پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 12 روز سن داره

پرهام مهربونم

پرهام من

سلام و صد سلام خوبید ؟ خوشید ؟ در صحت و سلامت به سر می برید ؟ خدا رو شکر . ما هم خوبیم . ولی متاسفانه تمام عکسای دوربین و موبایل من روی کامپیوتر مخفی می شن و نمی تونم عکس خاصی رو براتون بذارم . به خاطر همین پست مربوط به سفرمون رو بعداً می ذارم . آخه کلی زحمت کشیدم و عکس گرفتم . پرهام هم حالش خوبه و روز به روز شیطون تر می شه . از کارهای خوبش اینه که اگه خواب باشیم ما رو اذیت نمی کنه و اجازه می ده راحت استراحت کنیم . خودش رو با چیزی مشغول می کنه من که عاشق این رفتارش هستم . از اخلاق های بدش هم این که جدیداً خیلی با گوشی موبایل ور می ره . تقریباً با گوشی من کاری نداره آخه اصلاً روش بازی نیست ولی گوشی محمد رو...
27 ارديبهشت 1393

خبر مهم من

  فکر کنم خبر مهم رو که اعلام کنم ، همه حالشون بهم بخوره  و توی دلشون کلی بد و بیراه بهم بدن . ولی چیکار کنم از نظر من خبر مهمی بود . از همین اول کار از همه دوستان عذرخواهی می کنم  و امیدوارم  اگه یه روز پرهام بزرگ شد و دید که این خبر رو من به عنوان  یکی از مهمترین اتفاقات زندگی اش  نوشته ام ازم دلگیر نشه . از اول می گم : پرهام که تازه دنیا آمده بود یه روز به داداشم گفتم کاش می شد بچه ها پی پی (مدفوع ) (البته گلاب به روتون) نمی کردند . دادشم (حمید ) خندید و گفت حالا بذار ، همین موضوع چنان اهمیتی پیدا می کنه که خدا می دونه ، یه روز سفته باید ببریش دکتر ، یه روز شله  باید بهش دارو بد...
10 ارديبهشت 1393

اندر احوالات ما

سلام و صد تا سلام  بالاخره دستم به تایپ کردن رفت تا بیام  و اخبار این مدت رو بنویسم . اول از آخر شروع می کنم : قراره 16 اردیبهشت تا 19 اردیبهشت ، یعنی سه شنبه تا چمعه هفته آینده ، با مامان و آغا و صد البته با پرهام و محمد برویم مشههههههد. رفت روز سه شنبه ساعت 8:30 صبح و برگشت روز جمعه ساعت 22:30 . مکان رو از پست بانک هتل آرامیس گرفتیم . حالا خبر بعدی ،  احتمالاً روز جمعه 12 اردیبهشت با یکی از همکارام می رویم تهران واسه نمایشگاه کتاب و روز یکشنبه برمی گردیم . و این یعنی اینکه برای اولین بار دو شب جدا از پرهام می خوابم. اول نمی خواستم قبول کنم ولی وقتی با محمد ...
10 ارديبهشت 1393

پرهام مهربونم

پسر مامان یه اخلاق خوب داره که من واقعاً از اون اخلاقش خوشم می آد و اونم اینه که هر وقت بخوابی نمی آید سراغت و اذیتت نمی کنه . از اداره که می ریم خانه ساعت تقریباً چهار و نیم بعدظهره  و معمولاً پرهام خوابیده . کنارش می خوابم ولی حواسم بهشه . می بینم از خواب بیدار می شه و واسه خودش غلت می زنه ، بعد بلند می شه و می ره توی هال پیش آغا و مامان . با اونا خودش و سرگرم می کنه و اگه مامان بهش بگه برو از داخل اتاق چیزی رو بیار ، خیلی آروم و بی سرو صدا می آید و سریع بر می گرده . وقتی بیدار می شم صدا می کنم پپپپپپرهام می آید داخل اتاق و می گه بیدار شدی؟و دیگه نمی زاه دراز بگشی ، و بلندت می کنه . دور محمد هم نمی ره تا خودم بهش بگم پرهام ...
25 فروردين 1393

