پرهام و ماموریت رفتن محمد
جمعه گذشته (٢٤ شهریور ٩١ ) محمد با هواپیما به تهران رفت . یه دروه مربوط به اداره بود که تهران برگزار می شد .از وقتی که محمد رفت پرهام هر کی زنگ می زد سریع می گفت بابابی ، بابایی. هر کی از در هال می آمد داخل بدو می رفت ببینه کی هست و می گفت بابایی بابایی . هر کی زنگ در می زد می گفت بابایی .خلاصه اوضاعی داشتیم و حسابی دلتنگی می کرد .
دیدیم این جوری نمی شه و تصمیم گرفتیم با مامان ببریمش بیرون .مامان پیشنهاد کرد که پیاده بریم پل غدیر پس با مامان و پرهام حرکت کردیم .
ماشااله پسرم خودش تنهایی بیشتر راه رو آمد هر چند به سرعت لاکپشت و ما هم مجبور بودیم مثل خودش با سرعت لاکپشت حرکت کنیم ولی بالاخره تا پل غدیر رفتیم و اونجا یه استراحت کوچیک کردیم و دومرتبه به خونه برگشتیم . حسابی خوشحال شده بود که بیرون آمده . جالب این جا بود که یه جا دیدم پرهام ایستاده و با دست به یه جایی اشاره می کنه و می گه "به ، به " . نگاه کردم دیدم داره به یه گربه اشاره می کنه . آخه به گربه می گه به .
روز شنبه هم حمید ما رو به خونه مامان برزگ پرهام برد و اونچا کلی بازی کرد . دایی حسن و خانواده هم آمده بودن و برگشتنه مزاحم اونا شدیم .
روز یکشنبه در نبود بابایی به خیاطی کنار خونه مامان رفتم و پارچه ام رو دادم بدوزه . پرهام کلی شیطونی کرد و به تمام وسایل خونه خیاطه دست می زد . برگشتنه وقتی دید داریم وارد کوچه می شیم برگشت و هر کاری کردیم حاضر نشد وارد کوچه بشه مامان می گفت کوچه رو می شناسه ولی من باورم نمی شد و می گفتم فقط داره بهانه می گیره . بالاخره زور اون بیشتر شد و ما مچبور شدیم بیشتر پیاده روی کنیم . موقع برگشتن مامان گفت پشت سر پرهام حرکت کن ببینیم وارد کوچه خودمون می شه . دیدم آره وارد کوچه شد گفتم شانسی بوده مامان گفت بذار جلو حرکت کنه ببینم خونه رو بلده . دیدیم پرهام موقعی که نزدیک در خونه شد با عجله به سمت در کوچه رفت و شروع کرد با کف دست در زدن . برای من که خیلی جالب بود .
روز دوشنبه هم با مامان و پرهام تا پل غدیر رفتیم و اونچا با هم بستنی خوردیم .و آخر شب هم سعی کردیم پرهام رو بیدار نگه داریم تا محمد بیاد . وقتی آمد با دو به سمت محمد رفت اولش غریبی می کرد ولی بعد کلی نق می زد که منو بغل کن و بگردون.
نامرد حسابی هم سوغاتی گیرش آمد .