تولد شش سالگی پرهام
تولد شش سالگی پرهام در تاریخ 5/ تیرماه /96 در باغ دایی حسن ( دایی بابا محمد ) برگزار شد .
امسال هم تولد پرهام در ماه رمضان بود و ما مجبور شدیم با دو روز تاخیر ، روز عید فطر برگزار کنیم .
تم تولد رو اسپایدرمن ( مرد عنکبوتی ) گرفتیم . پرهام دوست داشت تم اش لگو باشه که هر چی گشتیم چیزی ندیدیم و از اونجا که سالهای قبل تم های دیگه رو گرفته بودیم امسال مرد عنکبوتی رو انتخاب کردیم .
تمام وسایل تم رو از مغازه ای در خلیخ فارس خریدیم .
با محمد و پرهام رفتیم داخل مغازه ، پرهام گفت تم باب اسفنجی ، گفتم سال سوم تولدت باب اسفنجی گرفتیم ،
گفت مینیون ها ، گفتم تولد پنچ سالگی ات بود ، ( که البته اشتباه می کردم ، تا حالا با این تم پرهام تولدی نداشته )
مغازه داره مونده بود چیکار کنه ، گفتم پرهام تم اسپایدرمن بگیریم ،
پسر منم گفت باشه ، مغازه داره کلی خوشش آمد ، گفت چه راحت قبول کرد ، حالا هر بچه دیگه ای بود کلی خودش رو می کشت که نع من فقط فلان تم رو می خوام .
اینم از تزئینات تولد که همراه محبوبه ، مرضیه کیانی ( دوستام ) و محمد انجام دادیم .
لباس هم زرشکی و آبی تیره خریدیم ، محمد و پرهام پیراهن زرشکی و شلوار آبی تیره ، منم لباس عروسکی زرشکی ، با روبان آبی تیره .
کیک تولد هم طبق معمول از میترا سفارش دادیم ، عدد 6 که روی آن تم اسپایدرمن کار شده باشه .
پسر کوچولوی من باورش سخته که شمع شش سالگی ات رو فوت داده باشی ،
تو همون جنینی هستی که نه ماه تو شکم من بودی و من هر روز واسه دیدن دست و پای کوچولوت لحظه شماری می کردم ،
تو همون نوزاد سه کیلو و شیصد گرمی سفید و تپلی هستی که وقتی گریه می کردی همه جا به لرزه می افتد .
تو آمدی که من بفهم مفهوم واقعی عشق رو .
امسال خیلی کار خودم رو راحت کردم ،
خرید میوه رو به داداش بزرگم سپردم که بخره ، بشوره و با خودش بیاره .
کیک رو از قبل سفارش دادم و به داداش دیگم گفتم که وقتی می آد باغ با خودش بیاره .
زحمت شام رو به پدر دوستم دادم که واسمون بپزه و داداش دوستم بیاره باغ.
و یه نفر گرفتم که اونجا پذیرایی کنه و نگران سرویس دهی به مهمانا نباشم .
تنها کار من این بود که اول مهمانی برقصم تا آخرش ، و آخرش هم بگم وااااااای چرا اینقدر زود تمام شد .
مهمانا هم هیچ کس غریب نبود ، خواهر و برادرای من و محمد ، دایی محمد و چند تا از دوستای صمیمی من .
امسال پرهام بزرگتر شده بود و مفهوم تولد رو بیشتر درک می کرد ، هر چند بیشتر دوست داشت با دوستاش بازی کنه تا در کنار ما باشه و عکس بگیره .
مهمانی ساعت 8 شب شروع شد و تا زمانی که ما می خواستیم بریم ساعت 2 نیمه شب بود .
پسرم
بهانه ام باش
بهانه ای برای تپش قلبم
بهانه ای برای نفس کشیدنم
بهانه ای برای باز شدن هر روز چشم هایم
بهانه ای برای شروع دوباره زندگیم .