خودتون ببینید
امروز چون خیلی خوشحالم یه پست دیگه هم می زارم
قرار بود عکس نقره هایی که خریدم رو بذارم
این انگشترم
و این هم دستبندم .
و اینم روی دستم
قابل هیچ کدوم از دوستان رو نداره ، امر بفرمایید سریعاً می فرستم ، من فقط عادت دارم بخرم ولی معمولاٌ هیچ نوع زیورآلاتی استفاده نمیکنم ، عادت دارم فقط حلقه ازدواجم رو می پوشم و بس.
عکس هایی هم که سنتی گرفتیم اینها هستند.
خانواده سه نفری مون
من و پرهام
پدر و پسر مثل دهاتی شدند ، محمد و پرهام از صبح می رن توی آفتاب کار می کنند و خانم خانه که من باشم به پوست صورتم می رسم ، انواع ماسک ها می زارم و آرایش می کنم .
مشهد که رفته بودیم همه فکر می کردند پرهام دختره ، نه اینک موهاش بلنده ، همه بهم می گفتند دخترت . بعد باید توضیح می دادم که دختر نیست پسره .
هر چند که بیشتر مواقع با محمد بود .
از هواپیما که می خواستیم جا بمونیم ، آقا داشت عصبانی می شد که یادم به یه چیزی افتاد و درجا بهش گفتم و آقا هم دیگه آروم شد . حالا ماجرا چی بوده :
یه زمانی که من هنوز به دنیا نیامده بودم ، مامان و آقا با مهناز ، حمید و علیرضا می رن مشهد با اتوبوس و برگشتنه هم بلیط می گیرن زمانی که سوار اتوبوس می شن و سر جاشون می شینن یک نفر دیگه می آید و می گه شما جای ما نشستید ، از آقا که جای خودمونه از اون آقاهه هم اصرار ، خلاصه راننده می آید و می گه بلیط هاتون رو ببینم وقتی نگاه می کنه متوجه می شه که آقای ابراهیمی 24 ساعت دیرتر آمدند .
حالا سوار اتوبوس شده بودیم که به سمت هواپیما بریم که دیدم آقا رنگش پریده و ناراحته، منم گفتم آقا من 1 ساعت تاخیر داشتم شما که توی جوانی ات 24 ساعت تاخیر داشتی . این شد که خشمش فروکش کرد .
دوستان من خیلی خوشحالم ، شما چطور؟
دلیل خوشحالیمو که می دونید.