پرهام مهربونم چهل و دو ماهگی ات مبارک
پرهام مهربونم 42 ماهگی ات مبارک .
پسر نازم سه سال و نیمگی ات مبارک .
خیلی خیلی خوشحالم ، پسرکم بزرگ شده ، و دیگه واسه خودش داره مردی می شه .
یه زمانی اگه یه بچه سه ساله و نیمه می دیدم کلی ذوق می کردم و الان پسر خودم سه ساله و نیمه است .
چند روزه که خیلی خوشحالم ، خوشحالم از اینکه می بینم پسرم بزرگ شده .
پرهام راه می ره ، حرف می زنه ، ابراز علاقه می کنه و خلاصه هر چیزی که هر مادری آرزوشه .
خیلی قشنگه که پسرت بهت بگه " مامان دوست دارم " هر چند که چند دقیقه بعد حرفش رو پس بگیره و بگه " دیگه دوستت ندارم " یا بگه " دیگه دوستِ من نیستی ."
خیلی خوبه که هر وقت بهش زنگ بزنی واست تعریف کنه که چه اتفاقایی افتاده.
خیلی زیباست پسرت تو بغلت بخوابه و یه لحظه تو رو ببوسه .
همین کارا رو می کنه که دلم نمی آید اونو تو تخت خودش بخوابونم ، یه حس خودخواهی .
خیلی خیلی ذوق می کنم وقتی شیطنت هاشو می بینم .
چهارشنبه 3 دی ماه پرهام سه سال و شش ماهه شد .
نمی دونم چرا ؟؟ ولی واقعاً ذوقش کردم ، یه حس خوب از اینکه پسرم واسه خودش مردی شده .
مرتب بهش نگاه می کنم و خدا رو شکر می کنم که پسرم سالمه و سلامت .
خدا رو شکر می کنم که می خنده و شاده .
توی اداره تصمیم گرفتم واسش جشن بگیریم و کاری کنم بهش خوش بگذره .
روز جمعه با محمد و پرهام رفتیم باغ وحش و حسابی به پسرم خوش گذشت .
داشتیم به خرس ها نگاه می کردیم و متعجب از اینکه چرا اینقدر سرشون رو تکان میدن که پرهام ازم پرسید : مامان خرسه رژلب زده ؟؟
شیرهای باغ وحش هم طبق معمول همیشه خوابیده بودند.
این تفنگه که دستشه از دکه روبروی پارک هزار تومن خریدم ، بچه ام اینقدر خوشحاله و باهاش بازی می کنه که خدا می دونه ، مرتب می گه:مامان چرا واسم تفنگ خریدی؟؟ بهش می گم مامان چون دوست دارم ،بعد می گه : مرسی که برام تفنگ خریدی .
هر کی ندونه فکر می کنه پرهام اصلاً اسباب بازی نداره .
ولی یه نتیجه که گرفتم اینه که پرهام کلاً با اسباب بازی های سبک و کوچیک بیشتر حال می کنه .
با این تفنگه همه حیوانای باغ وحش رو کشت.
روز شنبه یه کیک کوچولو خریدیم و رفتم خانه آقا و یه جشن پنچ نفری گرفتیم .
آخه دقیقاً سه ساله که پرهام خانه آقا هست و زحمت بزرگ کردنش روی دوش اوناست.
به مامان می گم : مامان سه ساله که پرهام پیش شماست و کسی که بچه رو سه سالش کرد ، سی سالش هم می کنه .
دیروز پرهام داشته بازی می کرده مامان بهش می گه پرهام بریم مسجد نماز بخونیم . به مامان گفته : من نمی آیم ، به تو هم اجازه نمی دم بری .
پسرم دیگه حسابی احساس بزرگ بودن کرده .
مامان و آقای مهربونم ممنون که توی این سالها من و خانواده ام رو حمایت کردید و باعث شدید خیالم از بابت پرهام راحت باشه.
الهی لبتون همیشه پر از خنده باشه که من با وجود شما جون می گیرم و به زندگی ادامه می دم .
دوستون دارم هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااار تا