پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

پرهام مهربونم

بعد از یک ماه

1393/11/20 7:47
نویسنده : فریده
703 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره 20 دی ماه رسید و پرهام باید به مهد می رفت .

 

روز شنبه بود ، گذاشتم راحت بخوابه ، وقتی بیدار شد بهش صبحانه دادم و آماده شدیم واسه رفتن .

 

پرهام و مهد کودک

 

تا محمد آمد دنبالمون  و رسیدیم ساعت 11 صبح بود.

 

پرهام راحت بغل الهام جون رفت  و بعد که یه گشت توی مهد زدن  رفت  سر کلاس .

راحت سر کلاس نشست .

باور نمی شد به این راحتی از من جدا شده. 

 

آمدیم طبقه پایین .

 

صبح که زنگ زده بودم اداره واسه مرخصی رییس مون ازم خواست که یه نامه بنویسم ، تصمیم گرفتم حالا که پرهام راحت ازم جدا شده برم اداره و کارم رو انجام بدم .

 

آمدم اداره و زنگ زدم مهد که احوال پرهام رو بپرسم  . مربی اش گفت خیلی خوبه و الان سر کلاسه.

 

ولی نیم  ساعت بعدش زنگ زد بیا که پرهام داره گریه می کنه .

 

پرهام بعد از کلاس می آید طبقه پایین و می بینه من نیستم به خاطر همین گریه کرده بود .

 

سریع خودم رو رسوندم ولی اتفاقی که نباید بیافته افتاده بود و این تقصیر خودم بود.

نباید رهاش می کردم ،  حداقل باید بهش می گفتم که من دارم می رم .

 

روز دوشنبه با محمد رفت مهد . محمد می مونه پیش پرهام و بعد از چند ساعت بهش می گه بابا من برم اداره . پرهام هم قبول می کنه و به راحتی از همدیگه جدا می شن .

 

اون روز اصلاً گریه نکرده بود .

 

روزهای بعد خودم می بردمش ، تا ساعت 9 پیشش می موندم و بعد که بهش می گفتم مامان من برم اداره . سریع می گفت نععععععع  منم می آم و بهم می چسبید و مجبور می شدم بدون اینکه متوجه بشه از مهد برم بیرون .

 

بعد که زنگ می زدم مربی اش می گفت بعد از رفتن شما گریه کرده ولی زود آروم شده.

 

به همین ترتیب روزها گذشت . اگه صبح ها خواب بود باهاش مشکلی نداشتم  ولی اگه بیدار بود و من می خواستم برم با گریه و ناراحتی بود .

 

معمولاً ساعت 1 بعدظهر می رفتم  دنبالش . ولی اون موقع دیگه حاضر واسه رفتن نمیشد و باید کلی باهاش کلنجار می رفتم تا حاضر بشه و بیرون بریم .

 

پرهام

 

اینم پارک بازی توی حیاطش بود که با کلی خواهش و تمنا حاضر می شد دست ازش برداره .

 

پرهام و مهد

 

اینم محوطه بازی داخل مهد بود . اسباب بازی های آموزش خوبی داشتند .

پسر ما در حال تلاش با وسایل خانه بازی

وقتی تمام شد گفت مامان تختخواب درست کردم و روش خوابید.

 

یه روز هم رفتم مهد و دیدم صورت پرهام زخمی شده ، بعد که سئوال کردم متوجه شدم توی حیاط با یکی از بچه ها داشتن می دویدن که پرهام با صورت می ره توی درخت و شاخه های درخت صورتش رو زخمی می کنه ، خیلی خیلی ناراحت شدم بهش که نگاه می کردم دلم ریش می شد .

 

زخمی شدن پرهام توی مهد

 

توی این یک ماه که پرهام به مهد رفت تجربه جالبی واسه ما بود .

 

یه سری سختی داشت ، به هر حال من باید واسه هر روز پرهام تغذیه می گذاشتم . شب قبلش غذای مورد علاقه پرهام رو درست می کردم و همش نگران بودم که صبح چطور می خواد از من جدا بشه .

 

در کنار اینکه شیفت بچه های صبح تا ساعت 1 بعدظهر بود و اگه پرهام می خواست بیشتر بمونه با شیفت بچه های عصر برخورد می کرد من معمولاً بین ساعت 13 تا 13:30 می رفتم دنبالش در حالیکه ساعت کاری من تا 15:45 دقیقه هست .

 

حالا یا مرخصی می گرفتم و می بردمش خانه یا اینکه می بردمش اداره . هر کدومشون سختی خودش رو داشت اگه می خواستم پرهام رو ببرم خانه باید سه تا ماشین عوض می کردم تا خانه،  که از کمر درد می مردم . و اگه هم می آمد اداره که به هر حال باید به نحوی سرگرمش می کردم که نه حوصله اش سر بره و نه سرو صدا کنه و خیلی هم خسته می شد .

