باغ طاهره
هنوز هم از به یادآوری اش تنم به لرزه می افته .
جمعه رفتیم باغ خواهر شوهرم (طاهره ) ، عمه جون پرهام .
یه باغ زیبا سمت دوکوهک . وارد که می شی یه آب نما وسط باغه . سمت چپ وسایل بازی برای بچه ها و یه استخر بزرگ که البته بدون آب بود و سمت راست یه آلاچیق بزرگ و باربیکیو . روبرو هم یه عمارت بزرگ .
ساعت 11 صبح حرکت کردیم . به باغ که رسیدیم پرهام سمت اسباب بازی ها موند و با فیروزه مشغول بازی شد . منم حواسم بهش بود . بچه ارامی بود و با فیروزه حسابی بازی می کرد .
موقع ناهار که شد رفتم کمکی کرده باشم ، محمد هم داشت بدمینتون بازی می کرد . وسایل که آوردم و داشتم می گذاشتم توی آلاچیق نگاه کردم ببینم پرهام چیکار می کنه دیدم با فیروزه بالای سرسره هستند . سرسره خطرناکی هست خیلی شیب بدی داره ، ولی پرهام چندین بار از بالا به سمت پایین آمده بود .
یه لحظه فیروزه دست پرهام رو رها کرد که بیاد پایین . دیدم وای پرهام از اون بالا تاب خورد و با سر آمد پایین . خیلی صحنه وحشتناکی بود گفتم سرش شکست . از اون جا دویدم به سمت پرهام ، خدا رو شکر هیچ اتفاقی واسش نیافتاده بود . سرش رو نگاه کردم ، بدنش رو نگاه کردم دیدم خدا رو شکر سالم و سلامته . یه کم گریه کرد و بعد آروم شد . فقط ضربان قلب من روی 200 می زد .
ناهار رو خودیم .
امیر برادر شوهرم استخوانها رو جمع کرد که به سگ ها بده .
به پرهام گفت بیا برویم دیدم پرهام اعتنا نمی کنه ، پرهام رو زیر بغلم زدم تا با هم بیریم . از باغ بیرون آمدیم چند تا سگ بودند که اونا رو زنجیر کرده بودند و یکی از اونا هم آزاد بود . امیر بهشون غذا داد و من و پرهام هم داشتیم نگاه می کردم ، فکر می کردم مثل بقیه سگ هایی هستند که قبلاٌ دیدم از اون سگ هایی که حتی می شه آنها رو نوازش کرد . نزدیک ایستاده بودیم .
سگ لعنتی غذا شو که خورد به سمت پرهام حمله ور شد اونم با اون صدای وحشتناکش ، چشماش به سمت پاهای پرهام بود . هر ثانیه نزدیک تر می شد و نزدیک بود پای پرهام رو بگیره . تنها کاری که کردم پرهام رو به شدت دور کردم جوری که پرهام زمین خورد . خوشبختانه سگه با زنجیر بسته شده بود و نتونست جلوتر بیاد . و گرنه ...
خیلی ترسیدم توی عمرم به این اندازه نترسیده بودم ، هنوز هم از به یاد آوری اش حالم بد می شه .
خدا رو شکر که از دو تا حادثه وحشتناک به سلامت عبور کردیم .
و خدا رو شکر که ساعت 4 بعدظهر کلاس داشتم و باید می رفتیم و گرنه معلوم نبود دیگه چه اتفاقی می افتاد.
به پرهام می گم چطور شد . میگه :هاپو ، بعد اشاره می کنه به سمت پاهاش و می گه : بخوره ( یعنی می خواست پاهامو بخوره .)
البته خود پرهام اصلاً نترسید ،حتی زمین هم که خورد گریه نکرد و برای اینکه از سگ ترسیده نشه ، دومرتبه با هم رفتیم و سگ ها رو البته با رعایت فاصله ایمنی نگاه کردیم .
خدا رو شکر که پرهام طوری اش نشد . وای خدای من از فکر اینکه می تونست چه اتفاقی براش بیوفته اعصابم بهم می ریزه .
خدایا فرشته های نگهبان پرهام رو چند برابر کن . خدایا ، فرشته های مهربون ممنون که نذاشتید روز ما و بقیه خراب بشه .
این اتفاق رو برای مامان و آقا تعریف نمی کنم چون اگه بگم اونوقت عروسی منه .