ادامه تا 9 ماهگی
خلاصه داشتم می گفتم
اولین عروسی که رفتی 2 ماهه بودی و عروسی دوست بابا بود این اولین عروسی بود که شما رفته بودی و اولین عروسی بود که ما می رفتیم و ناهار به جای شام سرو می شد . آخه داماد ترک بود و ترکا عادت دارن مراسم رو در طول روز می گیرن خیلی پسر خوبی بودی .
دوماهه و نیمه که بودی توسط دکتر موذن ختنه شدی . با بابا و عمو امیر رفتیم ، عمو امیر حالش بد شد و دکتر بهش خرما داد بعد که به خونه آمدیم کلی گریه کردی عمه آزاده تو رو بغل کرده بود و تکونت می داد تا آرام بشی حدود 3 الی 4 ساعت خیلی بی تاب بودی ولی بعدش خوب شدی و تا صبح خوابیدی.
جشن ختنه سورون و عقیقه کردنت رو با هم توی باغ صحت گرفتیم که خیلی خوش گذشت .
هنوز خوب نشده بودی که برای اولین بار به شاهچراغ رفتیم با مادر جون و عمه مریم .
هر وقت گریه می کردی نفست می رفت و من سریع باسن ات رو فشار می دادم تا نفست برگرده و چقدر از این موضوع نگران می شدم . تا حدی بد آرام بودی و واسه آروم کردن ات تو رو داخل پتو می ذاشتیم و تکونت می دادیم این طوری آرام می شدی . روزی که رفته بودیم شاهچراغ دومرتبه پس گریه رفتی و ما سریع پتو رو باز کردیم و شروع کردیم تکونت دادن . یه خانم آمد آنجا و گفت ببخشید مادر این بچه کیه ؟ گفتم منم چطور مگه ؟ گفت اون خانم کارت داره ؟ گفتم خدایا یعنی چکار می تونه با من داشته باشه . رفتم پیشش گفت : نگاه کن تقصیر خودته ، بچه ات عادت کرده به تکون خوردن . می خواستم سرش رو بکنم . آخه زن خوب بچه من داره گریه می کنه تو منو کشوندی اینجا که پند و اندز بدی . منم بدون اینکه جوابش بدم برگشتم . خلاصه تا از شاهچراغ خارج شدیم هر کسی یه حرفی به ما می زد یکی می گفت خانم بچه ات رو درست بغل کن ، یکی می گفت این جوری به بچه شیر نمی دن ، خلاصه هر کسی حرفی زد .
حدود سه ماهه و نیمه بودی که عمه منصوره واسه ادامه تحصیل به آمریکا رفت وای که چقدر خندیدم هنوز که هنوزه از یادآوری زمانی که واسه بدرقه عمه به فرودگاه رفته بودیم از خنده غش می کنم .
خیلی شیطون بودی و بهانه می گرفتی به خاطر همین حمیده گفت براش پارک بازی بگیر خیلی خوبه ،پارک بازی که گرفتیم خیلی باهاش سرگرم می شدی
یه چیز جالب : داخل پارک بازی یه وسیله گرد بود که تو مرتب با دستات اونو می چرخوندی و خیلی این وسیله رو دوست داشتی و هنوز که هنوزه از وسایل گردی که بچرخند خیلی خوشت می آید حالا هر چی باشه .
5 ماهگی به قشم رفتیم و خیلی خوش گذشت آخه ما تمام برنامه ریزی ها رو بر اساس شما تنظیم می کردیم هر وقت خواب بودی می خوابیدم و استراحت می کردیم و هر وقت بیدار می شدی می رفتیم تفریح . به خاطر همین سفرمون زیاد طول کشید.
5 ماه و نیمه بودی که شروع کردی به غذای کمکی خوردن.
6 ماهه که بودی مجبور شدم سرکار برم به خاطر همین از دو هفته قبلش به خونه آغا آمدیم و اونجا موندیم تا شما بهشون عادت کنی که خوشبختانه حسابی عادت کردی و هیچ مشکلی از این بابت نداشتیم .
یادش بخیر زمستان بود مامان شما رو توی پتو می پیچید و کنار بخاری می خوابندت و تو هم آرام و بی صدا نگاه می کردی .
حالا هر وقت مامان می گه پرهام خیلی شیطنت کرده می گم به من ارتباطی نداره روز اول که اینجا آوردمش تکون هم نمی خورد خودتون شیطونش کردید.
خلاصه مامان کم کم پاهاشو فشار می داد تا به سمت جلو حرکت کنه و 6 ماهه و نیمه بودی که دیگه سینه خیز می رفتی .
فکر کنم بعد از این تاریخ دیگه داخل وبلاگ نوشتم .