پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 4 روز سن داره

پرهام مهربونم

خوشگل ناز نازی مامان

هفته گذشته(91/8/2) خونه خودمون  بودیم  که دیدم پرهام هر چی که روی زمین هست بر می داره سر سطل آشغال رو باز می کنه و میندازه داخل اون . یک روز لباسهای کثیف پرهام رو گذاشته بودم کنار لباسشویی که بشورم دیدم پرهام هر سه تکه لباسشو برداشته و میندازه داخل سطل آشغال . جالب این جا است  که سطل آشغال ما پدالی هست پرهام سر سطل رو بلند می کرد و همین که می خواست بریزه داخلش ، سر سطل آشغال بر می گشت اونم دومرتبه سر سطل رو بلند می کرد و می خواست ثابت نگهش داره شاید ده دفعه سر سطل آشغال برگشت ولی پرهام ناامید نشد و تمام لباساشو داخل سطل آشغال ریخت . پیش خودم گفتم شاید از این لباسها خوشش نمی آید .  تا اینکه به خونه آغا که رفتیم و برای ...
8 آذر 1391

همبازی های پرهام

دیروز (26/8/91) بچه ها همگی خونه آغا بودند. جمعه بود ولی ما مهمان داشتیم و خونه خودمون موندیم . زهرا مرتب  زنگ می زد و می گفت :  عمه کی پرهام رو می آری ؟ و ما هم بهش قول دادیم همین که مهمانها رفتند  برویم خونه آغا . غلامرضا به همراه خانواده آقای طبیبی ساعت 7 شب آمدند. پرهام با غلامرضا کلی بازی کرد که این وسط یه لیوان هم شکست . وقتی رفتند  ما هم آماده شدیم و حرکت کردیم به سمت خونه آغا ساعت تقریبا 10 شب بود . توی راه دیدم پرهام خمیازه می کشه . یه کم که طول کشید دیدم خوابید .  از بس با غلامرضا بازی کرده بود حسابی خسته شده بود . گفتم مامان بخواب ولی حسابی زهرا غصه می خوره این همه منتظرت بوده و حالا هم که خوابیدی . به...
8 آذر 1391

پرهام مریض شد.

خدای بزرگ  پرهام اینقدر بی حال بود که حتی نمی تونست گردن بگیره فقط خوابیده بود و ناله می کرد هر غذا یا شیری که بهش می دادیم همه رو بالا می آورد و اسهال شدید داشت . تب هم به تمام مشکلاتش اضافه شده بود و مرتب باید درجه تبش رو می گرفتم . آب بدنش آنقدر پایین آمده بود که گریه اش اشک نداشت . این روز سوم بود که مریض بود . نمی دونستم  چرا این طوری شده بود . چهارشنبه  گذشته (91/8/3) بود که تصمیم گرفتم یه کم زبان کار کنم به خونه مامان محمد رفتیم کتابهای زبان فرزانه رو گرفتم . اونجا پرهام با فیروزه کلی بازی کرد حسابی بهش غذا دادم و خوشحال بودم که همه غذاشو خورده . تا ساعت 11 شب اونجا بودیم وقتی به خونه آمدیم پرهام اصلا خوابش نمی آمد و ...
17 آبان 1391

عسکهای یک سالگی پرهام

دوست داشتم زمانی که  تولد  یک سالگی پرهام هست  اونو به آتلیه ببرم و ازش عکس بگیرم ولی وقتی خوب  فکر کردیم  دیدیم خسته می شه و موقع تولدش بهانه گیری می کنه به خاطر همین تقریبا  با 2 ماه تاخیر (28 مرداد ) با عمه فرح ، فرزانه و محمد پرهام رو به  آتلیه کلبه که از آشناهای عمه فرح بود و توی مرودشت آتلیه داشت بردیم و کلی ازش عکس گرفتیم  . فرح از قبل با سحر که مسئول آتلیه بود هماهنگ کرد . ماه رمضان بود پرهام رو خوابوندم که حسابی استراحت کرده باشه . پشت ماشین رو پر کردیم از اسباب بازیهای پرهام که هیچکدوم هم مورد استفاده قرار نگرفت و خلاصه حرکت کردیم به سمت مرودشت . توی راه به پرهام غذا دادیم که حسابی شارژ ب...
2 آبان 1391

