مهد کودک
مهد کودک یکی از کلماتی هست که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرده ،
از زمانی که پرهام حامله بودم بهش فکر می کردم و ازش می ترسیدم.
به هر حال من یه زن کارمند بودم که باید واسه نگهداری پرهام فکری می کردم و یکی از گزینه ها مهد کودک بود ولی مگه می شه یه بچه شش ماهه ، حتی یکساله یا دوساله رو گذاشت مهد کودک اونم به مدت 8 الی 9 ساعت .
بدن آدم هم به لرزه می شینه ، مخصوصا ً اینکه از هر کدوم از همکارا که بچه شون رو مهد گذاشته بودن سئوال می کردم اولین حرفی که می زدن این بود : " از وقتی گذاشتیم مهد همش مریضه . " هیچ کس راضی نبود .
خدا عمر با برکت به مامان و آقا بده که نگذاشتن بچه چند ماهه رو بذارم مهد کودک یا حتی واسش پرستاری بگیرم که ندونم زمانهایی که خانه نیستم چه رفتاری با بچه ام می کنه .
تا اینکه کم کم پرهام بزرگ شد و دیگه اون ترس و دلهره رو نداشتم.
پارسال از یکی از آشناها که مربی مهد بود پرسیدم که از چه زمانی پرهام رو مهد بذارم ؟؟
بهم گفت حتماً از سه سالگی پرهام رو مهد بذار که هم روابط اجتماعی اش خوب بشه ، هم با بچه ها بازی کنه و هم آموزش ببینه .
تصمیمم این بود که از فرودین سال 93 پرهام رو مهد بذارم که هم هوا خوب باشه و هم اینکه یه مقدار مهد خلوت باشه و بتونه خودش رو با محیط وفق بده .
اول تصمیم گرفتم پرهام رو بذارم یه مهد نزدیک خانه مامان که صبح ها مامان بعد از اینکه صبحانه پرهام رو داد اونو به مهد ببره و نزدیک ساعت 1 بعدظهر واسه ناهار برگردونه ، اینجوری مدت زمان کمتری رو می خواست توی مهد بمونه و از طرف دیگه صبحانه و ناهار رو توی خانه می خورد .
دو تا مهد نزدیک خانه مامان بود ، مهد فرشته های کوچک و مهد قصر آرزوها .
اردیبهشت ماه 93 بود که رفتم تا این دوتا مهد رو ببینم ، مهد فرشته های کوچک بسیار بسیار شلوغ بود ، وحشتناک بود ، رفتم کلاس رو دیدم ، یه اتاق 9 متری که نور گیر هم نبود . اصلاً خوشم نیامد.تعجب کردم چه جور مربی می تونه از عهده این همه بچه بربیاد.
احساس می کردم از یه یتیم خانه دیدن کردم ، بغض کرده بودم و خیلی ناراحت بودم . (البته این احساس بعد از دیدن تمام مهدها به سراغم می آمد .)
رفتم مهد قصر آرزوها هیچ کسی نبود!!! از مدیر مهد که پرسیدم گفت بچه ها رو بردن گردش،
یکی از همسایه های مامان بچه اش رو همین مهد می گذاشت باهاش صحبت کردم و بهم گفت از مهد راضیه .
منم تصمیمم قطعی شد که پرهام رو همین مهد بذارم ولی نمی دونم چرا اینقدر معطل کردم تا شهریور ماه شد.
یه روز خانم همسایه رو دیدم که با نگرانی بهم گفت پرهام رو این مهد اسم ننویس ، علت رو که پرسیدم بهم گفت یاسمین از مهد خارج شده بوده و هیچ کس متوجه نشده بوده. توی خیابان یکی از مادرا که از قضا بچه اش توی همین مهد بوده و یاسمین رو میشناخته اونو به مهد برمی گردونه .
واااااااااااای خدای من ، اینقدر ترسیدم که خدا می دونه .
دیگه کارم این شده بود که یه ساعت می گفتم پرهام رو نمی زام مهد یه ساعت دیگه می گفتم بالاخره چی ، باید یه چیزی یاد بگیره ، پس می زارمش مهد .
دیگه تصمیم گرفتم بذارم یه مهد نزدیک اداره ، که مثلاً بالا شهر شیراز محسوب می شه ، یه مهد دقیقاً روبروی اداره بود به اسم مهد خانواده ، همکارا همه ناراضی .
آخه موقعیت مهد خوبه ، اطرافش بانک و مخابراته و دیگه دلیلی نداره که بخواد شرایط رو بهتر کنه. این که به کل از انتخابا حذف شد .
یه مهد بود به اسم غنچه های بهشت که تازه افتتاح شده بود و یکی از همکارا که پسرش رو اونجا گذاشته بود خیلی راضی بود .
منم خوشحال رفتم نگاه کردم و خوشم آمد . تصمیم گرفتم که پرهام رو بذارم که یه لحظه یادم آمد مریم (خواهر شوهرم ) مربی مهد بوده و خیلی راحت تر و بهتر از من می تونه راجع به مهد نظر بده . بهش گفتم و قرار شد مهد رو ببینه .
