سلام بر سال 94
لحظه سال تحویل ساعت 2 و 15 دقیقه و 10 ثانیه روز شنبه 1 فروردین 1394 هجری شمسی بود .
از اسب پیاده شدیم و سوار بر بز شدیم .
و من مثل همیشه عاشق سال نو و لحظه سال تحویل .
اصلاً اون لحظه یه حس ناب و دوست داشتی رو تجربه می کنم .
بعد از اینکه کل خونه رو تمیز کردیم ، سفره هفت سین و چیدیم و منتظر موندیم تا لحظه تحویل سال فرا برسه.
پرهام ظهر نخوابیده بود و حول و حوش ساعت 9 شب خوابش برد .
به خاطر همین با محمد تصمیم گرفتیم پرهام رو بیدار نکنیم و خودمون دوتا عکس بگیریم و فردا صبح عکسای خانوادگی رو بگیریم .
منم مشغول آپ دیت کردن وبلاگ پرهام شدم که دیدم ساعت 2 شده ، بلند شدم که لباس بپوشم و واسه سال تحویل آماده بشم که دیدم پرهام وسط هال ایستاده و داره با تعجب به سفره هفت سین نگاه می کنه .
چقدر از دیدن سفره هفت سین سوپرایز شده بود. منم سریع لباسش رو عوض کردم و کنار سفره نشستم و لحظه سال تحویل کنار همدیگه بودیم .
خدا رو شکر می کنم که پرهام بیدار شد ، خیلی دوست داشتم خانواده سه نفری مون کامل باشه .
پرهام با چشمای خواب آلود
پرهام و بابایی
روز اول فرودین ، اول رفتیم خانه مادر شوهرم و به اونا تبریک گفتیم . و بعد رفتیم خانه مامان و آغا .
پرهام کنار سفره خانه مامان بزرگ و بابابزرگ
از اونجا که اول فرودین تولد بهارکوچولو هست ، هر سال ناهار عید مهمون بهار خانم هستیم. ناهار خوردیم و زدیم و رقصیدیم و به این ترتیب سال نو رو با جشن و شادی شروع کردیم.
تولد سه سالگی بهار
پارسال ایام عید من از دید و بازدیدها واقعاً خسته شده بودم . از این خانه به اون خانه اونم با وجود یه پسر بچه شیطون .
اصلاً آرامش نداشتم ،نه خودم نه پرهام .
تصمیم داشتم به همه اعلام کنم که امسال خانه هیچ کس نمی رم که خدا رو شکر خانواده همسرم اعلام کردن که یه روز اختصاص می دن که همه بیان باغ و همدیگه رو اونجا ببینن تا از این خاله بازی ها نجات پیدا کنیم.
ما هم با روی باز استقبال کردیم . روز دوم فرودین رفتیم باغ و عید دیدنی خانواده شوهر تمام شد ، البته خانه دایی ، عمه ، مجید آقا و علی آقا رو رفتیم .
بیست و دو بهمن ماه که بود یه نمایشگاه توی اداره برگزار شد که کتاب و اسباب بازی و بازی های فکری داشت ، منم کلی خریدم و تصمیم گرفتم هر وقت پرهام یه کار خوب کرد بهش بدم . ولی دریغ از حتی یه کار خوب .
واسه ایام عید یه کشتی و یه کتاب پازل بهش عیدی دادم که حداقل تاریخ مصرفشون نگذره .
خدا رو شکر امسال پرهام خیلی خیلی بهتر از پارسال بود . پارسال مثل خروس جنگی بود ولی امسال خیلی قشنگ با نگا رو بهار بازی می کرد و خیلی کم بینشون دعوا پیش آمد.
یه روز ناهار دعوت مهناز بودیم ، من ناهار پرهام رو دادم و بهش ماژیک دادم که روی یه برگه خط بکشه چون قدش کوتاه بود و دستش به میز نمی رسید زیر پاش یه بالش گذاشتم که بالاتر بره ، بالش هم سفید.
بعد که آمدم دیدم روی بالش با ماژیک خط خطی کرده . منم نامردی نکردم ، بالش روبرداشتم و انداختم روی رختخوابها .
چند لحظه بعد زن داداشم آمد و گفت فریده ببین پرهام بالش رو چیکار کرده .
خنده ام گرفت ، گفتم خودم می دونم می خواستم کسی نفهمه .
روز پنچ شنبه 6/1/93 هم به قصد پاگشای علی آقا و خانمش کل خاندان شوهر رو شام دعوت کردم.
ظهر نگذاشتم پرهام بخوابه به خاطر همین حسابی خسته شد و ساعت 9 شب اونو خوابوندم . دیگه راحت تونستم به مهمانها برسم و نگران این نبودم که پرهام دست گلی به آب بده.
روز سیزده به در هم با خانواده آقای دارا رفتیم یه باغ سمت خانه زینیان . خیلی خوش گذشت .
داخل باغ یه استخر بود بدون هیچ حفاظی ، زمانی که رسیدیم زن داداشم گفت بهار افتاده توی استخر و خدا بهش رحم کرده که اتفاقی واسش نیافتاده . به خاطر همین حسابی حواسمون به بچه ها بود و بهشون می گفتیم اطراف استخر نرن.
حالا به پرهام می گم مامان بیا بریم کنار استخر عکس بگیریم ، می گه مامان استخر خطرناکه . نه اینکه فکر کنید به خاطر استخر بوده هااااااااا ، فقط می خواست بازی کردن رو حتی لحظه ای از دست نده .
بالاتر از باغ یه مجتمع تفریحی بود که با محمد و علیرضا و بچه ها رفتیم . خیلی خوشگل بود .
و در آخر که با گره زدن سبزه ها به پایان رسید .
مطمئنم امسال سال خیلی خوبی واسه همه هست .
سالی که با شنبه شروع بشه ، ایام کاری از شنبه ادامه پیدا کنه و با خبر مسرت بخش توافق هسته ای تکمیل بشه حتماً سال خوبی هست .
خدایا
از تو به خاطر چشمهایم که می بیند،
گوشهایم که می شنوند،
دستها و پاهایم که حرکت می کنند و
عزیزانی که کنارم هستند
سپاسگزارم.