تولدت مبارک عزیزم
همین دیروز بود که با ترس و دلهره به محمد گفتم سریع آماده شو برویم بیمارستان . توی اتاق عمل به ساعت نگاه کردم و دیدم ساعت 5:10 دقیقه صبح رو نشون می ده و از هوش رفتم و وقتی به هوش امدم مهناز و فروزان بالای سرم بودن و یه پسر خیلی زیبا که دستاش تا مچ توی دهنش بود و یه گل قشنگ که محمد برام خریده بود و بالای سرم گذاشته بودن .
یه پسر قشنگ که لباسای سایز صفر هم اندازش نبود .
یه پسر ناز که با کمی شیر من ساخت و هیچی نگفت .
یه پسر مهربون که با خنده هاش خستگی رو از تنم بیرون می کرد.
شش ماه توی خونه کنار هم بودیم و مونس تنهایی همدیگه تا بابا محمد از راه برسه و خانواده سه نفری مون کامل بشه .
بعد از شش ماه هم شد پادشاه خونه آغا و مامان . آغا که می گه پرهام مثل قرآنه و کسی حق نداره بالاتر از گل چیزی بهش بگه.
سفر هایی که با هم به قشم ، اصفهان و مشهد رفتیم .
خنده هاش که از ته دل می خندید .
حمام بردنش که اینقدر از آب خوشش می آمد که هر وقت بدآروم می شد سریع می بردیمش حمام .
وای خدای من ،
پسر من ، تاج سر من ، مرد خونه من ، عزیز دل مامانش امروز روز تولد یک سالگیش هشت .
خدایا شکرت . خودت همیشه یاور و نگهدارش باش.