یه ماجرای بامزه
اون روز (20/3/93) یه اتفاق بامزه افتاد که گفتم حتماً توی وبلاگ پرهام بنویسم .
من سال 86 گواهینامه رانندگی گرفتم ولی اصلاً پشت ماشین ننشسته ام ، شاید ماهی یکبار ، سالی یکبار .
امسال یکی از تصمیمات مهمم اینه که رانندگی کنم .
اول اینکه هر وقت پشت ماشین میشینم پرهام معترض می شه و میگه برو کنار بشین ، بذار بابا اونجا بشینه .
اون روز خواستم ماشین رو از پارکینگ بیارم بیرون پرهام هم عقب نشسته بود .
دنده عقب گرفتم و یه کم آمدم بیرون و مواظب بودم که به ستونی که پشت سرم هست نزنم که پرهام با فریاد گفت : نزنـــی ، نزنـــی ، زدی زدی !!!. گفتم مامان حواسم هست .
خلاصه دنده عقب رو گرفتیم و خواستیم از در بیرون برویم که حس کردم ممکنه که به در بگیرم ، دومرتبه دنده عقب گرفتم ولی این بار چون یه سربالایی داشت ، ماشین خاموش شد .
وااااااااااای اگه بدونید ، نه من حرفی زدم که ماشین خاموش شد و نه محمد ، یکدفعه پرهام گفت :ماشین خاموش شد و هِر هِر می خنده،همین جور می خندید و می گفت خاموش کرد .
نامرد عالم یه وجب بیشتر نیست من رو مسخره می کنه ، حالا نمیدونم از کجا فهمید که ماشین خاموش شد و از کجا می دونست که نباید ماشین خاموش بشه .
از اون روز تا حالا من و محمد هر وقت یادمون می افته کلی می خندیم.