پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 26 روز سن داره

پرهام مهربونم

پرهام و دل درد

شب پنچ شنبه 92/12/15  رفتیم خونه مادر شوهرم ، مهمانی دوره ای بود و همه خانواده جمع بودن ، یه لحظه دیدم پرهام داره گریه می کنه ، گفتم چی شده ، خواهر شوهرم گفت هیچ اتفاقی نیافتاد ، الکی گریه می کنه . پیش خودم گفتم ، پرهام هیچ وقت الکی گریه نمی کنه ، هیچ بچه ای الکی گریه نمیکنه ، تعجب کرده بودم . بعد رفت و با امیرحسین شروع کرد به بازی کردن ، دومرتبه صدای ریسه رفتنش بلند شد ، رفتم بغلش کردم ولی گریه اش بند نمی آمد، بچه ها گفتند داشته توپ بازی می کرده افتاده و شروع کرده به گریه . پرهام مرتب لباسش رو بالا می زد و اشاره به شکمش می کرد ، پیش خودم گفتم نکنه کسی پا گذاشته روی شکمش . خیلی نگران شدم . پرهام رو بردم داخل اتا...
19 اسفند 1392

پسر شیطون

وای که پرهام خیلی شیطنت داره ، از شیطنت گذشته ، خیلی اذیت می کنه . 28 بهمن ماه تولد 18 سالگی نیما (خواهر زاده ام ) بود . مامان و نیما روی مبلی که مثلاً جایگاه نیما بود نشسته بودند ، پرهام هم آمد روی همون مبل و سعی می کرد نیما رو بلند کنه ، به مامان گفتم شما بلند شو بذار نیما و پرهام بشینن، مامان بلند شد ، حالا نمی گذاشت نیما بشینه ، می گفت ، جای مامانه ، اوضاعی بود تا راضی بشه . حالا می خواست نیما شمع فوت کنه نمی گذاشت ، همین که شمع ها رو روشن می کردیم سریع فوت می کرد . محمد بلندش کرد و بردش پشت سر نیما . از اون بالا میخواست فوت کنه ،دیگه واسش فندک روشن می کردیم تا فوت کنه و بذاره نیما خودش شمع تولدش رو فوت کنه ، بماند که...
14 اسفند 1392

سفر بوشهر

روز یکشنبه 20/11/92 وسایلمون  رو جمع کردم که پرهام منو گشت از بس  شیطنت کرد.  آقا زمانی که چمدون ما رو دید گفت مگه چند روز دارید می رید که این همه وسایل میبرید ، نمی دونست که وروجک خان بیشتر از اینها لباس می خواد . ساعت چهار و نیم  عصر روز دوشنبه  به سمت بوشهر حرکت کردیم . یه توقف کوتاه سمت کازرون داشتیم ، محمد پیاده شد و یه مقدار کیک و آبمیوه خرید . به پرهام آبمیوه دادم . وسط راه گفت مامان خسته شدم . پرهام رو برداشتم و روی پام نشوندم همین که نشست تمام محتویات شکمش رو بالا آورد . این طور مواقع پرهام خیلی ناراحت میشه به خاطر همین بهش گفتم مامان ایرادی نداره بذار همشون بیان بیرون ، خلاصه چشمتون روز بد نب...
29 بهمن 1392

دو تا خبر خوب

سلام من آمدم با دو تا خبر ، دو تا خبر خوب . اول از همه من یه کار خوب کردم ، البته می دونید که همه کارهای من خوبه ولی این یکی خیلی خوبه. پرهام و خودم رو بیمه عمر کردم ، بیمه عمر و پس انداز سامان . یه مدت توی اداره ما بحث بیمه عمر خیلی زیاد بود ، یه سمینار برگزار شد که بیمه عمر پارسیان و بیمه عمر ما رو تبلیغ می کرد ولی من بی خیال از کنارش عبور کردم . با این تصور که مثلاً من ماهی 40 هزار تومن پس انداز کنم و 15 الی 20 سال آینده 100 میلیون بگیرم اون زمان با توجه به این نرخ ترم به درد نمی خوره . یه مدت تصمیم گرفتم برای پرهام سالی دو تا سکه پس انداز کنم با پولهای که عیدنوروز و روز تولدش گیرش می آید  . با ا...
21 بهمن 1392

