مهد کودک پرهام
روز یکشنبه 1/ شهریور ماه /94 پسر ما رسماً به مهد کودک رفت ،
بالاخره بعد از تحقیق و تفحص بسیار پرهام رو مهد کودک ثبت نام کردم .
مهد کودک فراتر از شادی.
اسم مربی اش خاله لاله است .
چند روز قبل از اینکه به مهد بره با پرهام و محمد رفتیم و با ذوق و شوق کیف خریدیم.
بین دو تا کیف مونده بودیم یکی با عکس ماشین مک کوئین و یکی دیگه مینیون ها .
که پسر ما کیف مینیون رو برداشت .
هر چند که من از اون کیفه بیشتر خوشم می آمد ولی مگه واسه من بود.
بعد هم ظرف غذا و قمقمه با عکس مینیون خریدم و یه لیوان با عکس پرنده های خشمگین.
لباس های گل پسر رو مرتب کردیم و روز یکشنبه پرهام با سر شکسته رفت مهد .
تا رفتیم ساعت 10:30 بود و بچه ها داشتن تو حیاط بازی می کردن ،
پرهام رو گذاشتم و به مربی اش گفتم حواستون به سر پرهام باشه.
لاله جون هم صدا زد ، بچه ها همگی از سرسره ها بیرون بیاید و اینجا بایستید .
وقتی همه بچه ها آمدن ، گفت پرهام امروز اولین روزه که پیش ما آمده ، سرش شکسته به خاطر همین همگی باید مواظب اش باشیم ،
پس اول پرهام می ره و با سرسره ها بازی می کنه و بعد شما بازی رو ادامه بدهید.
پرهام از پله های سرسره که رفت بالا یکی از دوستاش گفت اسمت چیه ؟؟؟
پرهام وایستاد و گفت پرهام هاشم پور
اسم پسرعموم هم امیر حسین هس ولی مامانش بهش اجازه نداده که بیاد مهد کودک.
اسم دوستام هم نگار و بهاره .
واسم خیلی جالب بود که به این زودی خودش و خانواده اش رو معرفی کرد.
بعد که از سرسره پایین آمد بهش گفتم پرهام من برم اداره ، گفت برو .خداحافظ
به همین راحتی ازم جدا شد.
من رفتم تو ماشین نشستم ،
بچه ها بازی کردن و رفتن سرکلاس . همین جور خودم رو مشغول کردم تا بعد از یک ساعت مربی اش پرهام رو آورد.
گفت همین که گفت مامانم منم آوردمش.
روز دوشنبه بازم با همدیگه رفتیم مهد ، باهاش خداحافظی کردم و رفتم بیرون از مهد ، شماره ام رو به مدیر مهد دادم که اگه گریه کرد سریع بهم خبر بدن . دوساعتی بیرون بودم و بعد رفتم دنبالش ، اون روز هم خوب بود.
روز سه شنبه محمد مرخصی گرفت و از ساعت 11 بردش مهد تا ساعت 2 .
روز چهارشنبه پسرمون از ساعت 8:30 رفت تا ساعت 1 بعدظهر . از اداره به مهد زنگ زدم و احوالش رو پرسیدم ، گفت خوبه.
به نظرم خیلی راحت و سریع خودش رو با محیط جدید وفق داد .
بعضی روزا که ساعت 2:30 بعدظهر می رم دنبالش می گه چرا اینقدر زود آمدی ، دیرتر بیا ،
می گم مگه چیکار می کردی ، می گه داشتیم برنامه کودک نگاه می کردیم .
یا آنروز که محمد رفته بود دنبالش ، گفته بود داشتیم می رقصیدیم.
خیلی خوشحال و راضی هستم از این بابت ، پسرم به راحتی وارد محیط می شه و احتمالاً اینقدر بهش خوش می گذره که دوست داره بیشتر بمونه .
ولی من ... ، دلم تو سینه آروم و قرار نداره ، از وقتی که می آم اداره همین جور شور می زنه تا ساعت می شه یک بعدظهر ،
اونوقت دیگه از شور زدن می گذره و می شه یه استرس عذاب آور ، جوری که دیگه نمی تونم اداره بمونم و باید سریع جمع و جور کنم و برم دنبالش.
از 14 شهریور هم امیر حسین ، پسر عموی پرهام ، به همین مهد آمد و دیگه روزگار حسابی بر وفق مرادشون شد .
روز شنبه 28 شهریور ماه هم جشن ورودی داشتن ، ساعت 5 پرهام رو آماده کردیم و به جشن ورودی بردیم ،
ما که خبر نداریم ولی از قرار معلوم حسابی بزن و برقص یا به قول پرهام بپر بپر داشتن.
پرهام و امیرحسین حسابی با همدیگه دوست هستن و همدیگه رو دوست دارن.
تا حالا که خوشحالم از اینکه پرهام رو این مهد ثبت نام کردم ، از مربی اش هم بی نهایت راضی ام ، خیلی خوب با بچه ها رفتار می کنه و خیلی خوبه که پرهام وامیرحسین به یه مهد می رن اینجوری نگرانی ام کمتر می شه .
خداوندا !
به تو محتاجم ، هر روز ، هر لحظه ،
هر ثانیه که نفس می کشم
محتاج تو هستم ، من بی تو ناتوانم