پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

پرهام مهربونم

برنامه روزانه ما

1392/8/21 13:15
نویسنده : فریده
369 بازدید
اشتراک گذاری

دوستان گله مند بودند که چرا دیر به دیر مطلب می زارم

ولی خودتون قضاوت کنید.

من و محمد ساعت6:30 صبح از خونه حرکت می کنیم  که اون زمان پرهام خواببده . یه بوسش می کنم و به سمت اداره حرکت می کنم.

دور و بر ساعت 10 صبح با مامان تماس می گیرم و احوال پرهام رو می پرسم . بعضی مواقع چند کلمه باهام حرف می زنه . البته بعضی مواقع !!!!

ساعت 16:30 دقیقه به خونه برمی گردم که اون زمان هم پرهام خوابیده می خوام بوسش کنم که مامان می گه بوسش نکن بیدار می شه برو ناهارت رو بخور و بخواب . ما هم همین کار رو می کنیم.

پرهام معمولا تا ساعت 5:30 الی 6 عصر می خوابه . بعد که بیدار شد با مامان می ره مسجد . این روزها که عزاداری هست تا ساعت 8 شب اونجا می مونه و با بچه ها بازی می کنه.

بعضی روزها هم که با محمد مجبوریم واسه خرید یا چیز دیگه ای خودمون هم بریم بیرون . که در اون صورت خودمون هم نیستیم.

حالا از ساعت 8 ما سه ساعت بیشتر وقت نداریم تا با گل پسرمون بگذرونیم و لذت با هم بودن رو بچشیم .

توی این فاصله هم پرهام با آغا و مامان بیشتر بازی می کنه و خوش می گذرونه.

البته ناگفته نمونه از سر و کله ما هم بالا می ره .

ولی شبها پیش خودمون می خوابه ولی

دیشب (19/8/92) دیگه پیش ما هم نخوابید و پیش مامان خوابید.

نامرد هر کاری کردیم که بیا بخواب ، با گریه می رفت و کنار مامان می خوابید ، اجازه نمی داد حتی آغا روی تشک بخوابه .می رفتیم می آوردیمش گریه گریه بلند می شد در رو باز می کرد و می رفت پیش مامان. دیگه مامان گفت ولش کن . بذار همین جا بخوابه .

اینم از روزگار ما .

منم شدم مامان.

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

پریسا مامان کیان
21 آبان 92 17:01
ای بابا تو که وضعت خرابتر از منه فریده جون.واقعا وقتی برای بودن با پرهام برات نمیمونه. اینهمه تلاش و بدو بدو میکنیم که آینده خوبی برای بچه هامون داشته باشیم در حالیکه روزهای خوب الان رو از دست میدیم. چاره ای نیست. باید تلاش کرد . باید بدییم تا چرخ زندگی بچرخه. خدا سایه آغا و مامان رو بر سر شما و پرهام جونم حفظ کنه انشالله. خدا بهشون سلامتی بده که پشت و پناه پرهام شدن.آمین
فریده
پاسخ
ممنون از دعای زیبات. امیدوارم سایه هیچ پدر و مادری از سر بچه هاشون کم نشه. یکی از همکارامون می گفت من اینقدر درگیر اداره بودم که اصلا یادم نمی اید بچه ام چطوری راه افتاد حرف زد واصلا چطوری بزرگ شد. حالا خدا روشکر ما خاطراتشونو می نویسیم.
ماماني كسرا
25 آبان 92 12:34
چه جالب منم ايران بودم اوضام همين بود در كنار هم خوش باشيد
فریده
پاسخ
فکر کنم اوضاع همه همین باشه . دویدم و دویدم به هیچ جا هم نرسیدم . بی خیالی طی می کنیم ببینیم چی می شه.
مامان آوا
26 آبان 92 11:39
سلام مامان فریده عزیزم خوبی؟ پرهام نازم چطوره؟ خسته نباشی گلم میبینی تو رو خدا؟نرفتیم مسافرت مگه این باباییی گذاشت! توی همون دقیقه 90 تازه دلش واسه ما تنگ شدو بهانه گیری آغاز کرد تو چطوری؟پرهام عزیزم چطوره؟اگه اومدم شیراز حتما میام بهتون سر میزنم عزیزم دیگه شاغل بودن هم همچین دردسرهایی داره دوری از بچه و......... ولی خوب دیگه این هم یه نوع زندگی کردنه عزیز دلم ببوس پرهام عزیزم رو
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم همگی خوبیم . ای بابا پس مسافرت نرفتی . هر جا هستی خوش باشی
مامان آوا
26 آبان 92 11:39
نمیدونم کامنت من اومد یانه؟