باغ طاهره

هنوز  هم از به یادآوری اش تنم به لرزه می افته .  جمعه رفتیم باغ خواهر شوهرم (طاهره ) ، عمه جون پرهام . یه باغ زیبا سمت دوکوهک . وارد که می شی یه آب نما وسط باغه .  سمت چپ وسایل بازی برای بچه ها و یه استخر بزرگ که البته بدون آب بود و سمت راست یه آلاچیق بزرگ و باربیکیو . روبرو هم یه عمارت بزرگ .  ساعت 11 صبح حرکت کردیم .  به باغ که رسیدیم پرهام سمت اسباب بازی ها موند و با فیروزه مشغول بازی شد . منم حواسم بهش بود  . بچه ارامی بود و با فیروزه حسابی بازی می کرد . موقع ناهار که شد رفتم  کمکی کرده باشم ، محمد هم داشت بدمینتون بازی می کرد  . وسایل که آوردم و داشتم می گذاشتم توی آلاچیق نگاه ...
19 بهمن 1392

زندگی در گذر است

از شنبه انتظار آمدن چهارشنبه رو می کشم ، هر روز صبح که از خواب بلند می شم می شمارم که چند روز دیگه  تا چهارشنبه مانده . چهارشنبه خیلی خوشحالم چون پنچ شنبه و جمعه خونه هستم و خوش می گذرونم . ولی این دو روز هم به سرعت برق و باد می گذره و هیچی ازش نمی فهمم ، همیشه آخر شب جمعه توی این فکرم که شنبه اداره نروم  ولی چاره ای نیست باید رفت . پنچ شنبه این هفته کلی به خودم رسیدم و بعد هم پرهام رو بردم حمام. این بچه عجب عشق حمامه !!! شب هم با پرهام و محمد رفتیم خانه مادر شوهر گرامی ، مهمانی دوره ای بود . نمی دونید این بچه چیکار کرد ، آبرو دیگه برامون نگذاشت ، همه رو زد ، از کوچیک بگیر تا بزرگ . زن دایی محمد آخر از همه آمد ه...
12 بهمن 1392

بابایی پرهام

    به نظرم می آید  نقش محمد ، بابایی پرهام ، توی وبلاگ خیلی کمرنگه . پس تصمیم گرفتم یه پست اختصاصی رو به بابا جون اختصاص بدم . محمد بهترین بابای دنیاست . بهترین که می گم منظورم واقعا ً بهترین هست . بهترین همسر و بهترین پدر دنیا . از اولش بگم : محمد اصولاً با بچه میانه خوبی نداشت ، حتی اگه بچه دار نمی شدم بیشتر خوشحال می شد ولی زمانی که حامله شدم از هیچ کاری ، از هیچ کاری و از هیچ کاری واسه من دریغ نکرد . خیلی حواسش به من بود . از اینکه مواظب باشه سرما نخورم ، خسته نشوم و از نظر روحی شرایط خوبی داشته باشم  . توی خونه مایکروفر داریم اصلاً اجازه نمی داد چیزی رو داخل مایکروفر بذارم م...
9 بهمن 1392

یه تشکر و قدردانی ویژه

یه چیزی که همیشه یاد گرفتم اینه که حتی اگه کسی کار خیلی کوچیکی هم واسم بکنه بی نهایت ازش تشکر می کنم و هیچ وقت مهربونی اونو فراموش نمی کنم  و سعی می کنم  تا جایی  که بتونم جبران کنم . و در کنارش از افرادی که قدر نشناس هستند بَدم می آید . به خاطر همین ، همین جا از مامان و آقای خوبم به خاطر این همه لطفی که در حق من و پرهام داشتند تشکر می کنم ، می دونم که هیچ وقت نمی تونم ذره ای از محبت های اونا رو جبران کنم .   مامان و بابای عزیزم ممنونم که توی این دوسال هوای پرهام رو داشتید. ممنونم که با محبت خالصانه ای که به پرهام داشتید ، پرهام هیچ وقت کمبود ما رو احساس نکرد . مامان مهربونم تو بهترین م...
30 دی 1392

پرهام جمله گفت

جمعه (20/10/92) از خواب که بلند شدم پرهام اول کلی بهم گفته مامان دوس ، مامان دوس . بعد نگاه  کرد دید پنکه اسباب بازی اش بالای تخته،  اونو  برداشت دید کار نمی کنه بهم می گه باطریش تموم شده . کلی ذوق کردم . جمله بعدی هم که گفت این بود : توش سنگه .(حالا بماند که به چی می گه سنگ ) البته قبلاً جمله هایی مثل گربه اینجاست . مامان نیست . بابا اینجاست هم می گفت . به پرهام می گه پَنام . به کوچولو می گه چوچولو حالا پرهام کوچولو می شه پَنام چوچولو   بهش می گم مامان از بابا خواهش کن بگو باباجون لطفاً واسم دوچرخه بخر . یه نگاه به محمد می کنه و با جدیت و فریاد می گه دوچرخ...
25 دی 1392