پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

پرهام مهربونم

مسافرت کوهرنگ

1393/6/2 10:17
نویسنده : فریده
1,122 بازدید
اشتراک گذاری

رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمی رسیدیم ، تو راه به ما خوش گذشت سوار لاکپشت بودیم .

خیلی خوب بود، خیلی بهمون خوش گذشت ،جای همه دوستان خالی بود.

روز دوشنبه ساعت 7 شب با همکارا قرار گذاشتیم پارک خلدبرین ، اینکه چقدر استرس داشتم و فقط خدا می دونه ، اگه خدای ناکرده اتفاقی واسه پرهام می افتد حتی در حد یه خراش کوچیک همه منو می کشتند و خودم هم نمی تونستم خودم رو ببخشم .

رفتیم پارک خلدبرین ، پرهام هم از خدا خواسته کلی بازی کرد.

اتوبوس که آمد همه سوار شدیم و حرکت کردیم .

توی اتوبوس فقط بزن و برقص بود . پرهام هم کلی ذوق می کرد .

همکارام می پرسیدن اسمش چی هست  ؟ می گفتم : پرهام . بعد با تعجب می گفتند مگه پسره !!!!!

خلاصه همه همکارام کلی ذوق پرهام رو می کردند .

شب راحت توی اتوبوس خوابید.  ساعت 7 صبح بود که رسیدم هتل کوهرنگ ، پرهام خواب بود .

بغلش کردم و آوردمش توی لابی هتل .

همکارا هم کمک کردند و وسایل رو آوردند داخل .

صبح رفتیم آبشار کوهرنگ ، با هتل پیاده بیشتر از 10 دقیقه فاصله نداشت . چون شب قبلش بارندگی بوده آبش ، تیزه بود ،در حقیقت گل آلود بود.

الان پشت سر ما آب گل داره رد می شه ، به خاطر همین رنگش تیره است .

پرهام هم مشغول سنگ اندازی.

ناهار رو خوردیم و حرکت کردیم به سمت غار یخی

جالب بود آخرین باری که ما رفتیم غار یخی 7 سال پیش بود ، جای فوق العاده قشنگی که 15 کیلومتر خاکی داشت و اصلاً بهش نرسیده بودن ، بکر و طبیعی . هنوز هم همینطور بدون کوچکترین تغییری . این واقعاً جای فکر داشت .

خیلی قشنگ بود ولی برای اینکه بتونی نهایت لذت رو ببری باید از یه کوه بالا می رفتی و دومرتبه از اون طرف می رفتی پایین تا به اوج زییایی اش برسی ولی من به خاطر پرهام نرفتم که بعداً همکارا گفتند با بچه خیلی سخت بوده

پرهام همچنان در حال سنگ انداختن .

بعدش رفتیم آبشار شیخ علیخان

دو تا آبشار بود که کنار همدیگه قرار داشت

با پرهام می نشستیم و سنگ می انداختیم توی اب ، اگه یک ساعت هم اونجا بودیم پرهام همون یک ساعت داشت سنگ می انداخت. مامان هم پایه می شد و با همدیگه حسابی سنگ اندازی داشتیم.

بعدش هم رفتیم چشمه دیمه.

روز چهارشنبه رفتیم شهرکرد ، اول رفتیم بازار و من واسه پرهام یه موتور ، یه کفش و یه ماشین کوچیک گرفتم .

بعدم رفتیم ناهار ، بعد از ناهار پرهام خوابش برد ، دیگه رفتیم چالیشتر که پرهام رو داخل یه اتاق خوابوندم تا راحت استراحت کنه .

بعد هم  پل زمان خان  ، می خواستیم  قایقرانی روی موج های خروشان داشته باشیم

قرار شد پرهام پیش خانم گلستانی و خانم مصلحیانی دو تا از همکارام  باشه و من ، مهدیه و سروش با هم بریم قایقرانی .

مشکلی که بود یک ساعت و نیم طول می کشید و همین باعث نگرانی ام شده بود هر چند که می دونستم بهتر از خودم مواظب پرهام هستند .

