پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

پرهام مهربونم

تفریح و خوشی

1392/1/27 11:24
نویسنده : فریده
531 بازدید
اشتراک گذاری

یه مدتی افسردگی گرفته بودم و حوصله کاری  نداشتم . اوضاع اداره خیلی ناجور و قروقاطی هست . از وقتی وارد این اداره  لعنتی می شیم فقط استرس و نگرانی بر وجود ما حکم فرماست . ذهنم خیلی درگیر بود و همیشه ناراحت بودم . از یه طرف تصمیم می گرفتم که اداره رو رها کن و دنبال کار دیگه ای بروم و از طرف دیگه دل این کار رو نداشتم  . فقط استرس استرس استرس .

این استرس روی زندگیم خیلی تاثیر گذاشته بود دیگه خنده هام از ته دل نبود . از وقتی می آمدم خانه فقط صحبت راجع به مسائل اداری بود و نگرانی و عدم ثبات کاری . دیگه خسته شده بودم .

تا اینکه نشستم و با خودم فکر کردم که یعنی چی ؟  چرا زندگی نمی کنم ؟ مگه چی کم دارم ؟ خدا رو شکر بچه ام سالمه . زندگیم خوبه . شوهرم  مهربونه . خانواده ام  عالیه . پس چرا الکی واسه خودم فکر درست کردم . بی خیال اداره و این مسخره بازی ها . نهایتش ما رو بیرون می کن یا از این اداره بیرون می آم . بالاتر از سیاهی که رنگی نیست . شاید حتی واسه من بهتر هم بشه . توکل به خدا کردم و به خودم گفتم دیگه وقت اونه که به خودم و خانواده سه نفریم کلی خوشی و شادی بدم .

پس با یکی از همکارا  هماهنگ کردم و جمعه به باغ رفتیم . یه باغشهر تو سیاخ دارنگون . باغ قشنگی بود یه ساختمان هم وسط باغ ساخته بودن . هوا عالی بود . به پرهام خیلی خوش گذشت . اولش که رفته بودیم داخل ساختمان نشسته بودیم  . پرهام هم زور زور که بلند شو برویم بیرون (آجی آجی آجی) این یعنی بلند شو دیگه .

کلی توی باغ بازی کرد و بدو بدو راه انداخت. دور ساختمان حداقل 50 مرتبه دوید . همکارمون می گفت بلند شو تو هم بدو شاید جالب باشه که اینقدر پسرت دور باغ می دوه . خیلی روحیه پرهام خوب شده بود. البته بماند که دست و پای خودشو زخم و زیلی کرد .

عصر هم به یه چشمه که همون نزدیکی بود رفتیم . پرهام که تو ماشین خوابید به خاطر همین من و محمد هر کدام جداگانه تا چشمه رفتیم . چشمه به اون قشنگی چند تا مست لاابالی اشغال کرده بودن و فحش و بدو بیراه می گفتن .

خلاصه خیلی بهمون خوش گذشت جوری که برگشتنه تصمیم گرفتیم واسه یکشنبه که تعطیل هست برویم ارسنجان خونه خواهر شوهرم .

بنده خدا مریم 8 ماهه حامله هست . یاد حاملگی خودم می افتم که اینقدر سنگین شده بودم که توانایی هیچ کاری نداشتم . یادش بخیر مریم و مجید رو واسه ناهار دعوت کردم خونه . اینقدر غذا درست کردن واسم سخت بود و احساس می کردم خراب کردم که زنگ زدم محمد که از بیرون غذا بگیره . محمد گفت بی خیال هرچی درست کردی می خوریم نمی خواد نگران باشی . پلو میگو درست کرده بودم . وقتی مهمانها آمدند همه تعریف کردن که خوب شده . به هر حال خیلی بهم استرس وارد شد . پاهام کلی ورم کرده بود . به خاطر همین نمی خواستم که به مریم سخت بگذره و باری به دوشش باشیم ولی محمد گفت بهش کمک می کنیم که اذیت نشه . البته احمد آقا و مریم فوق العاده مهمان نواز هستند و هیچ وقت نشده که به اونجا برویم و بهمون خوش نگذره .

روز شنبه که از اداره برگشتیم سریع وسایل رو جمع و جور کردیم و خونه مامان رفتیم پرهام رو برداشتیم و حرکت کردیم . ساعت حدود 7 بود که به ارسنجان رسیدم . به خونه مریم خانم که رفتیم احمد آقا گفت خوب برویم باغ ما هم که از خدا خواسته هنوز لباسامون بیرون نیاوره بودیم که به سمت باغ حرکت کردیم . چقدر به پرهام خوش گذشت . فقط یه پل کوتاه اونجا بود که از زیرش آب رد می شد پرهام هر وقت از رو پل رد می شد دل ما چند نفر می ریخت از ترس اینکه مبادا داخل آب بیافته.

اونجا با یه گربه حسابی مشغول بود . آتیش درست کردیم و پرهام کنار آتیش نشسته بود و چوب می ریخت داخل آتیش .

صبح روز یکشنبه هم به "تنگ اشکن" رفتیم و حسابی خوش گذشت چه سکوتی چه آرامشی حسابی خوش گذروندیم .

زهرا با ما اصلا بیرون نیامد و مشغول درس خوندن بود امیدوارم توی درس هاش و توی زندگی اش موفق باشه. و امیدوارم پرهام پشتکارش رو از دختر عمه هاش به ارث ببره .

ناهار چیکن استرگانف درست کردم . فکر کنم خوششون آمد ولی نگران مریم بودم که نمک واسش خوب نیست . به هرحال خوردیم و حسابی خوش گذروندیم.

عصر روز یکشنبه هم به سمت شیراز حرکت کردیم و ساعت 7:30 بود که به شیراز رسیدیم .

دیگه تصمیم دارم خوش بگذرونم حتی با کمترین امکانات.

آخه خدا ما رو واسه شادی و نشاط آفریده نه واسه غم و غصه خوردن . پس خدایا شکرت به خاطرت تمام شادی هایی که ما می دی .
راستی یه عالمه عکس گرفتم که تو پست بعدی می ذارم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی کسرا
25 اردیبهشت 92 9:41
خوشحالم بهت خوش میگذره
موفق باشی عزیزم.
ممنونم که همیشه احوال ما رو میپرسی
هزارتا ماچ گنده از اون لپ قرمزی از طرف من بگیر
خداواسه هم نگه تون داره...


مرسی مامانی کسرا . دلمون برات تنگ شده بود .