پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

پرهام مهربونم

خداحافظ سال 93

الان ساعت یک نیمه شبه ، چه تاریخی نمی دونم !!!!! 29 اسفند ماه 1393 یا 1 فرودین یکهزار و سیصد و نود و چهار؟؟؟؟؟   یک سال دیگه هم گذشت و وارد سال جدید خواهیم شد.   سال 93 سال خوبی بود ، با جشن تولد بهار، دختر دایی پرهام ، شروع شد و با عروسی علی ، عموی پرهام ، به پایان رسید.   یک سال پسرم بزرگتر شد ،   بعضی وقتا که توی وبلاگها می خوندم یا از زبون کسی می شنیدم که می گفتن دلمون واسه بچگی های فرزندامون تنگ شده خنده ام می گرفت و پیش خودم می گفتم چه مسخره !!!!   مگه ممکنه کسی از بزرگ شدن بچه اش غمگین بشه و دلش واسه زمانهایی که بچه اش راه نمی رفته ، حرف نمی زده یا دندون نداشته تنگ...
1 فروردين 1394

پسرک چشم حنایی

دیروز (1/12/93) هوا خیلی عالی بود ، بارون زده بود و حسابی همه جا تر و تازه بود ، تصمیم گرفتیم ناهار رو بیرون بخوریم ، رفتیم سمت دالاهو ولی اینقدر شلوغ بود که جا نشد ،   ماشاالله همه ماشین ها مدل بالا . ما هم با پراید ، محمد به شوخی گفت  قفل پدال رو بزنم ، بهش گفتم یه پول هم بده به این آقا که حواسش به ماشینمون باشه یه موقع روش خط نندازن . خلاصه اونجا که نتونستیم بمونیم رفتیم سمت باغ منوچهری . خیییییییییلی خوب بود ، موزیک ، غذا ، فضای باز .     دیدم روی دیوار نوشته نقاشی روی صورت کودکان رایگان . پرهام رو بردیم  و روی صورتش نقاشی کشید ،     خودشم خی...
25 بهمن 1393

بعد از یک ماه

بالاخره 20 دی ماه رسید و پرهام باید به مهد می رفت .   روز شنبه بود ، گذاشتم راحت بخوابه ، وقتی بیدار شد بهش صبحانه دادم و آماده شدیم واسه رفتن .     تا محمد آمد دنبالمون  و رسیدیم ساعت 11 صبح بود.   پرهام راحت بغل الهام جون رفت  و بعد که یه گشت توی مهد زدن  رفت  سر کلاس . راحت سر کلاس نشست . باور نمی شد به این راحتی از من جدا شده.    آمدیم طبقه پایین .   صبح که زنگ زده بودم اداره واسه مرخصی رییس مون ازم خواست که یه نامه بنویسم ، تصمیم گرفتم حالا که پرهام راحت ازم جدا شده برم اداره و کارم رو انجام بدم .   آمدم اداره...
20 بهمن 1393

لیانا جون تولدت مبارک

  دست بزنید و شادی کنید امشب شب تولده تو باغ سبز زندگی یه غنچه گل وا شده   امروز (93/11/15) تولد دو سالگی لیانا جون هست . لیانا جون تولد دو سالگی ات مبارک .     امیدوارم همیشه شاد زندگی کنی . و باعث خوشحالی و سربلندی خانواده ات بشی . فرشته زیبا بهترین ها رو از خدای بزرگ واست آرزو می کنم .   لیانا جون چه خوب که به دنیا آمدی ، آخه به دنیا آمدن تو باعث دوستی من و مامانت شد. هوای مامان مرجان مهربون رو داشته باش که خیلی خیلی واسه من عزیزه .   مرجان جون مبارک باشه سالگرد مامان شدنت ، امیدوارم سایه شما و بابایی همیشه بالای سر لیانا جون باشه . ...
13 بهمن 1393

تولدت مبارک مهدی کوچولو

  دیروز (93/11/3) تولد یکی از زیباترین فرشته های زمین بود .   مهدی کوچولو تولد دوسالگی ات مبارک .      از خداوند می خوام بهت سلامتی و نشاط بده . امیدوارم توی زندگی ات اینقدر بخندی که از صدای خندت تمام دنیا به وجد بیاد .   آرزویم این است انقدر سیر بخندی که ندانی غم چیست   می دونم مامانت الان بی نهایت خوشحاله  ، بهت نگاه می کنه و لبریز از شادی میشه .   دومین سالگرد مادر شدنت رو بهت تبریک می گم ، تو بهترین مامان دنیایی .   امیدوارم سایه شما و بابایی همیشه بالای سر مهدی کوچولو باشه و شاهد رشد و پیشرفت پسر گلتو...
4 بهمن 1393

