پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 24 روز سن داره

پرهام مهربونم

سفر دوباره به قشم

پارسال که به قشم رفته بودیم خیلی بهمون خوش گذشت اون زمان پرهام 5 ماهه بود و فقط شیر خودمو می خورد و امسال یه مرد کوچک یکساله و نیمه . تصمیم گرفتیم چند روز بندرعباس بمونیم و بعد به قشم بریم غلامرضا و نوشین هم قرار شد با ما بیاند ولی هر کاری کردیم مامان و آغا نیومدند چون وسایل های شازده کوچولوی ما زیاد بود نتونستیم با یه ماشین برویم و با دو تا ماشین به سمت بندرعباس حرکت کردیم . روز یکشنبه 10/10/91 به سمت بندرعباس حرکت کردیم . محمد  از طرف پست بانک جا گرفته بود وقتی که به بندرعباس رسیدیم ساعت یک نصف شب بود مکان خیلی عالی بود یه آپارتمان دو خوابه که تمامی وسایل اونجا نو بود به قول مسئولش ما اولین یا دومین کسایی بودیم که به اونجا می رفتیم ...
28 دی 1391

قشم اولین سفر پرهام

بعد از عروسی عمه آزاده و با توجه به اینکه من باید یکماه دیگه به سر کار می رفتم . با محمد تصمیم گرفتیم یه سفر برویم . خیلی دوست داشتم به کیش بروم ولی وقتی فکر کردیم دیدیدم بهتره که با ماشین برویم که بتونیم وسایل پرهام رو با خودمون ببریم پرسیدم و  متوجه شدم که پراید رو نمی تونیم با خودمون به داخل جزیره ببریم . پس تصمیم گرفتیم با ماشین سه نفری  به قشم برویم . صبح که حرکت کردیم هوا ابری بود در طول مسیر چون آفتاب بهمون نمی تابید خیلی حال داد .پنبه زارها رو دادیم و عکس گرفتیم . ظهر که شد به لار رسیدم کنار یه پارک وایسادیم و بساط ناهار رو چیدیدم داشتیم ناهار می خوردیم که باران گرفت اونم چه بارونی من و پرهام سریع سوار م...
27 دی 1391

مامان و بابا بزرگ عزیز پرهام

یکسال از زمانی که پرهام  به اضافه من و محمد به خونه آغا رفتیم  می گذره . دقیقا پارسال اول دیماه باید به اداره می رفتم نگران پرهام بودیم که اونو کجا بذاریم . تصمیم صد در صد داشتیم که پرستار بگیریم دوست نداشتم زحمت پرهام گردن کسی بیافته و از طرف دیگه هم می گفتم بچه باید خونه خودش بزرگ بشه . ولی وقتی خوب فکر کردم دیدم ما هر پرستاری که بگیریم هیچ شناختی از اون  نداریم و نمی دونیم زمانی که ما نیستیم چه برخوردی با پرهام داره پس تصمیم گرفتیم یه مدت محدود پیش مامان بذاریمش و  یه کم که  بزرگتر شد پرستار بگیریم . مامان  و آغا پیشنهاد خوبی دادند  (یه پیشنهاد اکازیون ) و اونم اینکه به جای اینکه ما صبح ها پرهام رو...
2 دی 1391

دوران حاملگی و دکترهای زنان و زایمان

زمانی که متوجه شدم حامله ام اولین دکتری که رفتم دکتر فریبا ناطقی بود . این دکتر آزمایشهای اولیه رو برام نوشت که آزمایشگاه سعادتی انجام دادم . بعد شروع کردم دنبال یه دکتر معروف و معتبر  گشتن  . به زیبا زنگ زدم و اسم چند تا دکتر خوب رو ازش پرسیدم . از همکارا هم پرس و جو کردم و بالاخره به این نتیجه رسیدم که برم پیش دکتر مینو رباطی . یکی از همکارا گفت اگه می خوای زایمان طبیعی بدون درد داشته باشی این دکتر انجام می ده و در ضمن دکتری هست که اجازه می ده شوهرت باهات به داخل اتاق معاینه بیاد . خلاصه پیش این دکتر می رفتیم . یکی از خوبیهاش این بود که محمد می تونست باهام به داخل اتاق بیاد و همراهیم کنه . روز اول که رفت...
28 آذر 1391

خوشگل ناز نازی مامان

هفته گذشته(91/8/2) خونه خودمون  بودیم  که دیدم پرهام هر چی که روی زمین هست بر می داره سر سطل آشغال رو باز می کنه و میندازه داخل اون . یک روز لباسهای کثیف پرهام رو گذاشته بودم کنار لباسشویی که بشورم دیدم پرهام هر سه تکه لباسشو برداشته و میندازه داخل سطل آشغال . جالب این جا است  که سطل آشغال ما پدالی هست پرهام سر سطل رو بلند می کرد و همین که می خواست بریزه داخلش ، سر سطل آشغال بر می گشت اونم دومرتبه سر سطل رو بلند می کرد و می خواست ثابت نگهش داره شاید ده دفعه سر سطل آشغال برگشت ولی پرهام ناامید نشد و تمام لباساشو داخل سطل آشغال ریخت . پیش خودم گفتم شاید از این لباسها خوشش نمی آید .  تا اینکه به خونه آغا که رفتیم و برای ...
8 آذر 1391

همبازی های پرهام

دیروز (26/8/91) بچه ها همگی خونه آغا بودند. جمعه بود ولی ما مهمان داشتیم و خونه خودمون موندیم . زهرا مرتب  زنگ می زد و می گفت :  عمه کی پرهام رو می آری ؟ و ما هم بهش قول دادیم همین که مهمانها رفتند  برویم خونه آغا . غلامرضا به همراه خانواده آقای طبیبی ساعت 7 شب آمدند. پرهام با غلامرضا کلی بازی کرد که این وسط یه لیوان هم شکست . وقتی رفتند  ما هم آماده شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه آغا ساعت تقریبا 10 شب بود . توی راه دیدم پرهام خمیازه می کشه . یه کم که طول کشید دیدم خوابید .  از بس با غلامرضا بازی کرده بود حسابی خسته شده بود . گفتم مامان بخواب ولی حسابی زهرا غصه می خوره این همه منتظرت بوده و حالا هم که خوابیدی . به...
8 آذر 1391

پرهام مریض شد.

خدای بزرگ  پرهام اینقدر بی حال بود که حتی نمی تونست گردن بگیره فقط خوابیده بود و ناله می کرد هر غذا یا شیری که بهش می دادیم همه رو بالا می آورد و اسهال شدید داشت . تب هم به تمام مشکلاتش اضافه شده بود و مرتب باید درجه تبش رو می گرفتم . آب بدنش آنقدر پایین آمده بود که گریه اش اشک نداشت . این روز سوم بود که مریض بود . نمی دونستم  چرا این طوری شده بود . چهارشنبه  گذشته (91/8/3) بود که تصمیم گرفتم یه کم زبان کار کنم به خونه مامان محمد رفتیم کتابهای زبان فرزانه رو گرفتم . اونجا پرهام با فیروزه کلی بازی کرد حسابی بهش غذا دادم و خوشحال بودم که همه غذاشو خورده . تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی به خونه آمدیم پرهام اصلا خوابش نمی آمد و ...
17 آبان 1391