پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 7 روز سن داره

پرهام مهربونم

تولد نیما ، بهترین پسر دنیا

تولد نیما ( پسر خاله پرهام ) 28 بهمن ماه هست ،   امسال هم مطابق هر سال مهناز می خواست توی همین روز واسه نیما یه تولد کوچک بگیره ولی از اونجا که مصادف با یه مراسم دیگه شده بود تصمیم بر این شد  با یک هفته تاخیر جمعه 6 اسفند برگزار بشه،     پرهام روز تولد نیما واسش یه کلیپ درست کرد و تولدش رو بهش تبریک گفت ، خاله مهناز می گفت این کلیپ رو روزی 100 دفعه نگاه می کنیم .   روز جشن تولد هم پرهام شیک و مرتب کرد و رفتیم خانه مامان ، جشن اونجا برگزار می شد .   طبق معمول همیشه پرهام همین که کیارش و کیانوش رو دید شروع کرد به دویدن ، منم دیدم لباسش مناسب نیست یه لباس راحتی که خ...
24 اسفند 1395

سفر به بوشهر

ماجرا از اونجا شروع شد که مهناز (خواهرم )  تصمیم گرفت 25 آذر ماه یه سفر چند روزه به بوشهر داشته باشه   و از اونجا که داداشم (علیرضا)  بوشهر زندگی می کنه همه رو دعوت کرد ، ما هم از خدا خواسته قبول کردیم ،   مامان و آقا هم گفتن اگه حمید بیاید ما هم می آیم ، حمید و خانواده اش هم اوکی دادن و به این ترتیب کل خانواده به غیر از غلامرضا عازم سفر شدیم .    پنچ شنبه بعد از اینکه محمد از اداره به خانه آمد تقریبا ساعت 4 بعداز ظهر به سمت بوشهر حرکت کردیم ،   پرهام بیشتر طول سفر رو خوابید و این از اونجا نشأت می گرفت که بهار بهش گفته بود  "خانه ما که دور نیست ، می خوابی وقتی ...
24 اسفند 1395

مترو

تقریباً از سال 80 پروژه متروی شیراز رقم خورد و هر از چند وقتی یه منطقه مسدود بود ، تا اینکه  سال 93 یکی از فازهای متروی شیراز افتتاح شد.   خیلی دوست داشتم پرهام مترو سوار بشه  ولی هر دفعه تنبلی می کردم و برنامه ما به تعویق می افتاد ، تا اینکه یه روز ظهر بعد از اینکه پرهام رو از مهد آوردیم به صورت ناگهانی با محمد تصمیم گرفتیم که به مترو بریم .   پرهام کلی ذوق کرده بود و از تماشای مترو لذت برد.    از مسیر زرگری به سمت میدان احسان رفتیم و برگشیتم.     خیلی از این قضیه نگذشته بود که مهد پرهام تصمیم گرفت بچه ها رو برای بازدید به مترو ببره ، وقتی این یادداشت رو...
30 بهمن 1395

پسر مامان دیگه واسه خودش مردی شده .

من پنچ شنبه و جمعه تعطیلیم ، به خاطر همین سعی می کنم پنچ شنبه کاملاً خانه رو مرتب کنم و جمعه رو بزارم واسه گردش و بیرون رفتن .   پنچ شنبه ها بعد از مرتب کردن خانه ،  تنها چیزی که ناراحتم می کرد ، آشغالا بود که خوشم نمی آمد خودم پایین ببرم و باید منتظر محمد می شدم تا اون بیاد و این کار رو انجام بده .   همیشه به پرهام می گفتم ، مامان کی بزرگ می شی که بتونی آشغالا رو پایین ببری . پرهام وقتی دو یا سه سالش بود همیشه امتحان می کرد ببینه می تونه بلند کنه یا نع ؟؟ و هر دفعه می گفت نمی شه .   راحت از توی چشماش می خوندم که خیلی دوست داره این کار رو انجام بده .     پنچ شنبه 95/9/...
12 دی 1395

شروع پیش دبستانی پرهام

پسر من امسال به پیش دبستانی می ره . خدایی باورم نمی شه ، چقدر زود داره بزرگ می شه و رشد می کنه .   توی یه پست جداگانه راجع به انتخاب پیش دبستانی پرهام نوشته بودم ، و قرار شد پرهام پیش دبستانی رو مهد کودک فراتر از شادی بره .   شهریور ماه از طرف مهد پیام آمد که برای اندازه گیری لباس فرم مراجعه کنیم . دیدم که توی گروه یکی می گه لباس فرم خوبه و هزار نفر دیگه مخالف لباس فرم هستن ، و این درحالی بود که اصلاً نظر نخواسته بودن ولی مادرهای نگران اکثراً اظهار کرده بودن که با فرم مخالفن ، چرا ؟؟؟ نمی دونم .   من که اتفاقا بسیار استقبال کردم ، حداقلش اینه که هر روز صبح نگران این موضوع نیستم که چی بپوشه ، ...
26 آبان 1395

سفر خاطره انگیز ما (قسمت سوم ، ارومیه و بازگشت به شیراز )

روز چهارشنبه صبح بلند شدیم ، ویلا رو مرتب کردیم ، وسایل رو جمع کردیم و به قصد تهران حرکت کردیم .   قرار بود تهران جا بگیریم ولی هنوز تایید نشده بود و ما هم هدف خاصی نداشتیم ،   نزدیک تهران بودیم که محمد گفت فریده نظرت چیه بریم پیش دوستت پریسا خانم ، گفتم ارومیه ؟؟ گفت آره.بریم سمت ارومیه و پریسا رو هم ببین .  قند توی دلم آب شد .   با پریسا تماس گرفتم که ببینم چیکار می کنه که جواب نداد .   به محمد گفتم شاید تهران باشه،گفت ما می ریم تا ببینیم خدا چی می خواد.   رفتیم و رفتیم .   نزدیک زنجان بودیم که دومرتبه به پریسا تلفن کردم و بهش گفتم داریم می آیم ...
4 آبان 1395