از دست پرهام
توی این فیلمها و سریالهای خارجی می بینی که خانمه مثلاً سه تا بچه داره حالا سه تا نه ، یکی .
ولی همون یه دونه اصلاً دور و بر پدر و مادره نیست ، پدر و مادر با هم بحث می کنن ، از بچه خبری نیست . دعوا می کنن از بچه خبری نیست ، تلویزیون نگاه می کنن ، عشقولانه حرف می زنن اصلاً بچه ای نیست .
حالا این به کنار ، پدر و مادر می رن بیرون بازم بچه ای پشت سرشون نیست . با خودت فکر می کنی خدایا پس این بچه کجاست ، دقت می کنی می بینی هر کدوم یه پرستار دارن . گفتیم این در حد فیلمه . از خواهر شوهرم که آمریکا رفته بود پرسیدم ، گفت واقعا توی مهمونی ها از بچه خبری نبود و اگرم بچه ای اونجا بود خیلی آروم بازی می کردن.
حالا ما می آیم حرف بزنیم ، یه بچه از سرو گولمون می ره بالا . می خواهیم بخوابیم یه پسر بچه شیطون روی کمرمون راه می ره . خوب ایراد نداره تنهاست احتیاج به توجه داره ، تمام توجه رو به پسر بچه شیطون می دهیم .
حالا می خواهیم برویم بیرون ، اول که باید خودمون رو بکشیم تا لباس بپوشه .
وقتی می رویم خونه کسی ، خونه واسش جدیده می ره سراغ تمام وسایل تزئنی که متاسفانه همگی هم شکستنی است پس باید چهار دنگ حواست به بچه باشه که مبادا خرابکاری کنه .
به خودمون دلداری می دهیم که ایرادی نداره ، به هر حال بچه است و کنجکاو . تا اینجای مسئله باهاش کنار می آیم ولی امان از زمانی که یه بچه دیگه وارد معرکه می شه . اونوقته که خدا فقط باید به داد برسه .
هر وسیله که اون بچه دست می گیره پرهام هم دقیقاً همون رو می خواد . تمام وسایل رو جمع می کنیم تا با هم بازی کنن ولی بازم ...
پرهام متاسفانه دست بزن داره ، به طرف مقابل می زنه و قسمت جالب قضیه اینه که بعد خودش گریه می کنن . یعنی اگه یه ساعت جایی بشینیم حداقل ده دفعه به بچه می زنه و هم خودش و هم اون بچه گریه می کنن.
کلی بهش می گی نزن ، از کنارشون رد می شه و بهشون تنه می زنه و گریه بچه رو در می آره .
هم من و هم شوهرم هر دو خانواده پرجمعیت داریم . خودتون می تونید حدس بزنید که این ایام تعطیلات چه بر سر من و محمد آمد .
شبی که سال تحویل بود واسه شام خونه مادر شوهرم بودم ، اینقدر امیرحسین رو اذیت کرد که اعلام کردم : خانمها و آقایان سال نوی همگی مبارک ، سال خوبی داشته باشید ولی متاسفانه ما خونه هیچ کدومتون نمی آیم .
ولی مگه می شه ، خونه هر کی نرویم بعدش باید جواب بدهیم که چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟
روز دوشنبه 4/1/93 رفتیم خانه مهناز ، با نگار و بهار و زهرا اینقدر اذیت کردند ، نمی گم شیطنت . اذیت کرد ، همه رو عاصی کرد.
واسه روز سه شنبه و چهارشنبه مرخصی رد کرده بودم کاری کرد که علاوه بر اینکه با محمد دعوامون شد تصمیم گرفتم برم اداره ، حداقل اونجا یه کم استراحت می کردم .
وقتی آمدم اداره واقعاً حس خوبی داشتم .
