مادَر دوستت دارَم
چندین سال پیش ، یه روز صبح پرهام از خواب بیدار شد و بهم گفت مامان دوست دارم ، اون روز چقدر ذوق کردم و خوشحال شدم .
یه روز هم (11/9/96 ) پرهام از کیفش یه نقاشی بیرون آورد که روش نوشته بود مادَر دوستت دارَم ، اون روز هم شد بهترین روز زندگی من .
داستان از این قرار بود که معلم پرهام تو گروه نوشت که بچه ها امروز حرف "ر" رو یاد گرفتن و روی یه برگه نوشتن که مادر دوستت دارم شما با دیدن این جمله احساستون رو بیان کنید ، ما هم گفتیم احتمالاً چیز خاصی نباشه ،
ظهر که پرهام با سرویس آمد جلو در اداره و با هم سوار ماشین شدیم ، چند تا از جزوه های من عقب ماشین بود ، پرهام گفت مامان اینجا نوشته آمار ، درسته ؟؟؟ گفتم آفرین پسرم دقیقا درسته .
گفت اینجا هم نوشته رود ( کلمه رودکی بود ، که پرهام می تونست فقط تا رود اون رو بخونه ) منم کلی ذوق کردم و گفتم درسته و بخاطر اینکه اینقدر خوب تونستی این کلمات رو بخونی واست جایزه می گیرم .
گفت مامان صبر کن یه چیزی بهت نشان بدم ، همون موقع برگه نقاشی ای که روش نوشته بود مادَر دوستت دارَم رو از کیف اش درآورد و بهم نشان داد ،
اینقدر ذوف کردم ، اینقدر ذوق کردم که ماشین رو پارک کردم و اونقدر بوسیدمش که خسته شدم ، بهش گفتم جایزه رو همین الان واست می خرم ، تو فقط بگو کجا بریم ، دیگه با هم رفتیم مجتمع نگین و پسرم یه تفنگ و یه پاستیل خرید .
معلم پرهام نوشته بود که احساس تون رو از دیدن این نقاشی و نوشته بیان کنید ، واقعاً واسه من قابل وصف نبود ،بعد از چند روز پشت همون برگه یادداشتی رو واسه پرهام نوشتم که شاید سالهای دیگه با خوندنش بفهمه من در چه حال و هوایی بودم .
خدایا ممنونم ، بی نهایت .