پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

پرهام مهربونم

پرهام مریض شد.

1391/8/17 12:49
نویسنده : فریده
518 بازدید
اشتراک گذاری

خدای بزرگ  پرهام اینقدر بی حال بود که حتی نمی تونست گردن بگیره فقط خوابیده بود و ناله می کرد هر غذا یا شیری که بهش می دادیم همه رو بالا می آورد و اسهال شدید داشت . تب هم به تمام مشکلاتش اضافه شده بود و مرتب باید درجه تبش رو می گرفتم . آب بدنش آنقدر پایین آمده بود که گریه اش اشک نداشت . این روز سوم بود که مریض بود . نمی دونستم  چرا این طوری شده بود .

چهارشنبه  گذشته (91/8/3) بود که تصمیم گرفتم یه کم زبان کار کنم به خونه مامان محمد رفتیم کتابهای زبان فرزانه رو گرفتم . اونجا پرهام با فیروزه کلی بازی کرد حسابی بهش غذا دادم و خوشحال بودم که همه غذاشو خورده . تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی به خونه آمدیم پرهام اصلا خوابش نمی آمد و از اتاق خواب به هال می رفت و برمی گشت کلی شاد بود و بازی می کرد با خودم گفتم این بچه اصلا خیال نداره بخوابه چقدر با انرژی هست غافل از اینکه تا چند ساعت دیگه باید حسرت این ساعت رو بخورم .

خلاصه یه کم شیر درست کردم و اونو خوابوندم . ساعت 2 نصفه شب بود که با صدای پرهام از خواب بیدار شدم فکر کردم گرسنه هست براش شیر درست کردم ولی همین که امدم بهش شیر بدم دیدم لباسش خیس هست چراغ که روشن کردیم دیدم بالا آورده . خیلی ناراحت شدم سریع لباسش رو عوض کردم رختخوابش رو مرتب کردم و اونو خوابوندم . محمد می گفت به خاطر شیری هست که آخر شب بهش دادی و خودم هم فکر کردم به خاطر اینه که دیشب شام زیاد بهش دادم . ولی از اون موقع به بعد هر غذایی که بهش می دادم بالا می آورد حتی شیر هم بالا می آورد . پنچ شنبه بود و محمد صبح زود به اداره رفت . طرفای ساعت 10 بود که تصمیم گرفتم پرهام رو به دکتر ببرم با محمد تماس گرفتم و گفتم هر غذا یا شیری که به پرهام می دم بالا می آره . اونم خودشو سریع رسوند . پرهام گرسنه بود و خیلی دوست داشت غذا بخوره ولی زود بالا می آورد . محمد که آمد چند قاشق بهش غذا دادم و بالا نیاورد . محمد گفت بهتره بریم خونه آغا و اونجا باشید و فعلا دکتر نریم ما هم همین کار رو کردیم . خونه آغا همه بچه ها بودن . پرهام ظهر تب کرد و بازم بالا آورد خیلی نگران بودیم تا اینکه دیدم اسهال هم اضافه شده .

خدای بزرگ ، سریع محمد رو صدا زدم . از قبل می دونستم که دکتر موحدی عصرهای پنچ شنبه مطب هست با مطب اش تماس گرفتم و گفت دکتر تا ساعت 6 عصر بیشتر مطب نیست . حالا ساعت 5 و نیم عصر بود و ما خونه آغا و مطلب نزدیک بیمارستان دنا.

سریع حرکت کردیم و خدا رو شکر خیابانها خلوت بود . پنچ دقیقه به شش  بود که به مطب رسیدیم منشی دکتر می خواست  پرهام رو وزن کنه که یکدفعه پرهام بالا آورد .  ما رو سریع به داخل مطب فرستاد دکتر بعد از اینکه پرهام رو معاینه کرد یه آمپول داد که ضد استفراغ بود و یه سری هم دارو داد و گفت اگه حالش خوب نشد بیاریدش بیمارستان دنا . آمپول پرهام رو زدیم . داروهاشو خریدیم و به خونه رفتیم چند ساعتی خوب بود ولی دومرتبه روز جمعه بازم پرهام بالا می آورد و اسهال داشت . روز جمعه بچه ها خونه غلامرضا و دعوت مهناز بودند . تصمییم گرفتیم نرویم . ظهر جمعه بازم دیدیم پرهام حالش خوب نیست با محمد حرکت کردیم به سمت بیمارستان دنا . اونجا دکتر نداشتند به بیمارستان مادر و کودک و بیمارستان دستغیب هم رفتیم ولی یا از شانس ما یا از بی در و پیکر بودن بیمارستانهای ما هیچ دکتر کودکانی نبود دست از پا دراز تر به خونه برگشتیم  . همین جور پرهام رو پاشوره می کردیم تا تبش بالا نره . مرتب اسهال داشت و بالا می آورد.

