این روزا
هفته گذشته یه اتفاق ناخوشایند واسه مامانم پیش آمد . مامانم می خواسته کتری آبجوش رو برداره که دستش می سوزه و کتری از دستش ول می شه ،آب جوش از روی گردنش می ریزه تا روی سینه هاش و همینطور کل دست راستش .
اون روز پرهام خانه آقا بود زنگ زدم تا احوالش رو بپرسم که دیدم مامانم بی حاله بهش گفتم مامان خواب بودی؟؟ گفت الان چه وقته خوابه!!! خلاصه احوال پرسی کردم و گوشی رو گذاشتم ،
ربع ساعت بعد زنگ زد که مامان می تونی یک ساعت زودتر بیای خانه گفتم شاید میخواد جایی بره ، گفتم آره زودتر می آیم ،
بعد می گه الان می تونی بیای ، ترسیدم گفتم طوری شده ؟؟؟ مگه نع یه کم دستم سوخته .
هول کردم ، مُردم ، گفتم حتماً یه اتفاق بدی افتاده که مامان اینجوری می گه ، خلاصه با سلام و صلوات رفتم خانه و دیدم که بعععععععععععععله
خلاصه رفتیم دکتر و پانسمان کردند و الان 13 روزه که حسابی مامانم درگیره
مامانای مهربون خیلی مواظب باشید .
مامانم که اینجوری شد ، پرهام هم بی خانه و آشیانه شد.
چند روز که خودم مرخصی گرفتم و پیش مامان موندم ، پرهام هم پیش خودم بود ، از اونجا که می دید دور و برش شلوغه اذیت کردناش شروع شد . از اون مدل اذیت کردنایی که من بهش می گم ظلم .
روزی که می خواستم بیام اداره مهناز قرار بود پیش مامان بمونه ، پرهام اصولاً خیلی رابطه خوبی با مهناز داره ، جوری که دیگه از خود بی خود می شه و هر کاری دوست داره انجام می ده .
شب دیدیم وحشتناک داره اذیت می کنه ، داره آتیش می بارونه . منم تصمیم گرفتم بذارمش خانه عمه آزاده .
کوچکترین عمه پرهام.
به مهناز گفتم فردا می زارمش خانه یکی از خواهر شوهرام .
اولش گفت نع بذارش همین جا خودم حواسم بهش هست ، بعد که دید تصمیم من قطعی هست بهم می گه پس بذارش خانه یکی از خواهر شوهرات که باهاش مشکل داری تا انتقامت رو بگیره .
کلی خندیدم ، خدا رو شکر من خواهر شوهرام رو اندازه تنها خواهرم دوست دارم .
فرداش که رفت خانه عمه آزاده پسرم اینقدر پسر خوبی بود ، اینقدر خوب بود که فقط خدا می دونه ، اصلاً باورشون نمی شد که من می گم خانه مامانم اینا اذیت می کنه.
خلاصه این چند روزه پرهام مهمان خانه عمه آزاده است . عمه آزاده در این چند روز داره دو تا بچه بزرگ می کنه ، رژا و پرهام .
صبح بلندشون می کنه بهشون صبحانه می ده بعد دوتاشون رو می بره خانه مادر جون که اونجا بازی کنن ، موقع ناهار برمی گردونه خانه و بعد از ناهار دوتاشون رو می خوابونه . عصر ها هم می بره پارک .
آفرین به عمه آزاده ، حسابی فعاله .
اینجا هم دارن از سرسره برعکس می آن بالا.
جالبه رژا هنوز راه نمی ره ولی هر کاری پرهام می کنه می خواد اونم انجام بده.
خدا رو شکر پرهام هم خیلی راحت با عمه آزاد و رژا اخت شده . خیلی خیلی .
اونجا قشنگ غذا می خوره ، با رژا بازی می کنه و خیلی پسر خوبه . عمه که خیلی از پسرم راضیه.
عمه آزاده ممنون که توی این شرایط تنهامون نگذاشتی و با وجودی که خودت اینقدر مشغله داری بازهم بهمون زنگ می زنی و اصرار می کنی که پرهام رو بیاریم اونجا .
خدایا من تکیه گاهی جز تو ندارم ،
عزیزانم رو به خودت می سپارم ،
پس حافظ و نگهدارشون باش.