روز جمعه هم دعوت خانه حمید بودیم تصمیم گرفتم که نرویم ، روی تصمیمم هم اصرار داشتم تا اینکه ساعت 3 محمد می خواست بره و از بیرون غذا بگیره . با هم حرکت کردیم دیدم پرهام خوابش برد گفتم محمد پرهام حداقل دو ساعت می خوابه ، پس بهتره همین دو ساعت رو برویم خانه حمید ، رسیدیم پرهام بیدار شد . ولی زیاد نموندیم و سریع برگشتیم .
یه روز هم که اصلاً دوست ندارم یادم بیاد چه روزی بود رفتیم خونه غلامرضا ، اونجا که دیگه همه رو کشت ، به نگار می زد ، به بهار می زد . از اونا می خورد .
اوضاعی بود.
قدیمی ها یه مثل دارن که می گه جای آدم بچه دار هیچ جا نیست . واقعاً که درسته .
این ایام از صبح باید می رفتیم عید دیدنی تا شب ، حداقل روزی سه تا چهار جا رو میرفتیم . هم پرهام عصبی می شد ، هم من و هم محمد . در کنار اینکه نمی تونستم از نظر غذا یا میوه بهش برسم. نمی تونستم باهاش بازی کنم و فقط باید بهش می گفتم بکن ، نکن .
خیلی خسته شدم این چهار روز آخری رو تصمیم گرفتم به خودم برسم ، اگه محمد دوست داره هر جایی که میخواد بره ولی من که نباید تابع محض باشم ، تصمیم گرفتم به خودم خوش بگذرونم . دوست نداشتم دیگه توی جمع باشم .
سه شنبه صبح خونه رو مرتب کردم و سفره هفت سین رو برداشتم . محمد گفت باغ طاهره برویم ، گفتم بذار راحت باشم اصلاً اصرار نکن ، اگه تو دوست داری برو ، بهت خوش بگذره ولی من دوست دارم تنها باشم . با پرهام رفتن . راحت خوابیدم ، وقتی بیدار شدم احساس کردم دوست دارم بروم شاهچراغ و نماز رو اونجا بخونم . همین کار رو کردم و لذت بردم .
روز چهار شنبه ، سیزده بدر بود ، حسابی بارندگی بود . با محمد و پرهام رفتیم دریاچه نمک . لذت بردم . بارون روی دریاچه می بارید و حسابی زیبا بود .
همون موقع امیر زنگ زد و پرسید کجایید و گفت همه باغ طاهر هستند . احساس کردم دوست دارم بروم باغ و بهم خوش می گذره . پس با مامان و آغا که بعد مهناز و غلامرضا هم به جمع اضافه شدند رفتیم باغ .
خوبی اش این بود که زیاد نمی خواست توی جمع باشی .
هوا خیلی باحال بود ، بارون می بارید و حسابی همه جا باطروات بود.
روز پنج شنبه از خواب که بلند شدم به محمد گفتم دوست دارم بروم حافظیه و سعدیه . اگه دوست داری بیا ولی اگه دوست نداری من و پرهام با تاکسی تلفنی می رویم . دیدم استقبال کرد. رفتیم حافظیه که دیدم یه قسمت نمایشگاه مار و خزندگان گذاشتن .
نمی دونم چرا این پیشنهاد رو کردم که رفتیم نمایشکاه خزندگان . حالا این شیر ماده توی این نمایشگاه چکار می کنم خودم هم نمی دونم !!!!
بعد رفتیم حافظیه و اونجا ناهار خوردیم .
این اولین بار بود که پرهام حافظیه می رفت
وقتی می خواستیم برویم سمت سعدیه پرهام خوابیده بود . پس برگشتیم سمت خونه .
جمعه هم خونه رو مرتب کردم ، لباسا رو اتو کشیدم و آماده شدم واسه رفتن به اداره .
سال آینده دیگه چنین اشتباهی رو نمی کنم ، البته امیدوارم پرهام واقعاً بزرگ شده باشه و بشه روی حرکاتش حساب باز کرد ولی اگه به همین صورت پیش بره دیگه به این صورت خونه اقوام نمی روم و سعی می کنم بیشتر به خودمون و پرهام فکر کنم تا به اینکه دیگران ممکنه که ناراحت بشن .