پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

پرهام مهربونم

دوران حاملگی و دکترهای زنان و زایمان

1391/9/28 11:21
نویسنده : فریده
21,861 بازدید
اشتراک گذاری

زمانی که متوجه شدم حامله ام اولین دکتری که رفتم دکتر فریبا ناطقی بود . این دکتر آزمایشهای اولیه رو برام نوشت که آزمایشگاه سعادتی انجام دادم . بعد شروع کردم دنبال یه دکتر معروف و معتبر  گشتن  . به زیبا زنگ زدم و اسم چند تا دکتر خوب رو ازش پرسیدم . از همکارا هم پرس و جو کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که برم پیش دکتر مینو رباطی .

یکی از همکارا گفت اگه می خوای زایمان طبیعی بدون درد داشته باشی این دکتر انجام می ده و در ضمن دکتری هست که اجازه می ده شوهرت باهات به داخل اتاق معاینه بیاد .

خلاصه پیش این دکتر می رفتیم . یکی از خوبیهاش این بود که محمد می تونست باهام به داخل اتاق بیاد و همراهیم کنه . روز اول که رفتیم سونوگرافی کرد و محمد هم با دوربین فیلم گرفت . اون زمان پرهام تقریبا ٢سانت و ٨ میلی بود تقریبا به اندازه دو بند انگشت . یه آزمایش  غربالگری نوشت . اول باید می رفتیم پیش دکتر مهدی پایدار سونوگرافی انجام می دادم و بعد هم  به آزمایشگاه می رفتم و از من خون می گرفتن .  به گفته خودشون می فرستادن آلمان که اونجا بررسی بشه و بعد جواب برامون می آمد . که خدای ناکرده یه موقع بچه مبتلا به نوعی سندروم دون نباشه .

با محمد رفتیم پیش دکتر پایدار . بماند که چه منشی بداخلاقی داشت  .

دکتر پایدار یه سری سئوال کرد وقتی که گفتم ١٢ هفته هستم گفت برو و هفته دیگه بیا چون بهتر هست این آزمایش هفته ١٣ حاملگی انجام بشه . وقتی هزینه رو پرسیدم گفت ٤٠ هزار تومان برای سونوگرافی می گیرم ولی کل مبلغ ١٥٠ هزار تومان می شه . با محمد امدیم بیرون بهش گفتم دیگه نمی ریم نه سن من بالا هست و نه اینکه ما اقوام هستم پس دلیلی نداره این هزینه رو بپردازیم . امدیم خونه و دیگه بی خیال شدیم .

هفته بعد که نوبت داشتم . با خودم فکر کردم که اگه این کارو نکنم تا آخرین روز حاملگیم نگرانم و مطمئن بودم تا ماه آخر کابوس می بینم .

رفتیم پیش دکتر پایدار سونو کردم . بعد هم آزمایشها رو انجام دادم که خدا رو شکر گفتن هیچ مشکلی وجود نداره من هم که خیالم راحت بود راحت تر شد.

دوست داشتم زایمان طبیعی داشته باشم ولی از دردش هم می ترسیدم . پس تصمیمم این بود که طبیعی بدون درد رو امتحان کنم . می گفتن که خود دکتر رباطی این زایمان رو انجام می ده .

نمی دونم دکترای دیگه چطوری هستن ولی پیش این دکتر که می رفتم هیچ کاری برام انجام نمی داد . باید صبح محمد می رفت و اسم می نوشت . بعد ساعت ٢ می رفت و پول می داد و نوبت رو قطعی می کرد . ساعت ٤ می آمد دنبال من و با هم می رفتم مطلب . اونجا هم یک ساعتی معطل می شدیم . وقتی هم که می رفتم داخل یه نفر نشسته بود کنار دکتر  وزن و فشارم رو می گرفت و اگه لازم بود صدای قلب بچه رو چک می کردخودش هم دارو می نوشت فقط دکتر نگاه می کرد و می گفت خوبه . تنها کاری که می کرد سونوگرافی رو خودش انجام می داد . به نظرم اصلا کارش جالب نبود . من که دیگه این دکتر رو به کسی معرفی نمی کنم.

اواسط فرودین ماه ٩٠ (تقریبا ٧ ماهه بودم ) که مریم بهم زنگ زد و گفت یکی از دوستام زایمان در آب انجام داده و خیلی راحت بوده با هم برویم و یکبار ببینیم چطوره هست.