ولی خدا رو شکر اول سر قیمت توافق نکردند می گفت 40 هزار تومان و بعد که ما قبول کردیم دیدیم اصلاً کارت خوان ندارند . بعد که همه پولا رو جمع کردند ، پسره گفت قایقی که باید شما رو سوار می کرد ، یه گروه دیگه رو سوار کرده .

خدا رو شکر کنسل شد ، نه دلم می آمد پرهام رو تنها بذارم و نه دلم می آمد سوار نشم ولی خدا خودش کمک کرد.

با پرهام رفتیم و حسابی خوش گذروندیم ، اول گذاشتمش داخل قایق های پایی که بازی کنه ولی گریه کرد و منم سریع پیاده اش کردم .

بعد رفتیم پاهامون رو زدیم توی آب ولی آبش سرد بود و سریع پرهام آمد بالا.

بهش می گم مامان آبش از آب استخر باغ عمه طاهره که سردتر نیست. دیگه ول کن نبود و می گفت نع باغ عمه طاهره آبش گرمه ، اینجا آبش سرده . خلاصه اینقدر از آب باغ عمه طاهره واسه همه تعریف کرد که همکارام می گفتند عمه طاهره کی هست که پسرت اینقدر پُز باغش رو می ده .

دیگه گفت مامان بریم پارک بادی ، منم بردمش .

اولش به سختی بالا می رفت ولی بعدش راه افتاد و دیگه حاضر نبود از پله بالا بره و از روی خود سرسره بالا می رفت . خیلی بهش خوش گذشت ، به نظرم بهترین قسمت سفر واسه پرهام همین تکه بود.

آمد اینجا واستاد و گفت مامان ازم عکس بگیر.

ولی متاسفانه باید زودی می رفتیم و سوار اتوبوس می شدیم حالا پرهام گیر داده بود که سوار ترامبولینگ هم بشه ، که با کلی دردسر و گریه به سمت اتوبوس رفتیم .

و از اونجا به سمت هتل حرکت کردیم .

روز پنچ شنبه قرار بود از چادر نشین های عشایر دیدن کنیم . که شنیدیم همون نزدیکی عروسی غصنفره.

ما هم که نزده رقاصیم ، سریع آماده شدیم و رفتیم عروسی . عروسی لرهای بختیاری

اونجا عروسی از صبح گرفته می شه و ناهار می دن .  رفتیم اونجا و بچه ها حسابی رقصیدن  .

یه دختر و پسر هم بودند که لباس محلی پوشیده بودند ، اسم پسره پرهام بود . دیگه از مادرشون اجازه گرفتیم و چند تا عکس با پرهام و دختر عموش گرفتیم.

بعد رفتیم هتل و ناهار خوردیم و قرار بود عصر برنامه آزاد باشه ، تصمیم گرفتم بعد از اینکه وسایل ور جمع  و جور کردیم و استراحت کردیم با پرهام بریم آبشار کوهرنگ .

با خانم مصلحیانی هماهنگ شدیم و حرکت کردیم ، دیدم هوا ابری هست و باد می وزه سویشرت پرهام رو برده بودم ، تا تصفه راه رفته بودیم که بارون گرفت ، این ور نگاه کردم تا سرپناهی پیدا کنم نبود ، اون ور رو نگاه کردم نبود. تا اینکه یه چادر عشایر نشین دیدیم ، رفتیم به سمتشون .

پرهام می دید بارون می باره می گفت مامان بدو ، مامان بدو ، خیس شدیم و قهقهه می زد.

اجازه گرفتیم و رفتیم داخل چادر.

یه بچه 9 ماهه اونجا بود به اسم نیکزاد ، بچه همش می خندید و خنده از روی لباش دور نمی شد ،

خلاصه  بعد از یه گفت و گو با زن عشایر و بچه هاشون به سمت هتل حرکت کردیم و ترسیدم بریم سمت آبشار  .

هوا عالی بود ، پرهام هم سرزنده ، پر از انرژی  ،فقط می دوید .

توی مسیر مهدیه و من دست پرهام رو می گرفتیم و می دویدیم .

 اینقدر دویدیم و  خندیدیم که  خدا می دونه ، منم از خنده های پرهام ، پُر می شدم از شادی.

