سفر به بوشهر
چند روز تعطیلی هفته گذشته باعث شد ، به فکر یه مسافرت بیافتیم . با داداشم ، علیرضا ، هماهنگ کردیم که بریم بوشهر خونشون.
دوشنبه (12/8/93) ساعت 8:30 به سمت بوشهر حرکت کردیم .
پرهام از شیراز با پلیور سوار ماشین شد و بوشهر با رکابی پیاده شد.
عصر روز دوشنبه با مامان ، پرهام و محمد رفتیم کنار دریا تا پرهام آب بازی کنه.
شب هم رفتیم هیات عزاداری ، جالب بود که اونجا توی حسینه مراسم اجرا می کردند . شیراز توی خیابان هیات عزاداری ها حرکت می کنن و به سمت شاهچراغ می رن.
حمیده جون ، زن داداشم ، واسه بچه ها زنجیر گرفته بود و پرهام کلی خوشحال بود که می تونه زنجیر بزنه . هر چند که بازم واسه پرهام سنگین بود .
سه شنبه هم رفتیم دریا و پرهام کلی بازی کرد.
هوا عالی بود ، به نظرم بهترین فصل واسه بوشهر آبان ماه است.
ما همیشه بهمن می رفتیم ولی از امسال استراتژی مون رو عوض می کنیم .
روز چهارشنبه هم فراری با محمد و پرهام از خانه بیرون آمدیم .
اول رفتیم دکتر . پرهام یه کم آبریزش بینی داشت و بعد هم حرکت کردیم به سمت اهرم پیش یکی از دوستان قدیمی ، مهتاب ، کلی از دیدنش شاد شدم .
بنده خدا مامانش غذا آماده کرده بود و بهمون داد که بریم بیرون بخوریم . کلاً جنوبی خیلی خیلی مهمان نواز هستن.
ما هم رفتیم ساحل دلوار و اونجا ناهار خوردیم.
یه سگ آمد کنار ما و محمد واسش غذا ریخت ، وای که دیگه بی خیال ما نمی شد . منم به خاطر تجربه بدی که یکبار با سگ ها داشتم دوست نداشتم سگه اونجا بمونه .
حالا هر چی بهش می گفتیم برو ؛ نمی رفت ، از ما اصرار و از اون لجبازی .
ولی سگ خوبی بود کل مدت کنارمون تکون نخورد.
حسابی باد می ورزید و دریا مواج بود.
دلوار ساحل قشنگی داره و تا الان هر وقت ما رفتیم در حال توسعه بوده ، خانه شیخعلی دلواری هم اونجا هست .
روز پنچ شنبه هم رفتیم بندرگاه ، خیلی باد می وزید به خاطر همین دوست نداشتم پرهام داخل آب بره ، خوشبختانه همین که رسیدیم پرهام یه چوب پیدا کرد و شروع کرد روی ساحل خط کشیدن.
می خواستیم جامون رو عوض کنیم و نزدیک به دریا بشینیم، هر چی به پرهام می گم مامان ما می خواهیم بریم، محلمون نذاشت و کار خودش رو می کرد . ما هم رفتیم و از دور حواسمون بهش بود .
روز جمعه ساعت 11 صبح به سمت شیراز حرکت کردیم ، ناهار رو که زن داداشم زحمت کشیده بود سمت کازرون خوردیم و نزدیکای ساعت 7 شب بود که رسیدیم.
اگه دعواهای بچه ها رو از سفر حذف کنیم که واسه خودشون جذابیت داشت و واسه ما بزرگترا اعصاب خوردی کلاً سفر خوبی بود.
این عکس رو از بهار و پرهام که داشتن تلویزیون نگاه می کردن گرفتم.
و این عکس دقیقاً چند میلی ثانیه بعدش هست.
جالب بود که وقتی از همدیگه دور می شدن بهانه همدیگه رو می گرفتن ، توی ماشین باید صد دفعه به پرهام توضیح می دادم که الان نگار و بهار کجا هستن و حمیده جون هم می گفت توی خانه بچه ها بهانه پرهام رو می گیرن که چرا زودتر نمی آید .
خدایا به خاطر تمام نعمت هایی که به من دادی و من نمی بینم شکرت.