پرهام پرهام ، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

پرهام مهربونم

سفر به کنگان

هفته گذشته یکی از همکارام باهام تماس گرفت و گفت می خوان از طرف اداره ببرند کنگان ، ما هم از خدا خواسته سریع گفتیم اسم من و پرهام هم بنویس و این گونه شد که چهارشنبه(30/7/93) ساعت یک بعدظهر به سمت کنگان حرکت کردیم .   یه کوچولوی بامزه به اسم مانی  که حدوداً یک سال از پرهام کوچکتر بود توی این سفر همراهمون بود. خیلی رابطه خوبی داشتند ، در حقیقت پرهام خیلی احساس بزرگتری واسش می کرد و مواظبش بود .   توی راه مانی بیشتر کنار ما می نشست .   طرفای ساعت 7:30 بود که رسیدیم کنگان  و سریع رفتیم به سمت دریا . مامان مانی می گفت : چند هفته قبل کیش بودیم و مانی از آب به شدت می ترسه ولی همین کوچولو...
7 آبان 1393

دریاچه نمک

دریاچه نمک یا دریاچه مهارلو در فاصله 18 کیلومتری شیرازه. قبلاً این دریاچه واسه خودش برو و بیایی داشته ، یادمه بچه که بودیم می آمدیم و روی این دریاچه قایق سواری می کردیم.   این عکس مال اون دوره هاست.   ولی حالا مثل اکثر دریاچه های ایران خشک شده . فقط زمستانا  که حسابی بارندگی باشه آب داره و تابستانا خشکِ خشکه. هفته گذشته یکی از همکارام بهم گفت قراره پنچ شنبه (می شد 14 ماه قمری ) بریم دریاچه نمک و زیر نور ماه قدم بزنیم . و اگه دوست داشتید شما هم بیاید. من پنچ شنبه(17/7/93) عصر کلاس داشتم ولی همین که برگشتم سریع آماده کردم اول رفتیم خانه عزیز (مادر شوهرم ) و بعد با عمه منصوره  حرکت ...
26 مهر 1393

این روزا

هفته گذشته یه اتفاق ناخوشایند واسه مامانم پیش آمد . مامانم می خواسته کتری آبجوش رو برداره که دستش می سوزه و کتری از دستش ول می شه ،آب جوش از روی گردنش می ریزه تا روی سینه هاش  و همینطور کل دست راستش . اون روز پرهام خانه آقا بود زنگ زدم تا احوالش رو بپرسم که دیدم مامانم بی حاله بهش گفتم مامان خواب بودی؟؟ گفت الان چه وقته خوابه!!! خلاصه احوال پرسی کردم و گوشی رو گذاشتم ، ربع ساعت بعد زنگ زد که مامان می تونی یک ساعت زودتر بیای خانه گفتم شاید میخواد جایی بره ، گفتم آره زودتر می آیم ، بعد می گه الان می تونی بیای ، ترسیدم گفتم طوری شده ؟؟؟ مگه نع یه کم دستم سوخته . هول کردم ، مُردم ، گفتم حتماً یه اتفاق بدی افتاده که ...
7 مهر 1393

عقد عمو علی مهربون

روز پنچ شنبه 6/6/93 عقد بهترین عموی دنیا بود ، عمو علی یکی از بهترین برادر شوهرها و مهربون ترین عموی دنیاست. یکی از بهترین ها که خدا خلق کرده . من  یکی که مثل اونو تا الان ندیده ام .   توی سخت ترین لحظات زندگی ام کنارم بود و با تمام وجودش بهم کمک کرد. عمو علی مهربون ، تو لایق بهترین ها هستی  ، منم همیشه از خدا بهترین ها رو واست خواستم ، مطمئنم که زهره جون همون بهترینی هست که منتظرش بودیم . عمو علی ، زن عمو زهره بهتون تبریک می گم و امیدوارم همیشه همیشه شاد باشید و پر نشاط .     پرهام زمانی که پیش عمو علی باشه حسابی بهش خوش می گذره ، ما هم از فرصت استفاده می کنی...
17 شهريور 1393

پسرمامان

سفری که رفتیم چند تا چیز واسم جالب بود که گفتم تا یادم نرفته توی وبلاگ بنویسم.   پرهام تا الان با هواپیما یا ماشین خودمون مسافرت رفته بود، این اولین بار بود که سوار اتوبوس یا مینی بوس می شد. ( واسه گشت شهری از مینی بوس استفاده می کردیم ) دیدید وقتی می خواهید سوار هواپیما بشید با اتوبوس میرید تا نزدیک هواپیما . حالا پرهام سوار اتوبوس شده بود و هر لحظه انتظار می کشید که اتوبوس وایسه تا سوار هواپیما بشه . وقتی واسه شام نگه داشت ، پرهام می گفت حالا بریم سوار هواپیما بشیم ، مامان هواپیما کجاههه؟؟   اون موقع بود که فهمیدم توی اتوبوس همش حرف هواپیما می زد منظورش چی بوده ؟؟ ولی حالا دیگه توی شهر...
11 شهريور 1393