یه لحظه نگاه کردیم و این رنگین کمان زیبا رو دیدیم .

اینم مهدیه دوست و همراه صمیمی پرهام .

محمد مرتب بهمون زنگ می زد و ما هم دلش رو می سوزندیم که داره خیییییلی بهمون خوش می گذره .واقعاً هم جاش خالی بود ، هر چند که محمد هم اینجا حسابی استراحت کرده بود، اونم نیاز داشت چند روز زن و بچه دور و برش نباشه.

هر وقت با پرهام حرف می زد ، پرهام بهش می گفت : بابا سوار اتوبوس بشو ، بیا اینجا.

اینجا هم داره با بابایی حرف می زنه .

شب هم که مراسم وداع بود ، هتل مراسم گرفته بود ، تعدادی آقا و یه خانم مراسم و رقصای سنتی اونجا رو اجرا می کردند ، رقص لری و چوب بازی .

واقعاً لذت بخش بود ، خیلی خوشم آمد.

اینم سروش دوست و هم اتاقی پرهام . پرهام کوچکترین عضو گروه بود و بعدش سروش و مهدیه بودند .

اینجا پرهام داره مراسم رو نگاه می کنه

اینم اتاق هتلمون  و اینم شوهر تبسم خانم .

روز جمعه ساعت 9 صبح هم حرکت کردیم و ساعت 10 شب رسیدیم شیراز.

کلاً پرهام خیلی پسر خوبی بود ، واسه غذا خوردن زیاد اذیتم نکرد واسه هر چیزی اولش ازم اجازه می گرفت ، مثلاً می گفت مامان سنگ بندازم ، می گفتم نع . دومرتبه می پرسید مامان سنگ بندازم. و اینقدر این روند ادامه پیدا می کرد تا اجازه بدم و بعدش هم به هیچ وجه کوتا نمی آمد .

وقتی مینی بوس می ایستاد پرهام می گفت چرا ایستاده ؟؟ بزن بریم .

همه همکارام از خنده می مردند ، کلاً همکارام خیلی بهم کمک کردند که بتونم از عهده پرهام بر بیام ، خدا خیرشون بده .

خدا رو هزاران مرتبه شکر که سفرمون به خیر و خوشی گذشت .

 

پسندها (4)

نظرات (15)

