مامان و بابا بزرگ عزیز پرهام
یکسال از زمانی که پرهام به اضافه من و محمد به خونه آغا رفتیم می گذره .
دقیقا پارسال اول دیماه باید به اداره می رفتم نگران پرهام بودیم که اونو کجا بذاریم . تصمیم صد در صد داشتیم که پرستار بگیریم دوست نداشتم زحمت پرهام گردن کسی بیافته و از طرف دیگه هم می گفتم بچه باید خونه خودش بزرگ بشه .
ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم ما هر پرستاری که بگیریم هیچ شناختی از اون نداریم و نمی دونیم زمانی که ما نیستیم چه برخوردی با پرهام داره پس تصمیم گرفتیم یه مدت محدود پیش مامان بذاریمش و یه کم که بزرگتر شد پرستار بگیریم .
مامان و آغا پیشنهاد خوبی دادند (یه پیشنهاد اکازیون ) و اونم اینکه به جای اینکه ما صبح ها پرهام رو به خونه اونا ببریم شب ها اونجا بمونیم که پرهام راحت اونجا بخوابه و نخوایم مرتب اونو از این خونه به اون خونه کنیم ما هم به خوبی از این پیشنهاد استقبال کردیم.
حسابی کنگر خوردیم و لنگر انداختیم به قول محمد کنگرش هم خیلی خوب بود جوری که دیگه نتونستیم تکون بخوریم .
یک هفته قبل از اینکه اداره بروم به خونه آغا رفتیم و اونجا موندیم که پرهام به محیط جدید عادت کنه . نگرانیم بیشتر این بود که پرهام فقط شیر خودمو می خورد و حاضر نبود سر شیشه بگیره خیلی باهاش تمرین کردم هم خودم و هم مامان ولی نشد که نشد. یک هفته بعد از اینکه به اداره رفتم مامان اینقدر با پرهام تمرین کرد که به شیشه عادت کرد.
زمانی که به خونه آغا رفتم پرهام هیچ حرکتی نمی کرد فقط روی دست برمیگشت.
زمستون بود مامان پرهام رو توی پتو می پیچید و کنار بخاری می گذاشت که گرم بشه .
یه جای گرم و نرم حسابی براش درست می کرد . یک هفته بعد با تمرین های مامان پرهام سینه خیز رفت ، بعد گاگله کرد و بعد هم راه رفت. همگی رو اونجا یاد گرفت و حالا هم که داره حرف زدن رو یاد می گیره .
واقعا مامان و آغا واسه پرهام از بچه خودشون هم بیشتر مایه گذاشتن . من و محمد که مادر و پدر پرهام هستیم خیلی از اوقات حوصله اونو نداریم نق می زنه ، گریه می کنه ، جیغ می زنه ولی مامان با صبر و حوصله باهاش حرف می زنه و اونو راضی می کنه .
هروقت خونه هستم و پرهام گریه می کنه می بینم مامان و آغا بیشتر نگران پرهام می شن و فوری می خوان کاری کنن . مامان می گه به خدا از صبح تا حالا این بچه اصلا گریه نکرده و هر کاری خواسته براش کردیم و هر چی خواسته بهش دادیم ولی شما که میاید بهش توجه نمی کنید و اونم گریه می کنه .
مامان که می گه شما چهارشنبه ها از اداره مستقیم برید خونه خودتون و شنبه ظهر بیاید تا پرهام پیش ما بمونه . بدبختی هر وقت هم که خونه خودمون می بریمش مریض می شه و صدای مامان و آغا در می آید.
آغا پنچ شنبه ها زنگ می زنه که ناهار اینجا نمی آید اگه که خودتون نمی آید پرهام رو با تاکسی تلفنی بفرسید اینجا.
یا اینکه مامان زنگ می زنه می گه بهش آب پرتقال دادی ؟میوه خورده ؟ ناهار براش چی درست کردی ؟ و حسابی که چه عرض کنم خیلی خیلی هوای پرهام رو دارند .
فکر می کنم مامان و آغا خیلی بیشتر از من پرهام رو دوست دارن .
آغا می گه این بچه رو بذار اینجا و شما برید خونه خودتون.
از صدقه سر پرهام ما هم شبانه روز خونه آغا هستیم . از جمعه که می ریم اونجا ( که خیلی از وقت ها ما از صبح جمعه می ریم چون بچه ها اونجا هستند ) دیگه خونه خودمون نمی ریم تا چهارشنبه شب . انگار فقط ما یک روز و نصفی خونه خودمون هستیم .
حالا مامان صبحانه برام می پیچه آماده می زاه رو اپن که با خودم ببرم اداره ، ناهار و شام هم که آماده می شه و ما می خوریم و میوه و چای هم که بماند . هر وقت که می خوام به مامان کمک کنم می گه تو برو به بچه ات برس که از همه چیز واجب تر هست . خدا خیرش بده من که خیلی مدیون مامان و آغا هستم و پرهام هم وقتی بزرگ شد باید قدردان اونا باشه .
پرهام هم خیلی مامان و اغا رو دوست داره . همش به مامان چسبیده مامان می ره تو آشپزخانه هر جا باشه می دوه میره تو آشپزخانه. مامان می خوابه اونم کنار مامان می خوابه . ما که میریم بیرون هیچ توجهی به ما نداره و براش مهم نیست ولی کافی هست که ببینه مامان می خواد بره بیرون همین که مامان چادرش رو برداره پرهام جلوتر از اون کنار در هال ایستاده . بالاخره اوضاعی داریم از دست این بچه یه وجبی.
خیلی وقتا به مامان حسودی می کنم پرهام خیلی اونو دوست داره .
بعضی مواقع مامان می گه پرهام مامانت آمده برو پیش مامانت که یادش نره یه بچه هم داره . خیلی وابسته به مامان هست و خیلی اونو دوست داره .
امیدوارم سایه شون همیشه بالای سر ما باشه و بتونیم زحماتشون رو جبران کنیم.