پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

پرهام مهربونم

سفر به بوشهر

1393/8/18 9:42
نویسنده : فریده
915 بازدید
اشتراک گذاری

چند روز تعطیلی هفته گذشته باعث شد ، به فکر یه مسافرت بیافتیم . با داداشم  ، علیرضا ، هماهنگ کردیم که بریم بوشهر خونشون.

دوشنبه (12/8/93) ساعت 8:30 به سمت بوشهر حرکت کردیم .

 

پرهام از شیراز  با پلیور سوار ماشین شد و  بوشهر با  رکابی پیاده شد.

 

عصر روز دوشنبه با مامان ، پرهام و محمد رفتیم کنار دریا تا پرهام آب بازی کنه.

شب هم رفتیم هیات عزاداری ، جالب بود که اونجا توی حسینه مراسم اجرا می کردند . شیراز توی خیابان هیات عزاداری ها حرکت می کنن و به سمت شاهچراغ می رن.

 

حمیده جون ، زن داداشم ، واسه بچه ها زنجیر گرفته بود و پرهام کلی خوشحال بود که می تونه زنجیر بزنه . هر چند که بازم واسه پرهام سنگین بود .

 

سه شنبه هم رفتیم دریا و پرهام کلی بازی کرد.

 

هوا عالی بود ، به نظرم بهترین فصل واسه بوشهر آبان ماه است. 

ما همیشه بهمن می رفتیم ولی از امسال استراتژی مون رو عوض می کنیم .

 

 

روز چهارشنبه هم  فراری با محمد و پرهام از خانه بیرون آمدیم .

اول رفتیم دکتر . پرهام  یه کم آبریزش بینی داشت و بعد هم حرکت کردیم به سمت اهرم پیش یکی از دوستان قدیمی ، مهتاب ،  کلی از دیدنش شاد شدم .

 

بنده خدا مامانش  غذا آماده کرده بود و بهمون داد که بریم بیرون بخوریم . کلاً جنوبی خیلی خیلی مهمان نواز هستن.

ما هم رفتیم ساحل دلوار و اونجا ناهار خوردیم.

 

یه سگ آمد کنار ما و محمد واسش غذا ریخت ، وای که دیگه بی خیال ما نمی شد . منم به خاطر تجربه بدی که یکبار با سگ ها داشتم دوست نداشتم سگه اونجا بمونه .

حالا هر چی بهش می گفتیم برو ؛ نمی رفت ، از ما اصرار و از اون لجبازی .

ولی سگ خوبی بود کل مدت کنارمون تکون نخورد.

 

حسابی باد می ورزید و دریا مواج بود.

دلوار ساحل قشنگی داره و تا الان هر وقت ما رفتیم در حال توسعه بوده ، خانه شیخعلی دلواری هم اونجا هست .

 

 

روز پنچ شنبه هم رفتیم بندرگاه ، خیلی باد می وزید به خاطر همین دوست نداشتم پرهام داخل آب بره ، خوشبختانه همین که رسیدیم پرهام یه چوب پیدا کرد و شروع کرد روی ساحل خط کشیدن.

می خواستیم جامون رو عوض کنیم و نزدیک به دریا بشینیم، هر چی به پرهام می گم مامان ما می خواهیم بریم، محلمون نذاشت و کار خودش رو می کرد . ما هم رفتیم و از دور حواسمون بهش بود  .

 

روز جمعه ساعت 11 صبح به سمت شیراز حرکت کردیم ، ناهار رو که زن داداشم زحمت کشیده بود سمت کازرون خوردیم و نزدیکای ساعت 7 شب بود که رسیدیم.

 

اگه دعواهای بچه ها رو از سفر حذف کنیم که واسه خودشون جذابیت داشت و واسه ما بزرگترا اعصاب خوردی کلاً سفر خوبی بود.

 

این عکس رو از بهار و پرهام که داشتن تلویزیون نگاه می کردن گرفتم.

و این عکس دقیقاً چند میلی ثانیه بعدش هست.

جالب بود که وقتی از همدیگه دور می شدن بهانه همدیگه  رو می گرفتن ، توی ماشین باید صد دفعه به پرهام توضیح می دادم که الان نگار و بهار کجا هستن و حمیده جون هم می گفت توی خانه بچه ها بهانه پرهام رو می گیرن که چرا زودتر نمی آید .

خدایا به خاطر تمام نعمت هایی که به من دادی و من نمی بینم شکرت.

