پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پرهام مهربونم

سفر به بوشهر

1395/12/24 9:05
نویسنده : فریده
264 بازدید
اشتراک گذاری

ماجرا از اونجا شروع شد که مهناز (خواهرم )  تصمیم گرفت 25 آذر ماه یه سفر چند روزه به بوشهر داشته باشه

 

و از اونجا که داداشم (علیرضا)  بوشهر زندگی می کنه همه رو دعوت کرد ، ما هم از خدا خواسته قبول کردیم ،

 

مامان و آقا هم گفتن اگه حمید بیاید ما هم می آیم ، حمید و خانواده اش هم اوکی دادن و به این ترتیب کل خانواده به غیر از غلامرضا عازم سفر شدیم .

 

 پنچ شنبه بعد از اینکه محمد از اداره به خانه آمد تقریبا ساعت 4 بعداز ظهر به سمت بوشهر حرکت کردیم ،

 

پرهام بیشتر طول سفر رو خوابید و این از اونجا نشأت می گرفت که بهار بهش گفته بود  "خانه ما که دور نیست ، می خوابی وقتی بلند شدی رسیدی بوشهر "، پرهام هم خوابید تا زمانی که رسیدیم خانه دایی علیرضا .

 

اونم نگار و بهار بیدارش کردن .

 

خیلی سفر خوبی بود ، مخصوصاً که بچه ها بزرگتر شده بودن و عاقلتر ، خیلی خوب با همدیگه بازی می کردن و این باعث خوشحالی بود.

 

جمعه بعد از بیدار شدن به سمت نیروگاه رفتیم و پرهام با کیارش و کیانوش حسابی بازی کرد ، از بادبادک هوا کردن تا بازی کردن با قایق بادی .

 

کنار دریا بوشهر

 

پرهام با کیارش و کیانوش سوار قایق بادی شده بودن و پرهام قایق رو مرتب تکان می داد ، هر چی می گفتیم پسر جان نکن ، الان هر سه می افتیدتوی دریا ، گوش نمی داد که نمی داد .

 

پرهام بوشهر

 

به خودشون که خیلی خوش گذشت فقط مامانا حرص می خوردن.

 

پرهام ، کیارش و کیانوش

 

عصر هم به همراه زهرا و زن دایی زیبا به سمت گناوه رفتیم . اونجا حمیده جان تماس گرفت که فردا سالگرد ازدواج مهناز هست و می خواهیم سوپرایزش کنیم ، ما هم هدیه کوچکی براش خریدیم .

 

صبح  شنبه باز رفتیم کنار دریا ، باد می وزید و هوا سرد بود.

 

کنار دریا بوشهر

 

وسایل سطل و بیل که برای پرهام از شمال خریده بودیم به همراه داشتیم ، پرهام مشغول بازی شد و من و محمد  رفتیم کنار دریا .

 

پرهام کنار دریا بوشهر

 

مرتب پرهام رو زیر نظر داشتم ، یه لحظه دیدم دور و برش شلوغه ، سریع به سمتش رفتم که دیدم داره گریه می کنه ، فکر کرده بود گم شده و مردم هم داشتن بهش دلداری می دادن .

 

ظهر شنبه مهناز رو سوپرایز کردیم و براش سالگرد ازدواج گرفتیم و عصر به سمت شیراز حرکت کردیم و ساعت 9 شب  به شیراز رسیدیم و این سفر ما هم به خوبی و خوشی به اتمام رسید . 

 

خدایا را شاکریم .

پسندها (1)

نظرات (3)

مامان ويهان جون
24 اسفند 95 10:40
اي جان از صورت شاداب پرهام جان معلومه كه حسابي خوش گذشته ايشالله هميشه خوش باشيد
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، جای شما خالی بود
شادی
26 فروردین 96 11:44
همیشه به سفر و شادی
فریده
پاسخ
ممنون عزیزم ، به همچین برای شما
✿بهــــــــاری مامان شایلین✿
29 فروردین 96 18:17
سلام سلام دوووست جووونی خووودم پرهام جووونی آخ خاله عیدت مبارک شاهزاده کوووجووولوی خوووشگل شرمنده نتونستیم بهتووون سربزنیم مامانی اینا...! نی نی تو شکمم ورجه وورجه میکنه نمیزاره به سایت خاله اینا سربزنیم ببخشید عزیزم
فریده
پاسخ
سلام عزیزم ، چقدر دلم برات تنگ شده ، کاش کمی می نوشتی از فندق کوچولو، از شایلین زیبا . راستی سال نو مبارک ، آرزو می کنم سال جدید با ورود نی نی کوچولوی زیبا ، زیباتر هم بشه . بوس گنده واسه خودت ، شایلین جونم و فندق کوچولو