سومین سفر هوایی پرهام به مشهد
روز شنبه (13/2/93) ساعت 6 صبح پرواز داشتم به سمت تهران و پیش به سوی نمایشگاه کتاب .
روز یکشنبه ساعت 11:30 برگشت به سمت شیراز . نمایشگاه خوب بود ، بسیار بزرگ و شلوغ . چیزی که توی نمایشگاه کتاب همیشه واسه من جالب بوده اینه که ما که مردم کتاب خوانی نیستیم و نمیدونم میزان مطالعه در کشورمون بسیار بسیار کمه ( فکر کنم 14 دقیقه در روز) با اینکه نسل جوانی داریم و اکثراً تحصیل کرده هستند ولی چرا اینقدر نمایشگاه شلوغ می شه .
بخش عمومی اش خیلی شلوغ تر از بخش تخصصی اش هم هست . چرا واسه این نمایشگاه اینقدر تبلیغات صورت می گیره . و چراهایی دیگه ای که جوابشون رو نمی دونم .
به هر حال خوب بود. واسه پرهام کتاب نخریدم
در حقیقت کتاب خاصی ندیدم که بگیرم . با اینکه ناشران بخش کودک و نوجوانش بسیار زیاد بود .
روز دوشنبه بسیار خسته و نالان رفتم اداره ولی زود برگشتم استراحت کردم و وسایل سفر رو جمع و جور کردم .
جالب بود بعد از دو روز و نصفی پرهام رو که دیدم اصلاً انگار که نه انگار . اصلاً نه ذوقی داشت که منو دیده ، نه اعتنایی کرد ، نه شوقی داشت . بی توجه به من تلویزیون نگاه می کرد ، حالا من داشتم از دوری اش میمردم . واسه دیدنش بال بال می زدم .
این است تفاوت مادر یا پدر با فرزند .
از مامان پرسیدم توی این مدت اصلاً حالم رو پرسید ، مامان گفت : فقط یه دفعه پرسید موبایل بابام کجاست ؟
همین و بس .
از همین الان باید وسایل ام رو جمع کنم که فردا که پیر شدم باید بروم خانه سالمندان.
خلاصه روز دوشنبه وسایلمون رو جمع کردیم و روز سه شنبه (16/2/93) به همراه مامان و آقا به سمت فرودگاه حرکت کردیم . پروازمون ساعت 8:30 بود.
این عکس پرهام فرودگاه دستغیب شیراز هست
موقع تحویل بار
و اینجا پرهام توی هواپیماست و این هواپیمایی که دستش هست رو هواپیمایی بهش هدیه داد و من و محمد سریع درستش کردیم و بعد دادیم دست پرهام .
بعد که رسیدیم مستقیم رفتیم هتل ، هتل آرامیس که محمد از طرف پست بانک رزرو کرده بود . پرهام توی ماشین خوابید وقتی رسیدیم هتل پرهام رو روی تخت خوابوندم و اتاق رو بررسی کردم ، هتل شیک و قشنگی بود ، داشتم به محمد می گفتم اتاق قشنگی هست که پرهام بلند شد و گفت پنکه نداررررررره .
یعنی از نظر پرهام چون که پنکه سقفی نداشته یا پنکه رومیزی پس هتل قشنگی نیست . پسرم فقط به پنکه اهمیت می ده .
استراحت کردیم و عصر رفتیم حرم
روز چهارشنبه من رفتم سرزمین موجهای آبی و حسابی به خودم خوش گذروندم با اینکه تنها بودم ولی فکر کردم که اونجا واسه خودم دوست پیدا می کنم که با سه نفر مشهدی دوست شدم .
عصر بازم رفتیم حرم و زیارت .
روز پنچ شنبه محمد رفت سرزمین موجهای آبی و من و پرهام رفتیم الماس شرق ، همون اول کار رفتم و ماشین کرایه کردم که پرهام خسته نشه . کلی گشتیم ولی چیزی چشمم رونگرفت که بخرم بجز یه انگشتر و دستبد نقره .
بعد پرهام رو بردم سرزمین عجایب و اونجا کلی بازی کرد.
عصر هم باز زیارت و امام رضا
روز جمعه آخرین روزی بود که می تونستیم حسابی لذت ببریم ، یه ماشین دربست کردیم و رفتیم طرقبه ،
توی طرقیه یه ماشین کوچیک دیدم و به پرهام گفتم مامان دوست داری برات بخرم ، اونم گفت بخر . رفتم داخل که بخرم دیدم یه هلیکوپتر داره که قشنگتره ، گفتم پرهام اینو بخر ، اون ماشین رو بذار سرجاش .
گفت دوست ندارم ، اینو بخر . (یعنی ماشین ) .
جالب بود پسرمون دیگه خودش انتخاب می کنه .
یه اخلاق خوب که پرهام داره و امیدوارم همین جور ادامه پیدا کنه ، اینه که هروقت می ریم بیرون بهانه جویی نمی کنه . تا الان ندیدم که بگه اینو می خوام یا واسه چیزی گریه کنه.
بعد رفتیم چالیدره و ناهار رو اونجا خوردیم ،
دو تا عکس سنتی هم گرفتیم . که بعداً عکسا رو می ذارم.
بعد امامزاده یاسر و ناصر که همون موقع پرهام خوابید و من به خاطر پرهام از ماشین پیاده نشدم.
بعد هم پارک وکیل آباد .
و در آخر به سمت هتل حرکت کردیم چمدانها رو برداشتیم و به سمت حرم رفتیم که آخرین زیارت رو بخونیم .
ولی از اونجا که تولد امام جواد بود مسیر حرم رو بسته بودند و ما مونده بودیم که با دو تا چمدان باید چیکار کنیم . که راننده قبول کرد چمدانها داخل ماشینش بمانه و بعد بیاد دنبال ما .
همین کار رو کردیم و قرار گذاشتیم تا ساعت 21:30 همدیگه روببینم تا ما رو به فرودگاه برسونه . آخه مثلاً پروازمون ساعت 23:30 بود.
ساعت 22:10 وارد فرودگاه شدیم و سلانه سلانه به سمت سالن رفتیم . وارد سالن که شدم مانیتور رو نگاه کردم و دیدم نوشته پرواز مشهد شیراز ساعت 22:30 در حال سوار شدن به هواپیما.
با خودم فکر کردم یعنی مشهد شیراز هر یه ساعت پرواز داره و اینقدر ما به خاطر بلیط اذیت شدیم .
بعد فکر کردم نکنه ما اشتباهی 22:30 رو 23:30 خوندیم . بلیط ها رو درآوردم و شماره پرواز رو چک کردم . دیدم بعععععععععله پرواز ما ساعت 22:30 دقیقه بوده .
یعنی تصور کنید من چیکار کردم ،
گفتم محمد بدوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو.
پرواز ما داره بلند می شه . محمد بدو ، من بدو ، پرهام بدو.
و مامان و آغا که اصلاً نمی دونستند چی شده .
حالا هیچکدوم از گیت ها اسم شیراز نوشته نشده بود ، خلاصه پرسون پرسون پیدا کردیم ، بلیط گرفتیم و سوار شدیم و ختم به خیر شد .
سفرمون حسابی هیجانی شد . خدا رو شکر که خوش گذشت.
حرم امام رضا یه حس خیلی خوب رو به آدم می ده ، یه حسی که وقتی بیرون می آیی احساس سبکی می کنی ، احساس اینکه حامی داری و توی این دنیای بزرگ تنها نیستی .
خدایا شکرت که زیارت امام رضا رو نصیب من و خانواده ام کردی.