                                             

پسندها (6)

نظرات (19)

مامان مینا
21 آبان 93 14:35
سلام فریده جونمهمیشه به سفر خانوممم عزیزم پرهام خوشگل.به به چه عکسایه قشنگی مخصوصا عکس اخر خیلی باحال بود پرهام با پا هم داره از خودش دفاع میکنه
فریده
پاسخ
مرسی مینا جون ، پسرم همه جوره از خودش در برابر دختر دایی ها دفاع می کرد ؛ ولی خودمونیم مقصر اصلی خودش بود.
مهسا
21 آبان 93 20:22
عکس اخری خیلی خنده دار بود.. تو اون وضع چجوری عکس گرفتی؟؟؟؟ کلا مهارتت تو عکس گرفتن خیلی خوبه.
فریده
پاسخ
خودمون هم بعد از گرفتنش کلی خندیدیم، باور کن می خواستم عکس بعدی رو بگیرم که دوربین این صحنه رو گرفت .
مامان
21 آبان 93 23:13
عکس آخری عجب عکسی شده. خود شکار لحظه ست.. به سلامتی و خوشی. ایشالا همیشه به گشت و گذار...
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، همه از این عکسه خوششون آمده
مامان
22 آبان 93 2:31
همیشه به سفر فریده جونم.ان شاالله همیشه بهتون خوش بگذره. وای عکس دعوای بچه ها خیلی باحال بود کلی خندیدم. خدا حفظشون کنه . این بشر دوپا همیشه از روز ازل همین مدلی بوده .که دوری و دوستی رو بیشتر میپسندیده. عجب موجوداتی هستیم ما!!!!
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم ، فکر کنم این عکس جایزه بهترین عکس رو از خودش کرد . با این حرف دوری و دوستی ات کاملاً موافقم ، مخصوصاً نسل جدید که اصلاً حاضر نیستن وسایلشون رو به همدیگه بدن.
مامان مهدی کوچولو
22 آبان 93 11:55
همیشه به سفر و شادی فریده جون وای که منم دلم لک زده برای دریا حالا شمال و جنوبش فرقی نداره عکسای پرهام جونم هم عالی شدن البته بگما چون پرهام ماشااله خوشگله عکساشم قشنگ میشن
فریده
پاسخ
مرسی خاله ، مگه اینکه شما از پسر ما تعریف کنید. شما که به شمال خیلی نزدیکید ، انشاالله عید برید.
مامان فهیمه
22 آبان 93 16:22
آفرین به مارکوپلو کوچولوی خودمون ایشالا همیشه به سفر و تفریح فریده جون خوبه که پرهام زدن و دعوا بلده آخه میدونی علی با بچه های کوچکتر از خودش اگه چیزی رو که میخواد مثلا اسباب بازیهاشو بردارن فقط یه بار تلاش میکنه که بگیره ازشون اگه نشد سریع گریه میکنه ومیاد پیش من یا باباش اگه اون بچه جیغ بزنه که دیگه هیچی اقد میترسه وگریه میکنه که دیگه.... نمیدونم چرا....
فریده
پاسخ
مرسی فهمیه جون ، باور که اینجوری هم خوب نیست ، همش دارم از بچه ها و پدر و مادرشون عذرخواهی می کنم . الان خیییییییییلی بهتر شده ، یه زمانی که اصلا ً دوست نداشتم خانه کسی برم ، از بس پسرم روابط اجتماعی خوبی داشت .
عشق يعني ...
24 آبان 93 9:13
سلااااااااااااام فریده جون این شاله که همیشه خوب و شاد باشی. چه قدر عالی که هوا خوب بوده مشهد که چهارفضل سال و تو یه روز تجربه می کنیی. کلا چند گانگی شخصیتی پیدا کردیم . صبح با کلیییییی لباس و پالتو و چکمه میایم بیرون . ظهر بس که گرمه حتی حالت بد میشه پالتو تو دست ات بگیری . فدای پرهامم بشم که این قدر آقا و فهمیده است. فقط یه جایی این دخترها دورش می چرخن من قاطی می کنم .
فریده
پاسخ
سلام دوست جونی ، خوبی ؟؟؟ چقدر منتظر بودم که نظرت رو ببینم ، خدا رو شکر که خوبی . نگران دامادت نباش ، من این دخترای خروس جنگی رو واسه پسرم نمی گیرم ، روز به روز بیشتر قانع می شم که بهترین گزینه تبسم جونه.
بابا و مامان
24 آبان 93 14:28
همیشه به گردش و شادی مامان
فریده
پاسخ
مرسی عزیزم .
بابا و مامان
24 آبان 93 14:29
اینا را ببین مامان عجب صحنهای شکار کردی
فریده
پاسخ
اونجا فقط صحنه بود که می تونستی عکس بگیری ، فقط یه نفر بایستی اونا رو از همدیگه جدا می کرد که خدایی نکرده همدیگه رو نکشن.
بابا و مامان
24 آبان 93 14:33
اینجور که من می بینم طفلک پرهام داره از بهار کتک می خوره همینطوره مامان بچه ها وقتی با هم هستند تحمل رفتارهای هم و ندارند وقتیم دورند دلشون برا هم تنگه محمد پارسا تا ظهر که ابجیش بیاد همش می گه ادی کی میاد من دلم تنگ شده اما وقتی میاد یکم که بازی می کنند یه دفعه شروع می کنند تو سر و کله هم زدن