عشق يعني ...
9 شهریور 93 11:10
خوب يه ماااااااااااااااچ و بغغغغغغغغغل مخصوص فريده جون من كه كلييييييي لذت بردم اين مطالب و خوندم معلومه از اون سفر هاي به ياد ماندي بوده كه هر جا بشيني تعريف مي كني واقعا فريده جون آفرين حسابي از عهده پرهام بر اومدي البته هر چند كه احتمال مي دم پرهام از عهده تو بر اومده باشه من عاشق اين طور تفريح هات هستم مراسم عروسي و بزن و به رقص اش از همه بهتر و باخال تر بود يعني الان كلي قــــــــــــر تو كمرم فراونه نميدونم كجا بريزم
فریده
پاسخ
مرسی دوست خوبم ، خیلی بهمون خوش گذشت ، از اون مدل سفرهای مادر و پسری باحال بود . به این نتیجه رسیدم که پرهام پایه خیلی خوبی واسم هست ، اصلاً نق نق نکرد ، هر جا می رفتم باهام بود. پشیمون شدم خیلی پسر خوبی هست به این راحتی نمی زارم دامادت بشه . هزار تا شرط و شروط می زارم .
عشق يعني ...
9 شهریور 93 11:12
اول عكس هارو نگاه كردم و اخم هام رفت تو هم كه اي داد بي داد باز پرهام و كنار دخترها گذاشته بعد همين طور كه مطالب و مي خوندم گفتم بزار الان ميرم براش نظر مي زارم مي گم باز چشم تبسم و دور ديدي كه ديدم نه بابا خودت اين آخري اسم تبسم و آوردي و معلوم بوده كه به يادش بودي . خيالم راحت شد
فریده
پاسخ
با ترس عکس رو گذاشتم.می دونستم الان صدات در می آد، واسه همین یه رد گم کنی نوشتم. مامان و پسر پایه شدن بَد.
مامان مینا
9 شهریور 93 11:45
به به فریده جون چه عجب از این ورا عزیز دلم پرهام جونم که اینقدر گل و خوبه خیلییییی عکساتون قشنگ شده دست همکاراتونم درد نکنه واقعا همچین جاها با بچه آدم به کمک احتیاج داره فریده جون ایشالا همیشه شاد وبه سفر و گردش باشید
فریده
پاسخ
مینا جون خوبی ؟؟ دلم براتون تنگ شده ، کجایید؟؟؟ خدا خیر به همکارام بده واقعاً بهم کمک می کردند ولی خدایی پرهام هم خیلی پسر گلی بود.
مامان لیانا
9 شهریور 93 11:49
سلام فریده جون چه عکسای قشنگی ماشالا به پرهام گلی که اینقدر آقا بوده و خدارو شکر که بهتون خوش گذشته..تجربه ی خوبی هم بوده مادر و پسر سفر رفتید دوتایی..تو این گرما خوبه اونجا اینقدر خنک بوده.فریده جون با عکسات منم سفر کردم به چهارمحال..
فریده
پاسخ
فدای تو دوست خوبم ، خدا رو شکر حسابی همکاری کرد، واقعاً جای شما دوستان گلم خالی بود ، خیلی یادتون کردم.
مامان فهیمه
9 شهریور 93 16:41
سلام فریده جون سفر به خیر و شادی خوشحالم که کلی بهتون خوش گذشته وآقا پرهام هم همکاری کامل و با مامان داشته آفرین به تو گل پسری که مامانو شرمنده نکردی تو روی بابا شوخی
فریده
پاسخ
پسرم خیلی همکاری کرد ، همه همکارام می گفتن چقدر پایه هست . محمد از ترس اینکه پرهام اذیت می کنه باهامون نیومد ، می گفت تو هم پشیمون می شی ولی پسرم عکس قضیه رو ثابت کرد.
مامانِ یسنا
9 شهریور 93 20:21
عجب سفر خوبی بود . من که لذت بردم از خوندنش عروسی عشایری خیلی باحاله . البته من که از نزدیک ندیدم فقط وصفشو شنیدم. باید خیلی جالب بوده باشه. مادر و پسر چقد خوب تونستین باهم کنار بیاین. آفرین به این اعتماد به نفس. من که در این زمینه صفرم. حتی پارک نمیتونم به تنهایی ببرمش. میترسم اتفاقی براش بیفته خدای نکرده. خدارو شکر همه چی به خوشی تموم شد .
فریده
پاسخ
منم خیللللللللی دلشوره داشتم ؛دیگه داشتم تصمیم می گرفتم که پرهام رو همین جا بذارم و خودم برم ولی توکل کردم و رفتم و خیلی هم بهمون خوش گذشت ، خاطره اش تا سالها توی ذهنم می مونه و ترسم هم ریخته شده ، دیگه راحت تر می تونم پرهام رو با خودم بیرون ببرم . به نظرم شما هم از یه جا شروع کن.
عشق يعني ...
10 شهریور 93 9:50
يعني من از ديدن اين عكس ها سيييييييييير نمي شم . الهي فداش بشم كه كلي انرژي مي گيرم . من عاشق عكس دومي هستم . و با اون عكسي كه پشت ماشين نشسته .
فریده
پاسخ