پرهام و ماموریت رفتن محمد

جمعه گذشته (٢٤ شهریور ٩١ ) محمد با هواپیما به تهران رفت . یه دروه مربوط به اداره بود که تهران برگزار می شد .از وقتی که محمد رفت پرهام هر کی زنگ می زد سریع می گفت بابابی ، بابایی . هر کی از در هال می آمد داخل بدو می رفت ببینه کی هست و می گفت بابایی بابایی . هر کی زنگ در می زد می گفت بابایی .خلاصه اوضاعی داشتیم و حسابی دلتنگی می کرد . دیدیم این جوری نمی شه و تصمیم گرفتیم با مامان ببریمش بیرون .مامان پیشنهاد کرد که پیاده  بریم پل غدیر پس با مامان و پرهام حرکت کردیم . ماشااله پسرم خودش تنهایی بیشتر راه رو آمد هر چند به سرعت لاکپشت و ما هم مجبور بودیم مثل خودش با سرعت لاکپشت حرکت کنیم ولی بالاخره تا پل غدیر رفتیم و اونجا یه استراحت کوچی...
5 مهر 1391

یکسال و چهل و پنچ روزگی پرهام

  بالاخره فرصتی پیدا شد که بتونم وبلاگ پرهام رو به روز کنم . توی این مدت در حال جابه جایی کتابخانه آموزش به کتابخانه دیجیتال ولیعصر بودم و اصلا وقت نشد که سری به وبلاگ پرهام بزنم . پرهام راه رفتن رو به طور کامل یاد گرفته و خودش به راحتی بلند می شه و راه می ره و ذوق خودشو می خوره . ولی فوق العاده خطرناک شده  وقتی راه می ره باید پشت سرش راه بری که به جایی برخورد نکنه  و گریه اش بلند نشه . حسابی آدمو خسته میکنه  مخصوصا توی این هفته که هم  کار من  زیاد شده بود و هم روزه بودم . یه روز از روی مبل خونه آغا بالا آمد و شروع کرد روی مبل ها  به راه رفتن من و آغا هم دو طرف نشسته بودیم و مواظبش بودیم  ولی یک ل...
17 مرداد 1391

پرهام راه می رود

پرهام دیشب (27/4/91) در سن یکسال و بیست و چهار روزگی  راه  افتاد . دیشب پرهام خونه آغا  وسط هال وایساد و برای خودش شروع کرد به دست زدن  . منم روی مبل کنار پنکه نشسته بودم . بهش گفتم مامان بیا اینجا که دیدم چند قدم برداشت و به سمت پنکه آمد من و محمد هم از خوشحالی جیغ می زدیم . آغا آمد داخل و گفت چی شده؟ ما هم با خوشحالی گفتیم پرهام راه افتاد. آخر شب هم مامان و محمد نشسته بودند و مرتب پرهام از سمت مامان می رفت پیش محمد و بالعکس و بعد این بازی رو با آغا انجام داد منم فیلم می گرفتم که به عنوان اولین راه رفتن پرهام نگه دارم . از سمت مامان می رفت به سمت آغا که یکبار هم مسیرش رو عوض کرد و به سمت مبل ها رفت و ...
28 تير 1391

اولین قدم پرهام

دیروز (٢٥/٤/٩١) پرهام اولین قدم هاشو برداشت . ولی فقط به اندازه یک قدم یک قدم برمی داشت و سریع می نشست . دیروز هرچی گشتیم شیر خشک  sma progress  براش بخریم گیرمون نیومد و گفتند حدود دو ماه هست وارد نشده . همه خانواده رو بسیج کردیم . زیبا  استهبان ، امیر دروازه کازرون و بنی هاشمی و من و محمد هم رفتیم سمت پایین شهر (شرغون ) ولی گیرمون نیومد که نیومد . خدا به خیر بگذرونه
25 تير 1391

یکروزگی پرهام

پرهام ساعت ٥:١٠ دقیقه  صبح روز ٣/٤/٩٠ در بیمارستان دنا توسط دکتر افتخار به دنیا آمد بجز محمد،  مهناز و فروزان اولین کسانی بودند که پرهام رو دیدند . نیمه بیدار بودم که شنیدم مهناز میگه چقدر هوا سرده ، چرا کولر روشن کردن الان بچه سرما می خوره ، چرا لباساش خیسه ... بعد هم لباساشو عوض  و کولر رو خاموش کردن .فروزان لباسای خیس پرهام رو برداشت و به خونه برد که بشوره. پرهام که به دنیا آمد ناخنهای دستش خیلی بلند بود . محمد هم به خونه رفت و ناخنگیر رو آورد که ناخن های پرهام رو بگیرن  . ناخنگیر رو به مهناز داد که این کار رو بکنه  هرچی به مهناز می گم . ولش کن بعدا می گیریم . مهناز میگه : نه محمد چند دفعه&nbs...
24 تير 1391