پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

پرهام مهربونم

یکروزگی پرهام

1391/4/24 13:11
نویسنده : فریده
584 بازدید
اشتراک گذاری

پرهام ساعت ٥:١٠ دقیقه  صبح روز ٣/٤/٩٠ در بیمارستان دنا توسط دکتر افتخار به دنیا آمد بجز محمد،  مهناز و فروزان اولین کسانی بودند که پرهام رو دیدند . نیمه بیدار بودم که شنیدم مهناز میگه چقدر هوا سرده ، چرا کولر روشن کردن الان بچه سرما می خوره ، چرا لباساش خیسه ... بعد هم لباساشو عوض  و کولر رو خاموش کردن .فروزان لباسای خیس پرهام رو برداشت و به خونه برد که بشوره.

niniweblog.com

پرهام که به دنیا آمد ناخنهای دستش خیلی بلند بود . محمد هم به خونه رفت و ناخنگیر رو آورد که ناخن های پرهام رو بگیرن  . ناخنگیر رو به مهناز داد که این کار رو بکنه  هرچی به مهناز می گم . ولش کن بعدا می گیریم . مهناز میگه : نه محمد چند دفعه پرسیده  ناخناشو گرفتی . بعد هم شروع کرد به ناخن گرفتن که دیدم مهناز گفت وای خدا مرگم بده . انگشتش رو گرفتم . همین جور عذاب وجدان داشت منم هر چی می گفتم عیبی نداره بازم ناراحت بود ،  فکر می کرد فقط یه انگشتشو گرفته نگو سه تا از انگشتاشو گرفته بود . وقت ملاقاتی  اول مجتبی ،‌نیما و دوست نیما آمده بودند که مجتبی کلی آب طالبی و شیر موز  گرفته بودند  و با خودش به بیمارستان آورده بود که بعدا مهناز گفت تمام خونه رو کثیف کرده بودند  .

چند تا آب معدنی گرفته بودن ، آبش رو دور ریخته بودن و  داخل شیر موز کرده بودن و آب طالبی رو داخل فلاکس چایی ریخته بودنniniweblog.com.همه هم فکر می کردن داخلش چایی هست و هیچ کس بازش نکرده بود .

جالب این بود که مجتبی همون جا  100 تومن گذاشت روی تختم .منم مونده بود این چی هست که مجتبی گفت اینم هدیه تولد پرهام .

خلاصه مهناز فرار کرد و رفت . بعد هم مامان و آغا آمدند. از خانواده محمد ، مادر و طاهره صبح آمدند و بعد هم رفته بودند باغ صحت و عصر نیامدند . فرح ، فروزان ، هادی ، و بقیه همگی آمدند . عصر قرار بود مامان پیشم بمونه ولی اینقدر فرح اصرار کرد که مامان رفت و فرح پیشم موند . واقعا زحمت کشید . خیلی خجالت کشیدم . همه زحمتا افتاده بود  گردن فرح .

niniweblog.com

 وقت ملاقاتی که  تمام شد . فرح گفت من  پرهام رو می گیرم تو هم یه کم استراحت کن .

یه کم خوابیدم که دیدم صدای گریه پرهام بلند شده . بیدار شدم . دیدم فرح می گه فریده اصلا نگاه به قیافش نکن ، این خیلی شیطونه . خلاصه بهش شیر دادم . ولی شیرم زیاد نبود و گرسنه می موند.

فرزانه هم آخر شب آمد و پرهام رو دید ولی پرهام افتاده بود روی گریه .فرح پاشو شست و گذاشتش روی تخت من ، که همون موقع پرهام جیش کرد به اندازه یه دایره بزرگ . به پرستار زنگ زدیم که تخت رو مرتب کنه . پرستاره آمده با حالت تعجب می گه یعنی بچه جیش کرده ؟ پ ن پ مامان بچه چیش کرده رومون نمی شه بهت بگیم .

خلاصه پرهام اینقدر گریه کرد که فرح هول شده بود و پنپرزش رو وارونه بسته بود.

niniweblog.com

شب که شد مهناز زنگ زد و گفت مامان می خواد شب بیاد پیشت و هرچی من می گم قبول نمی کنه که نیاد . خودت بهش زنگ بزن . خلاصه به مامان زنگ زدم و گفتم که مهناز بیاد بهتره .که اونم قبول کرد . مهناز ساعت ١٢ شب بود که آمد.

 خلاصه پرهان آنقدر بی تابی کرد که پرستار آمد و شیشه شیرش رو گرفت و براش شیر خشک آورد ولی پرهام شیشه نمی گرفت . تا اینکه یه خانم  که همراه مریض بود آمد و گفت  قنداق دارید و پرهام رو قنداق کرد پرهام هم راحت تا صبح خوابید. خدا خیرش بده .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)