مترو
تقریباً از سال 80 پروژه متروی شیراز رقم خورد و هر از چند وقتی یه منطقه مسدود بود ، تا اینکه سال 93 یکی از فازهای متروی شیراز افتتاح شد.
خیلی دوست داشتم پرهام مترو سوار بشه ولی هر دفعه تنبلی می کردم و برنامه ما به تعویق می افتاد ، تا اینکه یه روز ظهر بعد از اینکه پرهام رو از مهد آوردیم به صورت ناگهانی با محمد تصمیم گرفتیم که به مترو بریم .
پرهام کلی ذوق کرده بود و از تماشای مترو لذت برد.
از مسیر زرگری به سمت میدان احسان رفتیم و برگشیتم.
خیلی از این قضیه نگذشته بود که مهد پرهام تصمیم گرفت بچه ها رو برای بازدید به مترو ببره ، وقتی این یادداشت رو روی دفتر پرهام دیدم ، برق از سرم پرید ، به نظرم اصلاً کار عاقلانه ای نبود ، محیط مترو واسه این تعداد بچه خطرناک بود .
منم از اونجا که نمی خواستم اجازه بدم پرهام این اردو رو بره شروع به توجیه پرهام کردم .
بعد از کلی توجیه زمانی که مطرح کردم مترو خطرناکه و من صلاح نمی دونم بری ، خیلی ناراحت شد و توی ماشین شروع به گریه کردن کرد، منم گفتم پسرم ، بابا هم باید نظر بده تا اینکه یه کم آرومتر شد.
رسیدیم خانه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش پیش من آمد و گفت مامان بزرگتر این خانه من هستم و من به شما می گم که مترو خطرناک نیست و من باید برم .
شاخم درآمد یعنی چی !!!!!!!! بچه هنوز شش ساله نشده ادعای بزرگتری می کنه ، ما هم چیزی نگفتیم تا اینکه محمد آمد و بهش گفتم ، محمد هم گفت هر طور مامانت بگه .
با محمد صحبت کردم و به چند دلیل دوست نداشتم پرهام بره ، اول اینکه محیط خطرناک بود . دوم اینکه پرهام باید یاد می گرفت که بعضی از مواقع باید کلمه نع رو بشنوه و نباید این قدر شدید واکنش نشان بده . سوم اینکه یاد بگیره پدر و مادر براش تصمیم می گیرن و اون باید تبعیت کنه .( البته بیشتر حرصم از حرف پرهام بود .بزرگتر این خونه منم)
خلاصه چند روزی در کشمکش رفتن و نرفتن بودیم .
تا اینکه شب قبل از اردوی مترو، بعد از اینکه پرهام متوجه شد قرار نیست فردا به مترو بره ، شروع کرد به خواهش کردن .
یعنی در حدود نیم ساعت یه تکه گفت مامان خواهش می کنم ، مامان خواهش می کنم ، جوری شد که محمد هم دلش سوخت و گفت بزار بره ، منم تمام فلسفه هام رو رها کردم و شادی پسرم رو ترجیع دادم و پسرم شاد و شنگول خوابید .
صبح با اولین صدای من از خواب بیدار شد ، کاملاً به حرفم گوش می داد و حتی توی ماشین گفت مامان می خوای صبحانه رو توی ماشین بخورم که خیالت راحت بشه .
ساعت 9 صبح به مترو رفتن از ایستگاه نمازی سوار شده بودن تا ایستگاه احسان و همین مسیر هم برگشته بودن و تقریباً ساعت 11 به مهد برگشته بودن ،
از قرار معلوم مهد چند تا کوپه اختصاصی گرفته بوده و مامورهای مترو هم بهشون کمک کرده بودن .
خدا رو شکر می کنم که این اردو هم به سلامتی سپری شد و خدا رو سپاسگزارم که به پسرم حسابی خوش گذشته بود.