زندگی در گذر است
از شنبه انتظار آمدن چهارشنبه رو می کشم ، هر روز صبح که از خواب بلند می شم می شمارم که چند روز دیگه تا چهارشنبه مانده .
چهارشنبه خیلی خوشحالم چون پنچ شنبه و جمعه خونه هستم و خوش می گذرونم . ولی این دو روز هم به سرعت برق و باد می گذره و هیچی ازش نمی فهمم ، همیشه آخر شب جمعه توی این فکرم که شنبه اداره نروم ولی چاره ای نیست باید رفت .
پنچ شنبه این هفته کلی به خودم رسیدم و بعد هم پرهام رو بردم حمام. این بچه عجب عشق حمامه !!!
شب هم با پرهام و محمد رفتیم خانه مادر شوهر گرامی ، مهمانی دوره ای بود .
نمی دونید این بچه چیکار کرد ، آبرو دیگه برامون نگذاشت ، همه رو زد ، از کوچیک بگیر تا بزرگ . زن دایی محمد آخر از همه آمد همین که نشست پرهام رفت بهش زد ، ماشاءالله دستهای سنگینی هم داره . زن دایی اش غش کرده بود از خنده . به خواهر شوهرم (فرح ) گفتم همه کتک خوردند ، من دیگه می تونم برم .
می رفت روی مبل ها و می پرید و به امیر حسین هم می گفت باید بپری . یه جا نزدیک بود امیر حسین بیافته .
محمد ، امیرحسین رو آورد پایین حالا گریه می کرد که چرا امیرحسین رفت پایین باید بیاد بالا ، تا با هم بپریم .
البته این عکس مربوط به قبل هست ، اینقدر جنب و جوش داشت که مگه می شد ازش عکس بگیری.امیرحسین در هر حالتی این لبخند رو روی لبش داره .
هر کی هم حرفی بهش می زد با حالت اعتراض بهش می گفت برو اداره ، برو اداره .
خلاصه اوضاعی بود ، خیلی آتش سوزاند ، نفس همه رو گرفت .
جمعه هم رفتیم خانه آغا و پرهام با زهرا بازی می کرد . باید زهرا بیرون از حیاط باهاش دوچرخه سواری می کرد موقع ناهار نگذاشت زهرا سر سفره بشینه می گفت باید بیاید توی حیاط هرچی محمد گفت من می آیم ، می گفت تو نه، زهرا.
مهناز و مجتبی که آمدند پرید بغل خاله مهناز . حالا نگو دسر دنت دستشه و تمام پالتوی مهناز قهوه ای رنگ شد بعد هم نمی گذاشت مجتبی بیاید توی خانه میگفت برو اداره ، برو اداره .
عصر که کلاس داشتم محمد منو رسوند و با پرهام رفتند خانه .
موقع برگشتنه دلم بدجور کیک کشید . رفتیم کیک گرفتیم و آمدیم خانه چند تا عکس ازش گرفتیم و جای همه خالی خوردیم .
یه شمع هم پیدا کردم که این کوچولو بتونه فوت کنه .
این هم از دومین پنچ شنبه و جمعه بهمن ماه خانواده ما .