پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

پرهام مهربونم

قشم اولین سفر پرهام

1391/10/27 13:31
نویسنده : فریده
526 بازدید
اشتراک گذاری

بعد از عروسی عمه آزاده و با توجه به اینکه من باید یکماه دیگه به سر کار می رفتم . با محمد تصمیم گرفتیم یه سفر برویم . خیلی دوست داشتم به کیش بروم ولی وقتی فکر کردیم دیدیدم بهتره که با ماشین برویم که بتونیم وسایل پرهام رو با خودمون ببریم پرسیدم و  متوجه شدم که پراید رو نمی تونیم با خودمون به داخل جزیره ببریم .

پس تصمیم گرفتیم با ماشین سه نفری  به قشم برویم .

صبح که حرکت کردیم هوا ابری بود در طول مسیر چون آفتاب بهمون نمی تابید خیلی حال داد .پنبه زارها رو دادیم و عکس گرفتیم . ظهر که شد به لار رسیدم کنار یه پارک وایسادیم و بساط ناهار رو چیدیدم داشتیم ناهار می خوردیم که باران گرفت اونم چه بارونی من و پرهام سریع سوار ماشین شدیم و محمد هم وسایل رو جمع کرد و حرکت کردیم .

بماند که پرهام وسطهای راه خیلی بی تابی می کرد طوری که مجبور می شدیدم یه گوشه وایسیم پرهام رو داخل پتو بندازیم و تکونش بدیم .

طرفای شب به بندر خمیر رسیدیم و از اونجا سوار بر کشتی شدیدم و به قشم آمدیدم . خیلی باشکوه بود آدم احساس می کرد سوار بر کشتی تایتانیک هست . مرغان دریایی از اطراف ما به هوا پرواز می کردند و صحنه بسیار زیبایی رو بوجود آورده بودند.

به قشم که رسیدیم یه مهمانسرا پیدا کردیم و شب رو استراحت کردیم

از جاهایی که رفتیم دره ستارگان افتاده بود ،‌ درگهان و آکواریوم ماهی بود که تنهای کسانی که اونجا بودند من و محمد و پرهام بود.

شبها کنار ساحل دریا می رفتیم و کلی حال می کردیم از بیرون غذا می گرفتیم و اونجا می خوردیدم یه سگ هم اونجا بودکه بهش غذا می دادیم  .

یه روزعصر رفتیم بیرون و دیدیم هوا بارونی شد . محمد گفت بیا سریع از مهمانسرا دروبین رو برداریم و به کنار دریا برویم . دوربین رو برداشتیم و سریع به کنار دریا رفتیم . مرتب به محمد می گفتم محمد سریع تر الان بارون بند می یاد . مثل این بود که داره سیل می یاد .  تمام خیابان رو آب گرفته بود ولی نزدیک دریا که رسیدیم دیدیم بارون بند آمده، خیلی ناراحت شدیم ولی وقتی که از ماشین پیاده شدیدم متوجه شدیم که زمین خشک هست و اصلا بارون به اونجا نرسیده . خیلی جالب بود توی شهر سیل می آمد ولی کنار دریا که به شهر هم چسبیده بود هیچ خبری حتی از ابر هم نبود.

از اونجا یه آّمیوه گیری ،‌ یک غذا ساز و یک سشوار چرخشی خریدیم .

یه صحنه ای که دیدیم و خیلی جالب بود این بود که یه سگ کنار جاده ایستاده بود و به توله هاش شیر می داد اونم حداقل به پنچ توله . همه توله ها آویزونش شده بودن و شیر می خوردند . ما کنار جاده ایستادیم و داشتیم فیلم می گرفتیم که سگ نر آمد کنار ماشین و بهمون پارس کرد . فکر کنم ناراحت شده بود که به زنش داریم نگاه می کنیم . شاید هم فکر می کرد زنش رو چشم می کنیم که داریم اینجوری به شیر دادنش نگاه می کنیم و آه می کشیم .

و دیگه اینکه قشم ساحل بسیار زیبا و بکری داره که در بعضی از قسمتهاش دست انسان هنوز به اونجا نرسیده و بکر بودن خودش رو حفظ کرده . یه جایی رفتیم که خرچنگ ها کنار ساحل داشتن آفتاب می گرفتن و همین که ما رو دیدند دونه دونه داخل آب می پریدند . فکرش رو بکن . خیلی جالبه  

اینقدر پول خرج کردیم که یه لحظه محمد گفت فریده دیگه هیچی پول نداریم و فردا باید حرکت کنیم ولی می ترسم توی راه اتفاقی بیافته و  به پول احتیاج داشته باشیم پس با حمید تماس گرفتم و قرار شد برامون کارت به کارت کنه .

فردا صبح هم به سمت شیراز حرکت کردیم . برخلاف امدن که پرهام خیلی گریه کرد  در راه برگشت پرهام  بیشتر خواب بود.

و به سلامت به شیراز رسیدیم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

manoos
27 خرداد 91 6:21
وقتی‌ که خاطراتتون رو می‌خوندم، بیشتر به این نتیجه رسیدم که سفرتون خیلی‌ به جا و به موقع بوده

راستی‌، یه حسّ دیگه که داشتم این بود که ۲ تا بچهٔ کوچیک که خیلی‌ هم رو دوست دارند، با هم رفتند سفر، حالا یه عروسک به اسم پرهام هم داشتند.

چقدر خوشحال هستم که اینقدر با هم خوش میگذرونید

این داستان بی‌تابی کردن پرهام که مجبور شدید وست راه پارک کنید و اون رو تکون بدید هم خیلی‌ جالب بود،

کلا میشد فضا رو تصور کرد: خرچنگ، پیاده روی کنار دریا، بارونی‌ که تو لار خوردید، ..



به قول این‌وره آبی‌ها:
Thanks for your sharing

خیلی خندیدم که گفتی دو تا بچه با یه عروسک به اسم پرهام رفتند قشم . ولی عروسک من خیلی نازه