به کلینیک زایمان آرام  با مدیریت مریم فخار  که مامایی خوانده بود و در بیمارستان دکتر فرهمندفر زایمان در آب انجام می داد رفتیم .  باید ١١ جلسه سر کلاس می رفتیم . اول کلاس هر سئوالی داشتیم رو می پرسیدیم و خیلی دقیق جواب می داد بعد هم یه سری حرکات ورزشی رو بهمون یاد می داد که با هم تمرین می کردیم آخر کلاس هم مدیتیشن بود .

کلاسهای خوبی بود خصوصا این که به تمامی سئوالات جواب داده می شد .

 ٢ جلسه همراه با آقایان بود که جلسه اول بیشتر صحبت کرده شدو جلسه دوم راجع به وسایلی که باید با خودمون به داخل اتاق زایمان می آوردیم و نقاط فشاری که آقایان باید یاد می گرفتن توضیح داده شد. آخه این تنها زایمانی در ایران هست که شوهر یا همراه می تونه به داخل اتاق زایمان بیاد و در کل فرایند زایمان همراهیت کنه .

القصه یه هفته تمام ما داشتیم وسایل رو آماده می کردیم از زعفران آب شده ، عرق گلاب ، کاسنی ،‌بیدمشک ، شکلات تلخ ، خرماکه با چهار مغز قاطی شده بود گرفته تا‌شانه مردانه ، شلوارک مردانه ، عطر و...

خلاصه یه  سبد پر از  وسایل خوردنی ، یه کیف لباس بچه ، یه کیف  لباس برای خودمون . برای بانک خون رویان هم اقدام کرده بودیم که اون هم یه کیف جداگانه بود . یه کریر بچه ، دوربین فیلمبرداری و عکاسی هم که بماند .

به محمد می گفتم هر وقت خواستم بروم بیمارستان باید یه نیسان بگیری و این وسایل رو بیاری .

یه روز عصر هم رفتیم و اتاق زایمان در بیمارستان فرهمند فر رو دیدیم .

ماه آخر بود هم پیش دکتر رباطی می رفتم و هم پیش خانم فخار .همه چی آروم بود . تا اینکه فروزان زنگ زد و به محمد گفت می خواهیم یه کامپیوتر بخریم . اگه زحمت نیست خودت برو و انتخاب کن . محمد هم رفت تمامی وسایلش رو سفارش داد تا اینکه روز پنج شنبه ٢/٤/٩٠ دومرتبه زنگ زد و گفت می خواهیم برویم کامپیوتر رو بگیریم و میز کامپیوتر بخریم . به محمد گفتم بیا ما هم برویم من که باید پیاده روی کنم پس با هم می رویم .

رفتم سمت خیرات دنبال میز کامپیوتر بودیم کلی گشتیم  و انتخاب کردیم .

دیر وقت بود که فروزان گفت شام چی می خورید منم که از قبل دوست داشتم بروم ١١٠ همبر مخصوص بخورم گفتم پس برویم همبر ١١٠ . اگه می خواستیم پیاده برویم راهی نبود ولی سوار ماشین شدیم و افتادیم توی ترافیک تا رسیدیم خیابان انوری و همبر ١١٠، که واقعا شلوغ بود .

آقا هادی رفت و همبرها رو  گرفت .

خلاصه امدیم هر کدوم یه همبر خوردیم که دیدیم آقا هادی گفت کم بود بیاد همبرهایی که برای فاطمه و فیروزه هم گرفتیم بخوریم . ما هم با خنده و اینکه نمی تونیم دیکه بخوریم شروع کردیم به خوردن . همبرها رو خوردیم و حرکت کردبم . ما هم با ماشین به سمت خونه رفتیم .

دیر وقت بود که رسیدیم . من که مستقیم رفتم بخوابم . محمد هم رفت سراغ لب تابش .

دراز که کشیدم یادم امدم که امروز روز تولد آغا هست . موبایلم رو برداشتم و جمله تولدت مبارک رو برای آغا فرستادم . دیدم که معدم داره می سوزه . محمد رو صدا زدم و گفتم محمد معده ام درد می کنه گفت می خوای برات عرق نعنا بیارم . عرق نعنا آورد خوردم دیدم بازم معدم می سوزه . محمد رفت که برام آب جوش نبات درست کنه و همین جور ناراحت بود که آخه چه کاری بود که کردیم نباید بیرون غذا می خوردیم آخه خانم فخار گفته بود اصلا بیرون غذا نخورید.  که دیدم آب زیادی از بدنم خارج شد. محمد رو صدا زدم و با دلهره گفتم محمد آماده شو بریم بیمارستان . گفته چی شده وقتی که ماجرا رو گفتم . گفت به خانم فخار زنگ بزن . ساعت تقریبا ٢و نیم نصف شب بود . با اولین زنگ خانم فخار جواب داد دید خیلی ترسیدم . گفت اول نفس عمیق بکش و خیلی آروم بگو چی شده . وقتی ماجرا رو گفتم گفت احتمالا کیسه آبت پاره شده. حرکات ورزشی رو انجام بده و بیا بیمارستان . اونجا باهام تماس می گیرن .