فریده
پاسخ
خاله جون اصلاً نگران پرهام نباش ، که همه کرما از پرهام بود، تمام وسایلشون رو صاحب شده بود و حاضر نمی شد به خودشون بده ، مو می کشید ، می زد ، هل می داد ، فقط شانس آورده بودیم که داداش و زن داداشم حساس نبودن وگرنه همون روز اول باید ما رو از خانه می انداختن بیرون.
مامانی غزل جون
26 آبان 93 23:21
عکس دعواهاشون از همه چی باحال تر بود من هروقت دعوای بچه هارو میبینم یاد بچگی های خودم می افتم با پسر خاله ها و دختر خاله ها وقتی خونه حاجی بابا جمع میشدیم حسابی یه جنگ جهانی راه مینداختیم... یادش بخیر روزگار بچگی مون
فریده
پاسخ
ما هم بچه بودیم زیاد دعوا می کردیم ، خیلی زیاد ، مخصوصاً من و داداشم که یکسال از خودم بزرگتره . حالا اینقدر همدیگه رو دوست داریم که خدا می دونه ، هر وقت یاد اون زمانا می افتم کلی لذت می برم و دلم می خواد به اون زمانا برگردم.
رها مامان آنيسا
1 آذر 93 14:43
ســــــــــــــــــــــــــــــلام به مهربون ترينــــــــــــم خوبى خانمى ؟ پرهام جونم خوبه ؟؟؟؟ دلم برات تنگ شده بود گفتم بيام ديدنى چقدر لذت بردم از مطالب جديد آفرين به مامانه فعـــــــــــــــــــال پرهام گلى در چه حاله ؟؟؟ از طرف من يه بــــــــــــــوس محكم رو لپاش بكن خداحافظ مهربونم
فریده
پاسخ
سلام خانم گل خوبی رها جون ؟؟ آنیسا خوشکل ما چطوره ؟؟ چقدر دلم واست تنگ شده . هر روز وبلاگ آنیسا رو باز می کنم و بعد با تاسف و ناراحتی می بندمش . امیدوارم حال خودت و خانواده خوب ِ خوب باشه . پرهام هم خوبه. همه چیز آرومه. شما هم انیساگلی رو ببوس و مواظب خودت باش. بهمون سر بزن. دوسسسسسسسسسسسسسستتتتتتتتتتتت داریم یه عالمه
مامانی کسرا
2 آذر 93 22:41
عکس آخری خیلی باحاااااااااال بود انشالله همیشه به گردش و تفریح. دیگه شجاع شدیا ! بچه رو میزنی زیر بغل و میری سفر... ای ول همیشه شاد باشید.
فریده
پاسخ
باید یه پست درست کنم و تمام عکسای بزن بزن رو داخلش بزارم از قرار معلوم خیلی طرفدار داره . چیکار کنیم دیگه این شجاع بودن رو از شما یاد گرفتیم.
مامان اعظم
6 آذر 93 15:43
واییییییی دریا...چقدر دلم براش تنگ شده....همیشه به شادی و سفر عزیزم... میگن دخترا با دخترا...پسرا با پسرا واسه اینه
فریده
پاسخ
یادش به خیر دخترا با دخترا ، پسرا با پسرا
عشق يعني ...
11 آذر 93 11:35
يعني من روزي چند بار ميام اين جا عكس دامادم و ميبينم و قربون و صدقه اش ميرم بعد بر مي رگدم . چيه حسودي ات ميشه نمي گم دلم براي تو تنگ شده؟ ولي از شوخي گذشته دلم تنگ شده بيام يكم به همديگه قلمبه سلمبه ( خخخخخ) بندازيم و برم . فكر كردي چشامو عمل كردم عاقل شدم؟ نه عزيز من ... عقل مو كه عمل نكردم مي دونم الان كلي روحيه گرفتي . برم ديگه
فریده
پاسخ
اینجور که من متوجه شدم قراره یه آدم برفی بهم تحویل بدی بگی بیا اینم عروس ات ، آخه آدمی که برف بخوره ادم برفی دنیا می آره. ما گفتیم فعلاً در نابینایی یا کم بینایی به سر می بری خیلی اذیتت نکنم که فردا بگی به خاطر تو عصای سفید دست گرفتم. ولی ماشالله اگه چشم نداری ولی زبون داری ، این هواااااااااااااا
عشق يعني ...
11 آذر 93 16:54
واي مگه تو فهميدي من برف خورم يعني خوشم مياد كه مادر شوهري
فریده
پاسخ
مگه میشه اتفاقی بیافته و من متوجه نشم. شاخک هام قوی عمل می کنه ، حس بوبایی ام هم بلانسبت سگ عالیه.
مامانی غزل جون
12 آذر 93 13:34
سلام دوست خوبم ما اومدیم بهتون سر زدیم و رفتیم از پرهام جون عکس جدید بذار برامون
فریده
پاسخ
مرسی دوست مهربونم ، همین امروز پست جدید می زارم. غزل خانمی رو ببوس
مامان هستی
25 آذر 93 11:41
سلام فریده جان خوبی خوش گذشت ... ما هم همیشه وقتی میریم خونه مامانم به بچا خواهرم همین ماجرا داریم
فریده
پاسخ
سلام عزیزم ، حالا بزار هستی جون بزرگتر بشه ، اونوقت با شما هم همین ماجرا رو خواهند داشت
برای شما
10 فروردین 95 20:39
سلام وب فشنگی دارین منم یه وب آموزشی دارم خوشحال میشم سر بزنین
فریده
پاسخ
چشم ،حتماً