سفر خاطره انگیز ما (قسمت سوم ، ارومیه و بازگشت به شیراز )
روز چهارشنبه صبح بلند شدیم ، ویلا رو مرتب کردیم ، وسایل رو جمع کردیم و به قصد تهران حرکت کردیم .
قرار بود تهران جا بگیریم ولی هنوز تایید نشده بود و ما هم هدف خاصی نداشتیم ،
نزدیک تهران بودیم که محمد گفت فریده نظرت چیه بریم پیش دوستت پریسا خانم ،
گفتم ارومیه ؟؟
گفت آره.بریم سمت ارومیه و پریسا رو هم ببین . قند توی دلم آب شد .
با پریسا تماس گرفتم که ببینم چیکار می کنه که جواب نداد .
به محمد گفتم شاید تهران باشه،گفت ما می ریم تا ببینیم خدا چی می خواد.
رفتیم و رفتیم .
نزدیک زنجان بودیم که دومرتبه به پریسا تلفن کردم و بهش گفتم داریم می آیم ارومیه .
وااااااااااااای که هر دونفرمون حسابی هیجان زده شده بودیم .
شب زنجان موندیم و صبح زود به عشق پریسا به سمت تبریز حرکت کردیم ،
تبریز پارک ائل گلی رفتیم ، پارک زیبایی بود ، اونجا صبحانه خوردیم و سوار قایق شدیم .
هوا سرد بود ، اینقدر سرد که من با پتوی مسافرتی که دورم پیچیده بودم توی پارک می چرخیدم ،
بعد از اونجا رفتیم و کمی خرید کردیم ، یه کفش خودم و یه کفش پرهام .
ساعت 1ظهر به سمت ارومیه حرکت کردیم و طرفهای ساعت 5 بود که به ارومیه رسیدیم .
پریسا جون و کیان رو توی کوچه دیدیم واااااااااااااااااااااای که از دیدن همدیگه کلی ذوق کردیم .
خیلی لحظه ناب و هیجان انگیزی بود ،
رفتیم خانه و کلی با همدیگه حرف زدیم .
پریسا تمام وسایل منزل رو جمع کرده بود و قرار بود اسباب کشی کنه ولی اینو به من نگفته بود مبادا که پشیمون بشیم .
پرهام و کیان هم کلی با همدیگه بازی کردن ، البته از نوع پسرونه .
ماشالا به کیان کلی انرژی داشت و هم پای پرهام می دوید .
جالب اینجا بود که کیان کلاً فارسی صحبت می کرد ولی هروقت با پرهام دعواش می شد ترکی حرف می زد ،
پرهام هم می گفت مامان چی می گه ؟؟؟ من که نمی فهمم.
شب رو اونجا خوابیدیم و جمعه بعد از خوردن یه صبحانه عالی به سمت سِرو (sero) حرکت کردیم .
سرو مرز بین ایران و ترکیه بود . یه عالمه لباس واسه خودم و محمد خریدم .
و بعد رفتیم به سمت باغ مادری پریسا جون ، اونجا با خانواده مهربونش آشنا شدیم و از فضای زیبای باغ لذت بردیم .
چه خانواده و جمع گرمی داشتند ، چقدر در کنار خانواده پریسا جون بهمون خوش گذشت .
عصر هم به سمت بند ارومیه رفتیم و کلی حال کردیم.
من و پریساجون سوار این چرخونکه شدیم ، پرهام و کیان هم شروع کردن ما رو هل دادن که یکدفعه دستگاه چپ کرد و دوتامون افتادیم ، اینقدر خندیدیم که نمی تونستیم بلند می شیم .
و کیان که عشقه . پهلوانی هست واسه خودش .
بعد هم مقداری سوغاتی ارومیه خریدیم و خوابیدیم به امید روز شنبه و برگشت به سمت شیراز.
روز شنبه ساعت 7 صبح با ناراحتی از پریسا جون و خانواده اش خداحافظی کردیم و به سمت اصفهان به راه افتادیم .
ساعت 8 شب به اصفهان رسیدیم ، باد و طوفان شدید ، رفتیم هتل سفیر و اونجا استراحت کردیم .
یکشنبه ساعت 10 صبح بعد از صرف صبحانه اول رفتیم بازار امام یه مقدار سوغاتی خریدیم ، می خواستیم واسه پرهام کیف بخریم که چیز خاصی ندیدیم و ساعت 1 بعدظهر به سمت شیراز حرکت کردیم.
از ابتدای سفر ، پرهام هر جا ریل قطار می دید می گفت مامان چرا ما با قطار مسافرت نرفتیم ، قطار چطوریه ؟؟؟ ریل چه شکلیه؟؟
نزدیک سعادت شهر که بودیم دیدم ریل قطار خیلی به جاده نزدیک هست ، کنار زدیم و با پرهام و محمد رفتیم روی ریل و پرهام تونست از نزدیک ریل قطار رو ببینه.
ساعت 6 بعدظهر به شیراز رسیدیم .
اول رفتیم خانه مامان و آقا که دیدیم نیستن.
فهمیدم که مسجد هستن ، رفتیم جلوی درب مسجد و پرهام رفت داخل .
مامان رو دیده بود و پریده بود بغل مامان و کلی ذوق کرده بود ، مامان می گفت ازم پرسید آقا کجاست ؟؟
گفتم تو قسمت مردونه ، رفته بود اونجا و آقا رو بغل کرده بود .
پسرم حسابی خوشحال بود که مامان و آقا رو دیده.
بالاخره سفر 13 روزه ما یکشنبه به پایان رسید و با دیدن دوستان خوبم یکی از بهترین سفرهایی بود که تا به حال رفته بودم
پرهام خیلی پسر خوبی توی سفر بود ، عقب ماشین واسش پتو پهن کرده بودیم اونجا می خوابید و بازی می کرد ، اصلاً بهانه جلو آمدن رو نمی گرفت ، اصلاً نمی گفت خسته شدم ، هم پای من و محمد آمد ،
روزی که از ارومیه تا اصفهان آمدیم ، از صبح داخل ماشین بود تا ساعت 8 شب ، چون هوا سرد بود اصلا ً بیرون نیامد ولی حتی یکبار هم نگفت خسته شدم .
عشق برای پسر خوبم .
و عشق برای همسر مهربانم که در تمام طول سفر با مهربانی در کنارمون بود و تمام سعی خودش رو کرد که به ما خوش بگذره.
و در پایان عشق برای دوستان خوبم ( مرجان ، زینب و پریسا ) که این سفر رو برای ما زیباتر کردن .