خدای بزرگ کار من این بود که فقط لباس های پرهام و پنپرزش رو عوض کنم و کار محمد هم این بود که لباسای پرهام رو داخل ماشین لباسشویی بریزه تا شسته بشه  . بعضی مواقع که پرهام رو نگاه می کردم به  خودم می گفتم  نکنه خدای ناکرده پرهام رو از دست بدم .  حمید و زیبا مرتب زنگ می زدند و می گفتند اونو به بیمارستان ببریم . زیبا گفت پودر ORS بگیر و مرتب بهش بده تا آب بدنش کم نشه . پودر رو گرفتیم ولی بدبختانه همین که بهش می دادیم سریع بالا می آورد . مهناز آخرای شب با نیما و مجتبی به خونه ما آمدند و پرهام رو پاشوره کردند مهناز می خواست بمونه ولی من گفتم کاری از دستت برنمی آید و اگه مشکلی بود باهاش تماس می گیریم  . ساعت 2 نصف شب بود که بازم پرهام بالا آورد با محمد سریع اونو به بیمارستان دنا بردیم . دیگه فکر می کردیم حتما اونو بستری می کنن ولی دکتر کودک وقتی  اونو دید  دومرتبه بهش امپول زد و ما به خونه برگشتیم .

روز سوم بود که پرهام مریض بود  آب بدنش خیلی کم شده بود . باور کردنی نبود شیر که می خورد یا بالا می آورد یا اینکه همین شیر از بدنش به صورت اسهال خارج می شد . فکر می کردیم بهتر شده تا اینکه مامان به خونه ما آمد تا پرهام رو ببینه همین که پرهام رو با اون  وضعیت دید گفت سریع با دکتر خودش تماس بگیر تا پرهام رو  ببینه و به احتمال زیاد پرهام بستری می شه . نوبت گرفتم و پرهام رو پیش دکتر باقری بردیم . دکتر که پرهام رو دید گفت  این یه بیماری ویروسی هست که به تدریج خوب می شه و هیچ دارویی نداره ولی آب بدنش خیلی کم هست و بهتره بیمارستان بستری بشه تا بهش سرم وصل کنیم و  آب بدنش تامین بشه  . اونو به بیمارستان علوی بردیم اونجا همه می گفتن چرا اینقدر دیر اونو آوردین در صورتی که نمی دونستن ما توی سه روز اونو به سه دکتر نشون دادیم .

خلاصه از شنبه بیمارستان بستری شد .زمانی که پرستار آمد براش سرم وصل کنه اینقدر بی حال بود که حتی نمی تونست گریه کنه و فقط ناله می کرد . از صبح توی تختخواب بی هال می افتاد فقط موقع ملاقاتی هر کی می امد براش یه لبخند می زد مهناز می گفت هر کی می آید با لبخندش بهش خوش آمد می گه .

خیلی ناراحت بودم حوصله هیچ چیزی رو نداشتم . هرکسی زنگ می زد  یا جواب نمی دادم یا ترجیح می دادم محمد جواب بده .

ظهرها مامان و مهناز پیشش می موندن و من و محمد به خونه می آمدیم و کمی استراحت می کردیم هر سه شب که بستری بود من پیشش موندم و صبح ها مامان هم می آمد . نزدیکای ظهر مامان می رفت برای پرهام غذا درست می کرد و می آورد . ولی خیلی میلی به غذا نداشت . حالا دیگه نفخ هم اضافه شده بود .

 هر روز فکر می کردیم دیگه امروز مرخص هست ولی پرهام بهتر نمی شد تا اینکه روز دوشنبه خیلی ناراحت شدم و به دکتر گفتم می خوام دیگه مرخص اش کنید گفت موردی نیست ولی با مسئولیت خودتون . ما هم پشیمون شدیم. و اونو همون جا نگه داشتیم  . مهناز هر وقت پیشش بود بهتر بود بازی می کرد و ادا در می آورد مهناز می گفت من زن آغا هستم و دستم شفابخشه . تا اینکه صبح سه شنبه شاد و شنگول از خواب پا شد. بهش شیر دادم که بالا آورد . خیلی ناراحت شدم به پرستارش گفتم سرم رو باز کن تا لباساشو عوض کنم . همین که سرم رو باز کرد و لباساشو عوض کردم کفش ها شو پوشوندم و اونو یه کم توی راهروها راه بردم دیگه راه افتاده بود جوری که حاضر نبود دیگه سرم بهش وصل باشه . دکتر که آمد گفت خدا رو شکر بهتره و می تونید با خیال راحت اونو به خونه ببرید . انگار دنیا رو به آدم بدن . خیلی خوشحال شدم .

اونو به خونه بردیم حمامش دادم و سعی کردم کم کم بهش غذا بدم . فرح یه غذای خوشمزه براش درست کرده بود خیلی گرسنه بود جوری که می خواست همه غذاها رو یکجا بخوره ولی من می ترسیدم و نیم ساعته یکی دو قاشق بهش دادم .

خلاصه پسرم الان خوب خوب هست بعد از مریضی اش حسابی بامزه شده با همدیگه کلی می خندیدم . شاید نیم ساعت با هم می خندیدم اونم از چیزای الکی . حسابی سرحال شده و من بیشتر از قبل دوستش دارم و قدر شیطنت هاشو می دونم .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

manoos
20 آبان 91 5:12
سلام فریده جان، من وقتی‌ این پست رو خوندم، خیلی‌ ناراحت شدم که اینقدر پرهام حالش بد شده بوده. آخه میدونی‌، مامان اینا خیلی‌ کلی‌ گفتند که پرهام مریضه ... عجب حکایتی بود این مریضیش چقدر اذیت شودی خودت هم، بیشتر از همه. واقعا گاهی‌ در عرضه یک روز همه چی‌ عوض می‌شه ... به هر جهت، از این هم شرمنده شدم که تو این شرایط یه عالمه کار بهت داده بودم، ببخشید تو رو خدا. و در نهیات اینکه خدا و شکر که همه چی‌ بخیر گذشت ... مواظب خودتون باشین