 

از طرف دیگه توقع من از مهد خیلی بیشتر از اینها بود. فکر می کردم حالا چقدر مطلب یاد می گیره ، چقدر شعر . ولی هیچی یاد نگرفت . واقعاً هیچی. توی دفترش سه تا شعر نوشته شده بود که باید خودم توی خانه باهاش کار می کردم ولی  هر  وقت هم که می خواستم باهاش کار کنم مقاومت می کرد .

 

توی دفترش نوشته بودن مسواک و خمیردندان واسش بزارم ولی هر روز که نگاه میکردم نه مسواکش خیس شده بود و نه سر خمیردندانش باز .

 

صبحانه و ناهار  اونجا اصلاً نمی خورد و فقط میان وعده می خورد به خاطر همین سعی میکردم میان وعده کاملی رو براش بزارم . نخوردن صبحانه و ناهارش هم باعث نگرانی ام می شد .

 

یه مطلب دیگه اینکه چون بچه ها از گروههای سنی مختلف کنار همدیگه بودن آسیب رسیدن به بچه های کوچکتر بیشتر می شد.

 

کلاً مهد خوبی بود ، تعداد کم بچه ها از بهترین مزیت اش بود ، الهام جون که تقریباً میشه گفت مثل یه مربی بود رفتار و برخوردش عالی بود . من که خیلی دوستش داشتم .

 

ولی بعد از اینکه سبک و سنگین کردم تصمیم گرفتم فعلاً پرهام مهد نره تا یه مقدار برزگتر بشه و بهتر بتونه با شرایط و محیط عادت کنه .

 

اینم از یک ماه مهد رفتن پرهام  که با سختی ها و خوشی های خودش امروز 20 بهمن ماه 1393 به پایان می رسه و پرهام باز مهمان خانه آقا و مامان می شه .

 

( کلاً 12 جلسه پرهام به مهد رفت ، فقط روزهای زوج که اونم دو روزش به خاطر بارندگی صلاح ندونستم بره.)

 

 

خدایا به خاطر تمام نعمت هایی که بهمون دادی و ما نمی بینیم  هزاران مرتبه ازت متشکرم.

 

 

پسندها (4)

نظرات (16)

