سفر به بوشهر
ماجرا از اونجا شروع شد که مهناز (خواهرم ) تصمیم گرفت 25 آذر ماه یه سفر چند روزه به بوشهر داشته باشه
و از اونجا که داداشم (علیرضا) بوشهر زندگی می کنه همه رو دعوت کرد ، ما هم از خدا خواسته قبول کردیم ،
مامان و آقا هم گفتن اگه حمید بیاید ما هم می آیم ، حمید و خانواده اش هم اوکی دادن و به این ترتیب کل خانواده به غیر از غلامرضا عازم سفر شدیم .
پنچ شنبه بعد از اینکه محمد از اداره به خانه آمد تقریبا ساعت 4 بعداز ظهر به سمت بوشهر حرکت کردیم ،
پرهام بیشتر طول سفر رو خوابید و این از اونجا نشأت می گرفت که بهار بهش گفته بود "خانه ما که دور نیست ، می خوابی وقتی بلند شدی رسیدی بوشهر "، پرهام هم خوابید تا زمانی که رسیدیم خانه دایی علیرضا .
اونم نگار و بهار بیدارش کردن .
خیلی سفر خوبی بود ، مخصوصاً که بچه ها بزرگتر شده بودن و عاقلتر ، خیلی خوب با همدیگه بازی می کردن و این باعث خوشحالی بود.
جمعه بعد از بیدار شدن به سمت نیروگاه رفتیم و پرهام با کیارش و کیانوش حسابی بازی کرد ، از بادبادک هوا کردن تا بازی کردن با قایق بادی .
پرهام با کیارش و کیانوش سوار قایق بادی شده بودن و پرهام قایق رو مرتب تکان می داد ، هر چی می گفتیم پسر جان نکن ، الان هر سه می افتیدتوی دریا ، گوش نمی داد که نمی داد .
به خودشون که خیلی خوش گذشت فقط مامانا حرص می خوردن.
عصر هم به همراه زهرا و زن دایی زیبا به سمت گناوه رفتیم . اونجا حمیده جان تماس گرفت که فردا سالگرد ازدواج مهناز هست و می خواهیم سوپرایزش کنیم ، ما هم هدیه کوچکی براش خریدیم .
صبح شنبه باز رفتیم کنار دریا ، باد می وزید و هوا سرد بود.
وسایل سطل و بیل که برای پرهام از شمال خریده بودیم به همراه داشتیم ، پرهام مشغول بازی شد و من و محمد رفتیم کنار دریا .
مرتب پرهام رو زیر نظر داشتم ، یه لحظه دیدم دور و برش شلوغه ، سریع به سمتش رفتم که دیدم داره گریه می کنه ، فکر کرده بود گم شده و مردم هم داشتن بهش دلداری می دادن .
ظهر شنبه مهناز رو سوپرایز کردیم و براش سالگرد ازدواج گرفتیم و عصر به سمت شیراز حرکت کردیم و ساعت 9 شب به شیراز رسیدیم و این سفر ما هم به خوبی و خوشی به اتمام رسید .
خدایا را شاکریم .