از دست پرهام

توی این فیلمها و سریالهای خارجی می بینی که خانمه مثلاً سه تا بچه داره حالا سه تا نه ، یکی . ولی همون یه دونه اصلاً دور و بر پدر و مادره نیست ، پدر و مادر با هم بحث می کنن ، از بچه خبری نیست . دعوا می کنن از بچه خبری نیست ، تلویزیون نگاه می کنن ، عشقولانه حرف می زنن اصلاً بچه ای نیست . حالا این به کنار ، پدر و مادر می رن بیرون بازم بچه ای پشت سرشون نیست . با خودت فکر می کنی خدایا پس این بچه کجاست ، دقت می کنی می بینی هر کدوم یه پرستار دارن . گفتیم این در حد فیلمه . از خواهر شوهرم که آمریکا رفته بود پرسیدم ، گفت واقعا توی مهمونی ها از بچه خبری نبود و اگرم بچه ای اونجا بود خیلی آروم بازی می کردن. حالا ما می آیم حرف بزنیم ، یه بچه ...
18 فروردين 1393

آغار سال یکهزار و سیصد و نود و سه

سال جدید رو  بر خلاف سالهای قبل  خونه خودمون بودیم . اینم عکس سفره هفت سینم سبزه عید رو خودم درست کردم گفتم یه خورده هم از هنرنمایی های خودم بنویسم ، صفت خودنمایی ام رو آمده . یه عالمه عکس گرفتیم و بعد رفتیم خونه مامان و بابام و شام هم دعوت خونه مادرشوهرم بودیم . خیلی ذوق داشت که شمع ها رو فوت کنه حسابی خوش گذشت . همین جا و از همین تریبون سال جدید رو به کسرا جون و مامان مهربونش سودابه خانم و آقا حامد کیان نازنین و مامان دوست داشتنی اش پریسا خانم و بابا رضا مهسا جون و آقا آرش مهربون دو مرغ  عشق مهربون ، قفل و کلید عزیز کارن جون و مامان مینا یاسمن جون ...
6 فروردين 1393

سال گذشته

سال نود و دو  با تمام فراز و فرود های خودش سپری شد  و ما یکسال بزرگتر شدیم ، فکر کنم فقط دارم از نظر جسمی بزرگتر می شم ولی از نظر روحی و شخصیتی همین جور توی دهه ده  یا نهایتاً بیست زندگی ام هستم . بگذریم سال 92 ، سال عجیبی بود ، فراز و فرودهای زیادی داشت . خودم بر خلاف سالهای قبل که فقط می رفتم اداره و خونه ، یه کلاس خودشناسی و یه کلاس بورس شرکت کردم . کلاس خودکاوی واقعاً کلاس جالبی بود روی صفتهایی کار کردم و به شکر گذاری رسیدم که همیشه روی آنها مشکل داشتم با کسانی بودم و هستم  که برای همدیگه بدون نقابیم ، از همه اسرار و رموز همدیگه خبر داریم و برای هم دیگه نمی تونیم نقاب بزنیم . توی این کلاس یاد گرفت...
6 فروردين 1393

آخرین دقایق سال 92

واقعاً شروع سال جدید آدم یه حال و هوای دیگه داره . از یه ماه قبل شروع می کنی به تمیز کردن و جمع و جور کردن خانه . که البته واسه من جمع و جور کردن به مفهوم دور ریختن وسایل هست . زمانی که خونه رو تمیز می کردم به این فکر فرو می رفتم که اگه من اینقدر که همه جا رو مایع جرم گیر و سفید کننده می ریزم و با سیم و برس به جون خونه می افتم اگه تنها ده درصدش به جون خودم می افتادم و روحم رو صیقل می دادم احتمالاً الان یه عارف بلند مرتبه بودم . بگذریم داشتم از حال و هوای عید می گفتم که حسابی باحاله ، خرید عید رو نگو که آدم اینقدر کیف می کنه که مغازه دارها گولش می زنن ، من که حسابی لذت می ببرم ، هر مغازه ای که می رم و چیزی نمی خرم به محمد می گم طرف ...
6 فروردين 1393