مهسا
20 بهمن 93 16:35
1- اولین عکس خیلی جالب قیافه گرفته 2- تختخوابش رو هم که کاملا اندازه خودش درست کرده 3- به نظرم تصمیم خوبی گرفتی. یه مدت هم خونه آقا و مامان باشه بهتره. باز می دونی که درست حسابی بهش می رسن.
فریده
پاسخ
اولین عکس رو با بدبختی ازش گرفتم ، مگه راضی می شد . حسابی دیگه واسه خودش احساس مرد بودن می کرد. خیلی عجله داشتم که زودتر مهد بره ، فکر می کردم الان از همه بچه ها عقب تره ولی دیدم توی مهد هم خبری نیست .
مامان زهرا
20 بهمن 93 23:01
مهد رفتن بچه ها هم دردسر خودشو داره و شما که شاغلی خوب مجبوری که پرهام جونو بزاری مهد من خودم به شخصه مهدو دوست ندارم اخه هردو بچه های خواهرم مهد رفتن اونم با کلی تحقیق که مهد خوب پیدا کنن ولی یا زخمی بودن یا مریض یا اینکه از اشتها افتاده بودن چیز خاصی هم یاد نگرفتن و از همه بدتر حرفای بدی بود که از بچه های بزرگتر یاد گرفته بودن در کل مهد برای بچه های کوچیک فک نمیکنم مناسب باشه مگر اینکه ادم مجبور باشه دلم برای پرهام جون خیلی تنگ شده بود خدا پدر و مادرتو برات حفظ کنه که هیچکس بهتر از اونا نمیتونه به خوبی از پسرت نگهداری کنه
فریده
پاسخ
من فکر می کردم حالا قراره توی مهد چقدر مطلب یاد بگیره که حالا که توی خانه هست عقب افتاده . هر کاری و هر حرفی می زد می گفتم به خاطر اینه که مهد نرفته وگرنه این کار رو نمی کرد ، ولی فهمیدم توی مهد هم خبری نیست . خداقل توی این سن فقط جنبه نگهداری داره . مرسی دوست من ، خدا پدر و مادر شما رو هم حفظ کنه
عشق یعنی
21 بهمن 93 9:57
ای جونم تیپ دامادم و ببین . بزنم به تخته . بازهم خیلی خوب کنار اومده . وفقط یه روز گریه کرده . از مربی اش تپنپرسیدی چرا پرهام چیزی یاد نگرفته و دلیل اصلی اش چی بوده ؟ شاید خود مربی اش هم خیلی سر به سر پرهام نمزاشته و به حال خودش رهاش می گرده . وقتی یه عده بچه دور هم باشن و با هم بازی کنن معمولا این اتفاق ها می افته و خدا رو شکر که اتفاق بدتری نیوفتاده فعلا خیلی ذهنم کار نمی کنه واگرنه چند قلمبه مادر زنی بهت می نداختم بد می رفتم
فریده
پاسخ
عروس خانم بیشتر از یه روز گریه کرد، کلاً صبح ها هر وقت که بیدار بود و من می خواستم برم گریه می کرد. عجب عروس پر استرسی. هر وقت می رفتم مهد داشت می دوید ، کلاً پرهام نمی شینه که کسی بخواد چیزی بهش یاد بده. شما کی فکرت کار می کرد که حالا بخواد کار کنه ،
مامانی غزل جون
22 بهمن 93 0:09
تجربه خوبی بود برات فریده جونم و همچنین تجربه خیلی خوبی من بدست آوردم از ماجرای مهد پرهامی ایشالله بزرگتر بشه راحتتر بتونی بذاریش مهد همیشه شاد باشی دوست مهربونم
فریده
پاسخ
فکر کنم حسابی پشیمون شدی غزل رو مهد بزاری. ایشاالله همه بچه ها سالم و شاد زندگی کنن
مامان نگار
23 بهمن 93 9:28
پس بالاخره نظريه مهد آقا پرهام رد شد.اينم فكر خوبيه .اگه كسي رو داري كه نگه داره حقيقتا چيز زيادي ياد نمي دن .زبان هم كه اگه باشه و بچه تكرار نكنه سر دوماه فراموش مي شه .دختر من به خاطر شرايط من از 6 ماهگي رفته .من راضيم اما اگه ميشد كه خونه بمونه حتما شرايط خونه رو ترجيح ميدادم
فریده
پاسخ
امان از دست مامانای شاغل که بچه هاشون محبورن زود مستقل بشن. منم اگه مامانم قبول نمی کرد پرهام باید از 6 ماهگی می رفت مهد. امیدوارم هر جا هستن سالم باشن.
بابا و مامان
24 بهمن 93 17:26
سلام عزیزم ببین چه محکم ایستاده و اصلا فکر نمی کنی نخواد بره
فریده
پاسخ
پسر ما واسه ژست گرفتن عالیه ، مخصوصاً اینکه کیفش رو زیاد دوست داشت
بابا و مامان
24 بهمن 93 17:27
عزیزم منم نظرم اینه تا مجبور نشی بچه را نباید مهد بزاری خدا نگهدار بابا و مامان مهربون باشه
فریده
پاسخ
ممنون عزیزم ، واقعاً که نظرتون درسته
بابا و مامان
24 بهمن 93 17:28
فریده
پاسخ
آیسان
25 بهمن 93 13:49
سلام دوست عزیز ... از وبلاگ زیبای شما دیدن کردم ، خسته نباشید ... خوشحال میشم به من هم سر بزنید ... منتظر حضور و نظرات مکتوب شما هستم ... سپاس ... من لینکتون کردم دوست داشتید منم لینک کنید
فریده
پاسخ
حتما شما رو لینک می کنم و مرتب نظر می زارم
مامان
25 بهمن 93 23:38
