پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

پرهام مهربونم

مریضی پرهام و گرفتاری محمد

1392/5/20 8:48
نویسنده : فریده
1,256 بازدید
اشتراک گذاری

همیشه به خدا می گم خدایا من تو سختی ها جواب نمی دم،  منو با سختی امتحان نکن که قبول نمی شم. منو با راحتی امتحان کن به من پول بده ، امکانات بده ، خوشی و سلامتی بده ببین چقدر بنده خوبی می شم چقدر از نعمت ها سپاسگذاری می کنم .منو با شادی امتحان کن جواب می دم ، مطمئن باش .

بعد از اون حادثه کذایی که واسه محمد اتفاق افتاد حسابی اعصابم خرد بود و دوست نداشتم کسی دور و برم باشه چون مطمئناً ترکش هام به اونم اصابت می کرد و حوصله ناز کشیدن اونا رو نداشتم . به خونه آغا رفتم و ماجرا رو تعریف کردم اونا هم خیلی ناراحت شدن . پرهام مرتب بهانه می گرفت و دوست داشت باهاش بازی کنم . آغا پرهام رو تو بغل گرفت و گفت فکر کنم پرهام تب داره مامان اونو چک کرد و گفت هیچ مشکلی نداره تا اینکه مهناز و مجتبی آمدن درجه تب که گذاشتند دیدیدم 38.5 درجه تب داره این دیگه قوز بالا قوز بود حوصله این یکی رو نداشتم . مجتبی بروفن ، شیاف و قطره خرید و اون شب بهش دادم به امید اینکه فردا خوب بشه . فردا صبح که از خواب بلندشدم  هم تب داشت . من هم که باید پیگیر کار محمد می شدم ظهر که آمدم دیدم بهتر نیست با دکتر موحدی تماس گرفتم که منشی اش گفت سر ساعت 6 بیمارستان دنا باش که اونجا مریض می ببینه . خلاصه به بیمارستان رفتیم و دکتر گفت احتمال داره سه روز آینده دونه های قرمز رنگ داخل بدنش بزنه ما هم تک و تنها با یه عالمه فکر و نگرانی به خونه آمدیم . شب خوابیدیم و صبح که بلند شدیم دیدیم بعله روی دست پرهام پر از دونه های قرمز هست . اعصابم خرد می خواستم دیونه بشم ولی خدا رو شکر دکتر صبح جمعه مطب بود و ما سریع پرهام رو به مطب بردیم .

جالب بود یه اتاق اختصاص داده بودن واسه وسایل بازی بچه ها . تاب و سرسره و  وسایل دیگه.

پرهام رو به داخل اتاق بردم که بازی کنه داشت بازی می کرد که یه دختر بچه دیگه هم آمد داخل . موهای دختره رو با تیغ زده بودن . پرهام همین که اونو دید آمد داخل بغل من و منو محکم چسبید و بعد به شدت شروع کرد به گریه کردن . همون موقع داشتم با طاهره صحبت می کردم و متوجه نمی شدم چرا پرهام داره گریه می کنه بعد فهمیدم که از اون دختر بچه ترسیده .آخه نمی دونم پشت این کار چه مغز متفکری بوده که موهای قشنگ یه بچه رو با تیغ زدن .

خلاصه بعد از چند روز پرهام خوب شد و مشکل محمد حل شد . ولی واقعا بهم سخت گذاشت . هر چند اطرافیان حسابی هوای منو داشتند و کمکم کردن ولی خیلی سخت بود خیلی ناراحت کننده بود خیلی با خدا بحث کردم خیلی ازش پرسیدم که حکمت کارش چی بوده ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم . شاید تنها حکمتش این بود که فهمیدم محمد رو خیلی دوست دارم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مامانی کسرا
25 مرداد 92 19:55
سلاااام
خدا بد نده؟
مشگل آقا محمد چی بود؟چرا نگفتی؟
شکر خدا که بخیر گذشته
حالا بخند بهت نمیاد اخم
مواظب همدیگه باشید


مرسی دوست خوبم . بعداً این مشکل رو هم می نویسم . باشه می خندم فقط به خاطر تو.