مهد کودک

مهد  کودک یکی از کلماتی هست  که همیشه ذهن منو به خودش مشغول می کرده ، از زمانی که پرهام حامله بودم بهش فکر می کردم و ازش می ترسیدم.   به هر حال من یه زن کارمند بودم که باید واسه نگهداری پرهام فکری می کردم و یکی از گزینه ها مهد کودک بود ولی مگه می شه یه بچه شش ماهه ، حتی یکساله یا دوساله رو گذاشت مهد کودک اونم به مدت 8 الی 9 ساعت .   بدن آدم هم به لرزه می شینه ، مخصوصا ً اینکه از هر کدوم از همکارا که بچه شون رو مهد گذاشته بودن  سئوال می کردم  اولین حرفی که می زدن این بود :  " از وقتی گذاشتیم مهد همش مریضه . " هیچ کس راضی نبود .   خدا عمر با برکت به مامان...
15 دی 1393

پرهام مهربونم چهل و دو ماهگی ات مبارک

             پرهام مهربونم  42 ماهگی ات مبارک .   پسر نازم سه سال و نیمگی ات مبارک .   خیلی خیلی خوشحالم ، پسرکم بزرگ شده ، و دیگه واسه خودش داره مردی می شه . یه زمانی اگه یه بچه سه ساله و نیمه می دیدم کلی ذوق می کردم و الان پسر خودم سه ساله و نیمه است .   چند روزه که خیلی خوشحالم ، خوشحالم از اینکه می بینم پسرم بزرگ شده . پرهام راه می ره ، حرف می زنه ، ابراز علاقه می کنه و خلاصه هر چیزی که هر مادری آرزوشه .   خیلی قشنگه که پسرت بهت بگه " مامان دوست دارم " هر چند که چند دقیقه بعد حرفش رو پس بگیره و بگ...
6 دی 1393

سفر کیش

بالاخره ما آمدیم .   سفر چند روزه ما به کیش از دوشنبه93/9/17 شروع شد . قرار بود پروازمون ساعت 16:30  شرکت تفتان باشه که افتاد واسه ساعت 19:30 شرکت آسمان .   بعد از اداره سریع رفتیم خانه ،  آماده شدیم و رفتیم دنبال پرهام . با چه مصیبتی پرهام رو آماده کردیم بماند.   اینم پرهام در فرودگاه شیراز   مکان رو از پست بانک گرفته بودیم  ، هتل آناهیتا،  که یه آپارتمان سه خوابه بود با یه آشپزخانه بزرگ ، خیلی نگران غذای پرهام بودم دوست نداشتم غذای بیرون رو بخوره که خدا رو شکر از این نظر مشکلی نبود .     صبح ها مثل یه خانم ناهار درست می کردم و بعد می رفتیم...
25 آذر 1393

پسرک مو طلایی

سلام ، سلام ، صد تا سلام پسر کوچولوی مامان داره روز به روز شیطون تر می شه ،  بعضی وقتا از اداره که برمی گردم می بینم تمام موهای سر مامان سیخ شده و  عصبانی هست ، می گم مامان چی شده ؟؟ می گه هیچی ، این پسرت ما رو دیوانه کرده ،من می رم  دعا خانه همسایه  .   یعنی در یه کلام فرار می کنه ها ااااااااااااااااااااااااااااا   بعد ما سریع ناهار می خوریم و حرکت می کنیم سمت خانه ، توی ماشین می خوابه ، می خوابه تا فردا صبح .   صبح شارژ و پر انرژی از خواب بلند می شه و بیچاره مامان و آقا هستند که باید باهاش بسازند. به قول مامان خدا  شانس بده . زمانهایی که عصر می خوابه ...
12 آذر 1393

سفر به بوشهر

چند روز تعطیلی هفته گذشته باعث شد ، به فکر یه مسافرت بیافتیم . با داداشم  ، علیرضا ، هماهنگ کردیم که بریم بوشهر خونشون. دوشنبه (12/8/93) ساعت 8:30 به سمت بوشهر حرکت کردیم .   پرهام از شیراز  با پلیور سوار ماشین شد و  بوشهر با  رکابی پیاده شد.   عصر روز دوشنبه با مامان ، پرهام و محمد رفتیم کنار دریا تا پرهام آب بازی کنه. شب هم رفتیم هیات عزاداری ، جالب بود که اونجا توی حسینه مراسم اجرا می کردند . شیراز توی خیابان هیات عزاداری ها حرکت می کنن و به سمت شاهچراغ می رن.   حمیده جون ، زن داداشم ، واسه بچه ها زنجیر گرفته بود و پرهام کلی خوشحال بود که می تونه زنجیر بزنه . هر...
18 آبان 1393