محمد تا وسایل رو توی ماشین می گذاشت من چند تا حرکت پروانه زدم . بعد به محمد گفتم محمد احساس می کنم امروز پرهام زیاد حرکت نداشته پس بهتره زودتر بریم بیمارستان . حرکت کردیم به سمت بیمارستان فرهمندفر . رفتم داخل و به پرستار که خواب بود ماجرا رو به آرومی گفتم آخه احساس می کردم باید درد به سراغم بیاد که زایمان کنم . منم دردم زیاد نبود . اونم فکر کنم دید که خیلی راحتم رفت داخل اتاق دوستاشو صدا زد امدن بیرون و منو معاینه کرد . وقتی معاینه کرد سریع رفت بیرون و با خانم فخار تلفنی صحبت کرد . امد داخل و گفت اصلا نگران نباش ولی بچه مدفوع کرده ، زیاد نیست ولی باید سزاریان بشی . من با توجه به اینکه پیش دکتر رباطی هم پرونده داشتم . گفتم ترجیع می دم دکتر خودم منو عمل کنه پس می روم بیمارستان دنا. با محمد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان . محمد مرتب می گفت نفس عمیق بکش .

بعدا بهم گفت شنیده که پرستاره به خانم فخار می گه بچه زیاد مدفوع  کرده و خطرناکه .

تا رسیدیم بیمارستان . رفتم داخل بخش زنان و زایمان و ماوقع رو گفتم. و گفتم دکترم دکتر رباطی هست پس بهش اصلاع بدید . پرستار گفت دکتر رباطی گفته از ساعت ١٢ شب به بعد به من زنگ نزنید ( اوج وجدان یک دکتر) پس باید به دکتر کشیک زنگ بزنم . رفتم داخل اتاق دراز کشیدم  محمد هم از اون طرف زنگ زد به کسی که باید می آمد و خون ناف پرهام رو می گرفت . خیلی طول کشید تا دکتر آمد و منو آماده کردند که به اتاق عمل بروم تازه وقتی توی اتاق عمل بودم شنیدم که پرستار می گفت دکتر می گه من لباس ندارم و توی اتاق نمی آم (اوج وجدان یه دکتر دیگه ) .

بالاخره دکتری که پرهام رو به دنیا آورد دکتر افتخار بود .

شنیده بودم که هرکی وارد اتاق عمل می شه می ترسه ولی من خدا خدا می کردم که هرچی زودتر دکتر منو عمل کنه که خطری متوجه پرهام نشه .

یادمه زمانی که بیهوش شدم ساعت  ٥:١٠دقیقه بامداد رور ٣/٤/٩٠ بود.

وقتی به هوش امدم خیلی سردم شده بود . داد می زدم وای سردمه . وای سردمه .

صدای پرستار رو شنیدم که می گفت تو که اینقدر نازک نارنجی هستی پس چطور می خواستی طبیعی زایمان کنی .

منو آوردن بیرون . مهناز رو دیدم  . اولین چیزی که ازش پرسیدم گفتم  خوشکل هست . مهنازم گفت از تمام نوه های آغا خوشکل تره  و مرتب همین سئوال رو ازش می پرسیدم .

فروزان هم بود .شنیدم فروزان می گه حالا دختره یا پسره . با مهناز بازش کردن و گفتن نه پسره .

اون روز صبح مهناز با همه تماس گرفته بود و خبرداده بود. ساعتی بعد مامان و آغا و نوشین آمدن پیشم .

حمید و زیبا ، علیرضا و حمیده و غلامرضا هم زنگ زدن .

یادمه غلامرضا زنگ زد گفت این بهترین خبری بوده که تا حالا شنیدم .

از اون طرف مامان محمد و طاهره هم امدن پیشم .

وقت ملاقات همه فامیل ما و محمد به بیمارستان آمدند و پرهام رو دیدن .

آقا هادی وقتی پرهام رو دید گفت این که خیلی شبیه دخترها هاست .

 خلاصه هر کسی نظری می داد ولی جالب بود که همه پرهام رو با لقب دخترم صدا می کردن.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

الهام
7 مرداد 96 23:02
اول اومدم نظرتو راجب دکتر رباطی باورکنم ولی وقتی دیدم تمام نگرانیت از خوشکلی بچت بوده! فهمیدم یه تختت کمه!! خدا شفا بده
فریده
پاسخ
خدا همه رو شفا بده ،