتدای سفرمون مرتب تماس می گرفت و می گفت شما کجایید ؟؟ کی می رسید ؟؟ و روز سه شنبه با اینکه تازه از تفریح برگشته بود و خسته بود با من قرار گذاشت .
با مرجان جون هم ساعت 4 قرار داشتیم کافی شاپ ایران کتان رفتیم و مرجان جون زحمت کشید و کیک و چایی سفارش داد ،
بچه ها اولش خوب بودن ولی فقط در حد پنچ دقیقه . شروع کردن به شیطونی کردن ، مگه می گذاشتن یه عکس درست و حسابی بگیریم .
یعنی همه عکساشون این شکلی هستن ،
اون چند ساعت که با خانواده مرجان جون بودم،اینقدر از حرکات بچه ها خندیدم که توی عمرم اینقدر نخندیده بودم ،
لیانا جون با نمک ترین و شیرین ترین دختری بود که تا حالا دیدم ، اینقدر با پرهام شیطنت کردن که دیگه مجالی واسه نشستن باقی نمود ، رفتیم تو فروشگاه بگردیم و بچرخیم که بازم شیطنت بود ،
محیط هم باکلاس اصلاً نمی شد داد زد
خلاصه به محمد زنگ زدم که خودت رو برسون که اینجا داره طوفانی می شه ، سوار ماشین شدیم و رفتیم کنار دریا ،
اونجا بچه بازی کردن و من و مرجان جون کلی حرف زدیم ، خیلی خیلی بهمون خوش گذشت ، لحظات زیبایی که الان که دارم می نویسم اشک توی چشمامه و افسوس می خورم که کاش قدر اون لحظات رو بیشتر می دونستم .
خلاصه سوار ماشین شدیم که مرجان جون رو برسونیم ، وقتی رسیدیم جلوی خانه ، مرجان جون گفت بفرمایید داخل ، گفتم مرسی ، ممنون . پرهام با اخم و ناراحتی گفت : یعنی چی مرسی ممنون ، بریم خونشون ،
هر چی می گم مامان ، مرجان جون تازه از تفریح برگشته و خسته است ، با گریه می گفت مامان بریم خانه لیانا ، این اولین بار بود که پرهام ازم می خواست جایی برم ، تا الان هیچ وقت نگفته بود خونه کسی بریم . اونم با این همه اصرار .
خیلی برام جالب بود که توی این زمان کم اینقدر با لیانا خو گرفته بود . خلاصه ما هم قبول کردیم و رفتیم خانه مرجان جون ، اونجا بچه ها با همدیگه بازی کردن و مسخره بازی درآوردن و نگذاشتن یه عکس درست و حسابی بگیریم و زمان خداحافظی این لیانا بود که گریه امانش نمی داد .
بالاخره با ناراحتی تمام از مرجان جون هم خداحافظی کردیم و به سمت ویلا رفتیم تا وسایل رو جمع و جور کنیم و روز بعدش به سمت تهران حرکت کنیم .
سفر ما همچنان ادامه دارد .....