جمعه ما
دیروز رفتیم سیاخ دارنگون باغ یکی از همکارامون . خیلی خوش گذشت جای همگی خالی بود.
علی پسر همکارمون رفت و با یه سگ زیبا برگشت . چقدر پرهام از این سگه خوشش آمده بود مرتب می گفت هاپو هاپو . رفتیم و براش نون آوردیم و دادم دست پرهام که بهش بده . پرهام که نون رو پرتاب می کرد آقا سگه ، نه ببخشید خانم سگه ( آخه سگه ماده بود) می پرید بالا و توی هوا می گرفت و می خورد خیلی گرسنه بود .
خلاصه تا عصر اونجا بودیم و حسابی خوش گذروندیم .
موقع برگشتن پرهام توی ماشین خوابش برد و ما خوشحال بودیم که پرهام خوابیده و تا صبح دیگه بیدار نمی شه ولی همین که رسیدیم پرهام بیدار شد . حالا ما خسته و کوفته ، پرهام شارژِ و سر حال .
ولی نمی دونم چرا خیلی بهانه می گرفت و به همه چی گیر می داد به در ، دیوار ، کامیون اسباب بازی اش ، من ، باباش خلاصه به همه چیز
گفتم بخوابونمش ، شاید خسته باشه ولی گریه می کرد اونم چه گریه ای در حد المپیک . موبایل محمد رو می دادم دستش که با گربه بازی کنه ولی بازم آروم نمی شد . خلاصه اوضاعی بود منم خسته شدم محمد رو صدا زدم گفتم من دیگه نمی تونم خودت می دونی و پرهام . محمد پرهام رو گذاشت داخل تختش و تکونش می داد تا خوابش ببره ولی پرهام گریه می کرد و می گفت گلبه ، یعنی گربه داخل موبایل . موبایل رو می داد دستش ولی بازم گریه می کرد . نمی دونم چرا ؟
خلاصه محمد هم پرهام رو برداشت آورد پیش من و گفت منم نمی تونم خودت می دونی . حالا پرهام گریه گریه .
بهش می گم مامان چی شده چرا گریه می کنی ؟ میگه دَبا دَبا . می گم کی بچه منو دعوا کرده می گه بابا بابا . می گم بابا دعوا کرد میگه زَد زَد . بابا دَبا زَد.
آخه نامرد کی بابا تو رو می زنه ، کی بابا حتی بهت می گه بالای چشمت ابرو.
خلاصه نشستیم و قصه هاپو گفتیم که نون می خورد ، قصه امیرحسین که بدو بدو می کردند تا یه کم آروم شده .
خلاصه براش شیر درست کردم و بهش دادم تا خوابش برد.
یکی از خوبیهای پرهام این بود که با خوابش مشکلی نداشتم ولی الان چند روزه که خیلی بد می خوابه .
خدایا کمکمون کن