سفر بوشهر
روز یکشنبه 20/11/92 وسایلمون رو جمع کردم که پرهام منو گشت از بس شیطنت کرد.
آقا زمانی که چمدون ما رو دید گفت مگه چند روز دارید می رید که این همه وسایل میبرید ، نمی دونست که وروجک خان بیشتر از اینها لباس می خواد .
ساعت چهار و نیم عصر روز دوشنبه به سمت بوشهر حرکت کردیم . یه توقف کوتاه سمت کازرون داشتیم ، محمد پیاده شد و یه مقدار کیک و آبمیوه خرید . به پرهام آبمیوه دادم . وسط راه گفت مامان خسته شدم . پرهام رو برداشتم و روی پام نشوندم همین که نشست تمام محتویات شکمش رو بالا آورد . این طور مواقع پرهام خیلی ناراحت میشه به خاطر همین بهش گفتم مامان ایرادی نداره بذار همشون بیان بیرون ، خلاصه چشمتون روز بد نبینه تمام لباس و شلوار خودش ، تمام لباسای من و لباس مامان کثیف شد .
دیگه محمد یه جا نگه داشت و ما کنار جاده لباس عوض کردیم .
خیلی نگران شدم که نکنه مسموم شده ولی بوشهر که رسیدیم حمیده ،زن داداشم ، گفت به خاطر پیچ های زیاد جاده است و نگار و بهار هم همین مساله رو دارند .
روز 22 بهمن رفتیم سمت ساحل . به خاطر اینکه پرهام عادت نکنه زیاد بره داخل آب با هم می رفتیم تا کنار موج ها و زمانی که موج برمی گشت من و پرهام می دوید به سمت ساحل تا کفشمون خیس نشه .
دیگه عادت کرده بود یه لحظه رفتم عکس بگیرم که دیدم یه موج برگشت و پرهام خواست سریع بدوه که نتونست خودش رو کنترل کنه افتاد داخل آب و آب از روی سرش هم رد شد . سریع بغلش کردم و با عجله رفتیم سمت ماشین لباسش رو عوض کردم و به سمت خونه حرکت کردیم .
یه عینک آفتابی چند ماه قبل خریده بودم و چون فکر می کردم سریع بشکوندش عینک دودی ارزون قیمت گرفتم ولی پرهام عاشق این عینک دودی هست و مرتب اونو روی چشماش می زنه ، گفتم ممکنه به چشمش آسیب بزنه به خاطر همین یه مدت برداشتم ، سفر که رفتیم عینک آفتابی هم برداشتم ولی مگه بی خیال می شد مرتب روی چشمش بود حتی شبا ، و من و محمد رو هم مجبور می کرد که عینک بزنیم .
عصر تا شب اونجا جنگ جهانی سوم بود بین سه تا وروجک .
خوب این سه تا وروجک ، یکی نگاره که 5 ساله ونیمه هست ،
واقعاً کاری به کسی نداره و می خواد محدوده خودش رو داشته باشه ، می خواد نقاشی بکشه و می گه کاری به من نداشته باشید و وقتی پرهام و بهار به وسایلش دست میزنن دفاع می کنه اونم چه دفاعی !!!
نگار زورش به همشون می رسید بزرگتره و قدرتش بیشتر ، به قول محمد اینجا حکومت نگار حاکمه .
پرهام توانایی جنگ با نگار رو نداشت . تا اینکه یه عصر می خواستیم برویم بیرون ، بلندش کردم که به محمد بدم ، نگار ایستاده بود و پشتش به پرهام بود همین که پرهام رو از کنار سر نگار عبور دادم پرهام دوتای پاهاش رو دور گردن نگار انداخت و موهاشو کشید ، همه غش کرده بودن از خنده ، حمیده سریع جداشون کرد ، پرهام رو به محمد دادم و خودم رفتم آماده شدم ، همین که توی ماشین نشستم پرهام گفت مامان موهاش کشیدم . مثل اینکه قله اورست رو فتح کرده باشه . علیرضا امد سمت ماشین ، پرهام گفت موهاش کشیدم .
دیگه نقطه ضعف نگار رو پیدا کرده بود و همین که کوچکترین چیزی پیش می آمد سریع موهاشو می کشید.
بهار 9 ماه از پرهام کوچکتره و اول فروردین 91 به دنیا آمده
خیلی دختر خوبیه . خیلی زود جوشه . با بهار سر اسباب بازی مشکل داشتند .
بهش می گفتم بهار بیا پیش عمه ، سریع می آمد و توی بغلم می نشست و کلی بوسش می کردم.
همچون خودش رو واسه محمد لوس می کرد ، آخه می دونه که قراره عروس ما بشه از همین الان خودشو شیرین می کنه .
و یه اخلاق زیبا داشت . هر اسباب بازی که دست می گرفت و به پرهام نمی داد کافی بود بگم بهار لطفاً ، خواهش می کنم ازت که این اسباب بازی رو بهم بدی ، با تمام وجودش اسباب بازی رو می داد.
خیلی گوگولی هست .
بهار و نگار کلاً شبا دیر می خوابند ، یه شب سر یه ماشین که به اندازه یه بند انگشت هست دعوا کردن و پرهام ماشین رو برداشت ، بهش گفتم دیگه وقت خوابه ، بردمش توی اتاق و چراغها رو خاموش کردم ، می دید که صدای بهار و نگار می آید اولش بهم می گه مامان نگار پی پی داره ، بهش می گم خوب مامانش اونو می شوره ، می گه نه پی پی داره ،
با بدبختی خوابش کردم همین که خوابش می برد ماشین از توی دستش می افتاد سریع بلند می شد می گفت ماشین ، ماشین ، ماشین رو پیدا می کردم و بهش میدادم و دومرتبه ، صبح هم از خواب بلند شده اول سراغ ماشین رو می گیره ، بهش میگم مامان شما ماشین شارژی داری بهش نگاه نمی کنی این ماشینه رو می خوای .
خلاصه اوضاعی بود بس عجیب و غریب.
این بهترین عکس سه نفره ای بود که تونستم بگیرم.
یه عصر حمیده جون گفت پرهام رو ببرید شهر بازی رنگین کمان ، رفتیم اونجا ، جای خوبی بود وسایل اسباب بازی بچه ها رو داخل یه خونه گذاشته بودند و بچه ها میتونستد راحت بازی کنند ، اینقدر پرهام منو خسته کرده بود که به مربی آنجا گفتم واقعا ً کار سختی دارید .
پرهام از اول تا آخرش (حدود یک ساعت ) فقط با این وسیله بازی کرد.جامپینگ ،
و بعد هم چراغها رو خاموش کردند تا حاضر شد بیاد بیرون .
یه روز هم رفتیم بندرگاه و قایق بادی که داشتیم باد کردیم و انداختیم توی آب ، پرهام رو گذاشتیم داخل قایق و یه مسافتی رفتیم داخل آب موقعی که می خواستم من سوار بشم قایق از زیر پام در رفت و افتادم داخل آب .
حالا این در صورتی بود که شب قبلش تب و لرز شدید گرفته بودم .
خیلی خوش گذشت ، آخرین دفعه ای که رفته بودیم بوشهر من 5 ماهه حامله بودم .
بعد از بندرگاه هم رفتیم چاهکوتاه که اونجا هم عالی بود واسه بچه ها پارک بازی داشت که پرهام ، نگار و بهار حسابی بازی کردند .
و صبح روز جمعه به سمت شیراز حرکت کردیم که خدا رو شکر پرهام بیشتر مسیر رو خواب بود