خییییییییییییلی نامردی ، حداقل یه کم از منم تعریف کن . بگو اون عکسه که تو هم هستی خیلی خوششششششششکل شده . بگو ماه شدی ، بگو بزنم به تخته خیییییییییییلی نازی ، همش پرهام ، همش پرهام . پس من چی !!!
عشق يعني ...
10 شهریور 93 10:52
مي دوني فريده جون چرا ازت تعريف نكردم ؟ آخه مي خواستم تلافي اون عكسي كه گزاشتي و بعد گفتي با پرهام پايه شدين و رد گم كني گزاشتين و بزارم . جمله بنديم تو حلــــــــــــــــــــقم
فریده
پاسخ
خییییییییییییییییییییییلی نامردی ، تا حالا اینقدر سریع جواب رفتارم رو نگرفته بودم . تو هم با این دامادت کج و کوله ات
مامانی کسرا
10 شهریور 93 19:20
خیلی خیلی خوشحالم که بهتون خوش گذشته! تا یادت می اوفتادم صلوات میفرستادم که بهتون خوش بگذره و پرها اذیتت نکنه چقدر همه چیُ ساده زیبا نوشته بودی انشالله همه روزاتون پر باشه از خوشی و خنده
فریده
پاسخ
واقعاً از دعای خیر دوستان بود که سفر بهمون خوش گذشت و پرهام اذیت نکرد. و گرنه دلیل اصلی اینکه محمد نیامد پرهام بود ، می گفت اذیت می کنه سفر بهمون خوش نمی گذره، ما رو با هم فرستاد تا تنبیه بشیم ولی تشویق شدیم واسه سفرهای بعدی
مامان مهدی کوچولو
10 شهریور 93 22:18
خدارو شکر که بهتون خوش گذشته دیدی گفتم این گل پسر ما اقاست و پایه خوبی برای سفر افرین پرهام جونم که پسر خوبی بودی و اجازه دادی این سفر هم به خودت هم به مامانی خوش بگذره عکسها هم عالی شدن فریده جون قدر همکاراتو بدون که کمک حالت بودن در کل بیرون رفتن با بچه استرس ایجاد میکنه ولی پرهام این استرسو برای همیشه برات از بین برد کوهرنگ مکان زیبایی هستش مارو به هوس انداختی بریم عروسی عشایر هم که قسمتتون شد حسابی خوش گذروندیدا
فریده
پاسخ
حتماً برنامه ریزی کنید یه سفر برید شهرکرد ، مخصوصاً توی تابستان ، حسابی بهتون خوش می گذره . عروسی عشایر هم در کمال سادگی ، زیبا و باشکوه بود ، کل دشت تالارشون بود
مامان
12 شهریور 93 0:58
به به چقدر لذت بردم فریده جونم. عکسها عااااالی بودن و گویای اون همه خوشگذرونی که نوشتی.... عکس دوتایی تون هم محشر بود.چه دوست خوشگلی دارم من به به..... چه جای قشنگی بوده شهرکرد. چقدر دلم هوای سفرهای اینطوری رو کرده مثل اردو میمونه خیلی خوش میگذره..جای ما خالیییی. خدا رو شکر که پرهام اذیتت نکردو بهتون خوش گذشت. همیشه خوش باشید فریده عزیزم.بووووس
فریده
پاسخ
ممنونم دوست خوبم . باور کن بعد از این سفر فهمیدم چقدر تور خوبه ، راحت و بی دغدغه همه جا رو می گردی و لذت می بری . نه خسته می شی ، نه فکر رانندگی و جاده هستی . همه چیز آماده است واسه لذت بردن . دقیقاً مثل اردوهای مدرسه . جای شما که واقعاً خالی بود.
مامان سوده و بابا امین
12 شهریور 93 12:06
چه کاری کردی مامان پرهام خداییش سفر مامان و پسری معلومه خیلی خوش گذشته بهتون ایشالله همیشه از این دل و جراتا به خرج بدی و در عوضش این همه خوش بگزرونین ما هم بیایم بخونیم لذت ببریم
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، به تجربه اش می ارزید . فهمیدم که می تونم.
مهسا
12 شهریور 93 20:02
شوهر تبسم خانم! چقدر خوش گذشته ه ه ه جای ما خالی ی ی مادر پسر چقدر هم خوش تیپ
فریده
پاسخ
جای شما که واقعاً خالی بود . از دست مادر زن پسرم ترسیدم اسم عروسم رو نیارم گفتم همین الان از مشهد می آید شیراز منو می کشه .
بابا و مامان
13 شهریور 93 4:48
عزیزم خوشحالم که بهتون خوش گذشته و سفر خوب و به یاد موندنی داشتید پرهام جونم همیشه خوش باشی و سلامت
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، واقعاً به یاد ماندنی شد.
مامان اعظم
14 شهریور 93 14:52
سلام...چه جاهای قشنگی رفتین...دل ما که خیلی سوخت چه برسه به دل بابای پرهام
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، جای دوستان خوبم از جمله شما خیلی خالی بود.