مریم بهم زنگ زد که مهد رو دیده ولی مدیر مهد نذاشته کلاس رو ببینه (به منم کلاس رو نشان نداد.) و می گفته الان وقت خداحافظی بچه هاست و اگه شما وارد کلاس بشید درست نیست ،
خواهر شوهرم می گه پس از از طریق سیستم کلاس رو بهم نشان بده ، یه کلاس خالی رو بهش نشون می ده ، خواهر شوهرم هم می گفت خودم رو زدم به پرویی و رفتم سمت کلاس ، در کلاس رو که باز می کنه می بینه یه قالی کهنه وسط پهنه و یکی داره غذا می خوره ، یکی خوابیده و هر کسی داره یه کاری انجام می ده که مدیر می آید در رو می بنده و می گه امروز روز عکاسی بوده به خاطر همین اینجوریه . از مدیر مهد می پرسه مربی چند سال سابقه داره که می گه سه سال ولی از کمک مربی که می پرسه میگه یکسال.
خلاصه دیدیم آقا اینا هر چی که می گن دروغه و بر پایه دروغ دارن کار می کنن ما هم پشیمون شدیم .
یه روز هم با محمد رفتیم مهد قصه ها ، مهد چیستا ، مهد آفتاب مهتاب .
از بینشون از مهد آفتاب مهتاب خیلی خوشم آمد ، مثل یه باغ زیبا بود و با مادر یکی از بچه ها که صحبت کردم خیلی راضی بود ، تنها مشکلش این بود که ساعت کاریشون تا ساعت 2:30 بیشتر نبود و از طرف دیگه از اداره هم دور بود .
توی همین زمان فرح (یکی از خواهر شوهرام )بهم گفت که یکی از آشناهاشون یه مهد به اسم دانشمندان کوچک داره و پیشنهاد کرد بریم و اون مهد رو هم ببینیم .
با مریم هماهنگ کردیم که هم آفتاب مهتاب رو ببینم و هم مهد دانشمندان کوچک .
دانشمندان کوچک ساعت کاریشون خیلی خوب بود تا ساعت 5 بعدظهر ، از طرف دیگه مدیرش آشنا بود و به هر حال کسی بود که هوای پرهام رو داشته باشه ولی وقتی اتاق کلاسی رو دیدم جا خوردم ، یه کلاس خیلی کوچیک بدون نور .
از مسئولش که پرسیدم چند تا بچه هست گفت ما تا 30 نفر می تونیم بگیریم . خندم گرفت متاسفانه روز پنچ شنبه رفته بودیم و خلوت بود .
جالب اینجاست که من می خوام پرهام تلویزیون نگاه نکنه ولی وقتی رفتیم دیدم تلویزیون روشنه و بچه ها دارن تلویزیون نگاه می کنن.
بعد هم رفتیم مهد آفتاب مهتاب که اونو دیگه اصلاً خواهر شوهرم موافق نبود دلیلش هم ناامن بودن محیط بود . از طرف دیگه خیلی کلاس بیخود گذاشتن که دل منم زد .
همین جور حیران و سرگردان بودم که دیدم نزدیک اداره یه مرکز مطالعه و خلاقیت کودک و نوجوان زدن .
فکر می کردم این مرکز تنها کلاسهای مختلف برگزار می کنه و تمام وقت بچه ها رو پر نمی شه . پیش خودم گفتم ای کاش می گذاشتمش کلاس موسیقی یا نقاشی تا حداقل یه چیزی یاد بگیره .
یه روز رفتم اونجا که ببینم شیوه کارشون به چه نحوه هست که مسئولش گفت نع ما با کلاس های مختلف اوقات بچه ها رو پر می کنیم .
این مرکز چند تا خوبی داشت :
ساعت کاریشون تا ساعت 7 عصر بود البته دو شفیت بودن . شفت صبح تا ساعت 1 بعدظهر و شیفت عصر تا ساعت 7 بعدظهر بود .
تقریباً نزدیک به اداره من هست .
به صورت ماهیانه شهریه می دی که مهدهای دیگه این حسن رو نداشتن و باید نه ماهه شهریه رو پرداخت می کردی و حالا اگه از اون محیط خوشت نمی آمد و یا اینکه اصلاً بچه نمی تونست خودش رو وفق بده پولت رفته بود .
چهارم اینکه بیشتر جبنه آموزشی داشت و تنها نگهداری از بچه نبود . آموزشها هم شامل نقاشی ، موسیقی ، زبان ، رقص باله و ... بود
و مهمترین خوبی اش این بود که کل بچه هایی که توی شیفت صبح بودن 5 الی 7 نفر بودن .
مریم ، خواهر شوهرم ، هم رفت و محیط رو دید و تقریباً تاییدش کرد.
فعلاً قرار شده پرهام رو سه روز در هفته (( از شنبه 93/10/20 )) مرکز مطالعه و خلاقیت کودک و نوجوان بذاریم تا اگر خوب بود و پرهام هم تونست خودش رو با شرایط وفق بده به صورت کامل بذارم .
دعا کنید جای خوبی باشه ، اصلاً دلم نمی خواد اولین تجریه اجتماعی شدن پرهام ناخوشایند باشه .
در آخر چند تا نکته :
عکسایی که گذاشتم هیچ ربطی به مهدهایی که دیدم نداره ، از اینترنت دانلود کردم.
تمام چیزهایی هم که نوشتم فقط و فقط تجربه های شخصی خودم هست که ممکنه اشتباه باشه پس اگر کسی این مطلب رو خوند طرز نگرش من باعث تصمیم گیری اش نباشه .
تمام این مهدها خوب بودند ولی من بیش از اندازه حساسم.
خدایا مثل همیشه دستامون رو بگیر و خودت به ما انرژی حرکت کردن بده .