همبازی های پرهام
دیروز (26/8/91) بچه ها همگی خونه آغا بودند. جمعه بود ولی ما مهمان داشتیم و خونه خودمون موندیم .
زهرا مرتب زنگ می زد و می گفت : عمه کی پرهام رو می آری ؟ و ما هم بهش قول دادیم همین که مهمانها رفتند برویم خونه آغا .
غلامرضا به همراه خانواده آقای طبیبی ساعت 7 شب آمدند. پرهام با غلامرضا کلی بازی کرد که این وسط یه لیوان هم شکست . وقتی رفتند ما هم آماده شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه آغا ساعت تقریبا 10 شب بود . توی راه دیدم پرهام خمیازه می کشه . یه کم که طول کشید دیدم خوابید . از بس با غلامرضا بازی کرده بود حسابی خسته شده بود . گفتم مامان بخواب ولی حسابی زهرا غصه می خوره این همه منتظرت بوده و حالا هم که خوابیدی . به خونه آغا که رسیدیم همین که زنگ زدم زهرا سریع در رو باز کرد و دوید که بیاد پیش پرهام .
آروم گفتم : عمه ، پرهام خوابه رختخوابش رو آماده کن . زهرا با ناراحتی گفت عمه خوابیده همین که این حرف رو زد پرهام چشماش باز شد و برای زهرا خندید . دیگه بیدار شد و شروع کرد با زهرا بازی کردن . همین که زهرا می نشست اونو هل می داد که بلند شو و شروع می کرد به جیغ زدن . اگه که زهرا توجه نمی کرد با دست می زدش . حسابی زهرا رو خسته کرد .
ساعت تقریبا 12 بود که دیگه گفتم باید دوتایی شما بخوابید . ولی مگه خوابش می برد می رفت بالای سر زهرا و موهاشو می کشید . ده دفعه اونو توی رختخوابش خوابوندم ,ولی سریع بلند می شد و می رفت سراغ زهرا که بلند شو . بچه تا ساعت 2 نصف شب بیدار بود زهرا هم از خدا خواسته همین که پرهام می رفت سراغش شروع می کرد به خندیدن و صدای زیبا بود که زهرا بخواب فردا باید بروی مدرسه .
این بلا رو خونه آقای هاشم پور سر فیروزه و کیمیا می آره و حسابی اونارو خسته می کنه .
همین که فیروزه می شینه اونو می کشه که بلند شو و اگه بلند نشه بهش می زنه .
ولی اگر هم که باهاش بازی کنند دیگه کاری به هیچ کس نداره .
با بچه ها میونه خیلی خوبی داره و خیلی زود با بچه ها دوست می شه حتی اگه توی خیابان یه بچه ببینه سریع به سمتش می ره .