ای جونم پرهام گلی. خوب کردی بیخیال مهد شدی.واقعا فقط جنبه نگه داری داره مهد. وقتی مامان و بابای گلت هستن و دلسوز نوه دیگه نیازی به مهد نیست. خودت اگه دوست داشتی کم کم مفهوم کوچیک و بزرگ و اعداد و اشکال و رنگها و کلا اموزش های کوچیک رو به پرهام یاد بده. مطمئن باش بچه ها وقت واسه یادگیری زیاد دارن.بذار تا دلش میخواد بچگی کنه و راحت باشه.
فریده
پاسخ
آره راست می گی ، همش نگران بودم که پرهام از همسن های خودش عقب بمونه ولی این تجربه بهم نشان داد توی مهد چیز خاصی هم یاد نمی گیرن . بهتره خودم توی خانه باهاش کار کنم تا یه کم بزرگتر بشه.
رها مامان آنيسا
26 بهمن 93 21:52
الهـــــــــى من فداى اين پسرك شيطون بشم اى خـــــــــــدا كه اين شاهزاده چقدر خوردنيه فريده بعضو موقع ها تو اين ميمونم كه چطورى تا الان اينو يه لقمه چپش نكردين حالا اگه من بودماااااا........ ژستاش منو كشته ببوس اين ماه منوووووووووو
فریده
پاسخ
سلام رها جون کجایی خانم ؟؟؟ دلم واست یه ذره شده ، آنیسا خوشکل من چطوره ؟؟؟؟ شما وقتی دلتنک می شی می تونی راحت وارد وبلاگ بشی و از احوالات ما باخبر ولی ما چیکار کنیم ؟؟؟؟ یه وبلاگ دیگه درست کن . باور کن اینقدر نگران احوال خودت و دخترکت هستم که خدا می دونه. امیدوارم همه چیز مطابق میلت باشه و هیچ مشکلی نداشته باشی . مواظب خودت باش ، مواظب دخترمون هم باش و از طرف من ببوسش مرتب بهم سر بزن و از حالت منو بی خبر نذار . هزاران بار می بوسمت
هلیا قلی پور
2 اسفند 93 9:45
سلام لینگ شدید
فریده
پاسخ
منم شما رو لینک کردم
عشق یعنی
2 اسفند 93 9:46
فریدهههههههههههه بدو بیا جواب منو بده یادته سال پیش که عکس سفره هفت سین تو گذاشته بودی بهت گفتم اگر سال 94 خونه خودم بودم باید برام سبزه بندازی؟؟؟؟ اومدم بهت یادآوری کنم که حواست به سبزه منم باشه هاااا امسال دو تا سبزه بندازی فریده اون سبزه دو رنگ رو مو به مو برام بگو چه طوری انداختی می خوام خودم هنر نمایی کنم و سبزه بندازم از کی باید بندازم ؟ کامل با جزئیات برام بگو
فریده
پاسخ
تو اول عکسای عروسی ات رو بذار ، عکس خانه و وسایل ات رو بذار تا بعد من بهت بگم
مامان یسنا
2 اسفند 93 13:00
سلام دوست خوبم. نمیدونم چرا قبلا این پست ندیدم!! ممنون از اینکه تجربه مهد گل پسرت اینجا به اشتراک گذاشتی . از تجربه ات استفاده کردم. بازم ممنون خدا حفظ کنه پدر و مادرت که پرهامو نگه میدارن و خیالت از این بابت راحته. منم میگم مهد زوده براش. بهتره بفرستی کلاس قرآن یا باشگاه. البته باشگاه شاید زود باشه . بهترین گزینه کلاس قرآنه. بازی و نقاشی و رنگآمیزی و حفظ قرآن و شعر همه رو باهم داره. یسنا از اواسط دی میره کلاس و تا حالا خیلی پیشرفت کرده. چقدر هم کلاس و معلم و بچه هارو دوست داره و واقعا بهش خوش میگذره. منم که از همین طریق دارم فاصله امو باهاش بیشتر میکنم و خداروشکر موفق هم شدم.
فریده
پاسخ
خیلی عالیه که یسنا جون رو می فرستی کلاس قرآن. منم باید پیگیر بشم ببینم این جور کلاسها واسه بچه ها کجا برگزار می شه. راستی یسنا جون هم صبح ها پیش مامان بزرگ و بابابزرگش هست ؟؟
مامان فهیمه
2 اسفند 93 16:24
سلام فریده جون خوبی کجایین شما بابا دلمون تنگ شده بود. پس آقا پرهام گل مهد رو هم تجربه کرد و بیشتر از اون مامانه گلش کلی تجربه پیدا کرد فریده جون هر کسی با شرایطی که داره خودش بهتر میتونه صلاح کار رو تشخیص بده.با این چیزایی هم که گفتی همون بهتره که پرهام جون فعلا پیش مادر بزرگ و بابا بزرگ مهربونش باشه.ایشالا همیشه سالم باشن
فریده
پاسخ
دقیقاً به این نتیجه رسیدم که هنوز واسه پرهام خیلی زوده بره مهد ، باید یه کم بزرگتر بشه بعد . واسه خودم هم خیلی سخت بود ،
مامان یسنا
3 اسفند 93 12:42
یسنارو از 6 ماهگی میبرم خونه مادرجونش...مادر خودم نزدیکم نیست و خواهرم هم تهران دانشجوئه. کسی هم دوروبرم نیست بخوام بزارم پیشش. یسنا هم که جای دیگه نمیمونه.... پس کجا بهتر از خونه مادر شوهر.
فریده
پاسخ
ایووووووول یالاخره یه مورد دیدم که مادر شوهر مسئولیت قبول کرد، مادر شوهرت جزء موارد نادر به حساب می آید.