پسر مامان دیگه واسه خودش مردی شده .
من پنچ شنبه و جمعه تعطیلیم ، به خاطر همین سعی می کنم پنچ شنبه کاملاً خانه رو مرتب کنم و جمعه رو بزارم واسه گردش و بیرون رفتن .
پنچ شنبه ها بعد از مرتب کردن خانه ، تنها چیزی که ناراحتم می کرد ، آشغالا بود که خوشم نمی آمد خودم پایین ببرم و باید منتظر محمد می شدم تا اون بیاد و این کار رو انجام بده .
همیشه به پرهام می گفتم ، مامان کی بزرگ می شی که بتونی آشغالا رو پایین ببری . پرهام وقتی دو یا سه سالش بود همیشه امتحان می کرد ببینه می تونه بلند کنه یا نع ؟؟ و هر دفعه می گفت نمی شه .
راحت از توی چشماش می خوندم که خیلی دوست داره این کار رو انجام بده .
پنچ شنبه 95/9/25 بود که حسابی خانه رو مرتب کردم و فقط مونده بود آشغالا .
به پرهام گفتم مامان کاش می تونستی آشغالا رو پایین ببری ، دیدم آمد پلاستیک آشغالی رو برداشت و گفتم مامان می تونم بلند کنم ، خودم می ببرم .
منم خوشحال ، کلاهش رو گذاشتم و بهش گفتم پس منم پشت سرت می آم که نگران نشی .
گفت : نع ، دوست ندارم بیایی ، خودم تنهایی می رم .
آشغالا رو برداشت و رفت ، منم سریع مانتو پوشیدم که پشت سرش برم ، وقتی رسیدم دیدم از پارکینگ رد شده و داره به سمت حیاط می ره ، همه چیز اوکی بود ،
به خاطر اینکه یه موقع منو نبینه و فکر نکنه بهش اعتماد نداشتم سریع برگشتم ، وقتی وارد خانه شد ، اینقدر بوسش کردم که خدا می دونه .
بهش گفتم مامان شما که قدت نمی رسید آشغالا رو بذاری توی سطل ، چیکار کردی ؟؟
گفت مامان رفتم عقبم و با قدرت پرت کردم افتاد داخل سطل .
دیگه از اون روز به بعد هر وقت آشغالا کم باشه و احساس کنم مشکلی نیست به پرهام می گم مامان آشغالا رو بیرون می بری و اونم سریع انجام می ده .
البته بعدش پدر محترم باید بره و نگاه کنه که مبادا آشغالا روی زمین ریخته شده باشه .
این قضیه رو واسه همه تعریف می کردم و می گفتم پسرم مرد شده و دیگه مسئول خالی کردن اشغالاست .
اینقدر گفتم که زهرا ، برادر زادم گفت عمه اینقدر بدم می آد وقتی یه کار خوب می کنی دیگه می شه وظیفه ات و همیشه اون کار رو خودت باید انجام بدی.
خوب اینم حرف درستی هست .