حکایت این روزهای ما
این روزها من حسابی دارم استراحت می کنم
چطوری ؟
حالا تعریف می کنم:
جدیداً پرهام خیلی اذیت می کنه مخصوصاً خونه آغا که هست . ما هم تصمیم گرفتیم چند روزی شب ها خونه خودمون بخوابیم . تا مامان و آغا هم استراحت کرده باشند ولی از شانس خوبِ من پرهام عصرها خوابش نمی بره . ما هم تا می رویم دنبالش و می ذاریمش توی ماشین ساعت 6 عصر می شه .
اینقدر خسته هست که همین که ماشین حرکت می کنه خوابش می بره . منم آروم بلندش می کنم و می ذارمش توی تخت .
خودم هم سریع مسواک می زنم و کنارش دراز می کشم ولی دراز کشیدن تبدیل به خوابیدن می شه .
تا ساعت 9 می خوابم بعد بیدار می شم یه کم تلویزیون نگاه می کنم
طرفای ساعت 10 الی 11 شب پرهام بیدار می شه یه کم بازی می کنه و بعد من چراغ ها رو خاموش می کنم و بهش می گم دیگه باید بخوابیم . خوابیدنش هم خیلی باحال شده .
بچه که خوابش نمی آید باید با ترفندی اونو راضی کنم که داخل تخت بخوابه . بهش می گم مامان می خوای فیلم برات بذارم اونم فوری قبول می کنه . می ره داخل تخت دراز می کشه و من با دوربین فیلمبرداری ، فیلمهایی که گرفتم رو براش می ذارم . با هم کلی فیلم نگاه می کنیم
بعد باید براش قصه بگم ، قصه هم باید واقعی باشه . بچه ام رئالیسم هست .
بهش می گم قصه امیر حسین ، قصه آناهید ، قصه رژا یا قصه زهرا معمولاً پرهام قصه امیرحسین رو انتخاب می کنه . آخه داخلش بدو بدو می کنن .
امیر حسین پسر عموی پرهامه .
خلاصه قصه مون شروع می شه و پرهام حسابی گوش می کنه . وقتی تمام شد می گه مامان بَغل .
ما هم بغلش می گیریم و با هم می خوابیم همین که دستم رو از دورش بر دارم می گه مامان بَغل . خلاصه ما هم کیف می کنیم و بغلش می کنیم .
در آخر هم اینقدر غلت می زنه تا خوابش می بره .
یه مدت جدا از ما می خوابید ولی الان چون پتو روی خودش نمی ده کنار خودم می خوابونمش ، الان خودم بیشتر بهش وابسته شدم .
خلاصه این روزها حسابی حال می کنم نه تعلیمی نه تربیتی .
حالا قراره پنچ شنبه و جمعه این هفته دست پرهام پسر مهربونمون و کودک درون خودمون رو بگیریم و برویم و حسابی خوش بگذونیم .
ولی نمی دونم توی این سرما این دو تا وروجک رو کجا ببرم !!!
خدا رو شکر