مسافرت کوهرنگ

رسیدیم و رسیدیم کاشکی نمی رسیدیم ، تو راه به ما خوش گذشت سوار لاکپشت بودیم . خیلی خوب بود، خیلی بهمون خوش گذشت ،جای همه دوستان خالی بود. روز دوشنبه ساعت 7 شب با همکارا قرار گذاشتیم پارک خلدبرین ، اینکه چقدر استرس داشتم و فقط خدا می دونه ، اگه خدای ناکرده اتفاقی واسه پرهام می افتد حتی در حد یه خراش کوچیک همه منو می کشتند و خودم هم نمی تونستم خودم رو ببخشم . رفتیم پارک خلدبرین ، پرهام هم از خدا خواسته کلی بازی کرد. اتوبوس که آمد همه سوار شدیم و حرکت کردیم . توی اتوبوس فقط بزن و برقص بود . پرهام هم کلی ذوق می کرد . همکارام می پرسیدن اسمش چی هست  ؟ می گفتم : پرهام . بعد با تعجب می گفتند ...
2 شهريور 1393

نزدیک شدن به سفر

دوستان شماره معکوس داره به آخر می رسه و من و پرهام فردا (دوشنبه 27/5/93) ساعت 8 شب به سمت کوهرنگ حرکت می کنیم ، بسیار برامون دعا کنید که خیلی محتاجیم . مخصوصاً که به هر کی می گم با تعجب می گه یعنی محمد نمی خواد بیاد ؟؟؟ خودت تنهایی از عهده پرهام برنمی آیی . آقا که کلاً مخالفه و دیروز کلی باهام بحث کرده که خودت تنهایی برو و پرهام رو بذار پیش ما . آخه بدبختی اینجاست که من تا حالا با پرهام تا یه محله بالاتر هم نرفتم ، تنها جایی که با پرهام رفتیم و برگشتیم پارک روبروی خونمون بوده . خیلی دلهره دارم و می ترسم که خدای ناکرده اتفاقی برای پرهام بیافته ولی با خودم عهد کردم که اگه دیدم سختمه از هتل زیاد بیرون نرم ....
25 مرداد 1393

همه چیز درهمه

تازه که نامزد کرده بودیم تصمیم گرفتیم تمام لحظات با هم بودنمون رو ثبت کنیم ،  ما هم رفتیم یه دوربین دیجیتال گرفتیم این اولین دوربین ما بود   Powershot A550 . همه جا همراهمون بود و کلی عکس گرفتیم ، فقط بدی این دوربین ها اینه که هیچ وقت عکسش رو چاپ نمی کنی و همیشه روی کامپیوتر نگاه می کنی . چند مدت پیش تصمیم گرفتیم یه دوربین نیمه حرفه ای یا حرفه ای بگیریم ، یه مدت واسه خرید هم رفتیم ولی  مشکلی که این دوربین ها داشتند به جز قیمت بالاش ، این بود که مرتب باید لنز رو عوض می کردی و نمی شد با یه لنز کار کرد ، قیمت هر لنز هم زیاد بود . (یعنی یه دوربین در حد متوسط 4 میلیون در می آمد ) دیگه اینکه بزرگ بود و ح...
15 مرداد 1393

تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید

سلام ، سلام ، صد تا سلام واااااااااااااااااااااااای که امروز صبح به وبلاگ چند تا از دوستان سر زدم و حسابی شرمنده همشون شدم . پریسا مامان کیان ، مرجان جون مامان لیانا ، مینای زیبا مامان کارن همگی توی وبلاگشون تولدم رو بهم تبریک گفته بودند و منو شرمنده خودشون کرده بودند . ممنونم دوستای مهربونم ، ممنون که به یادم بودید. توی قسمت نظرات هم دوستان منو شرمنده خودشون کرده بودند . ممنونم هزار تا . من مطمئنم که یه کار خیلی خوب توی زندگی ام کردم که خداوند پاداشش رو داشتن دوستان خوبی مثل شما کرده . امیدوارم دوستی هامون همیشه پایدار بمونه . ببخشید من این مطلب رو روز شنبه آماده کرده بودم ولی چون عکس ها باهام نبود امروز (دوشنبه)&n...
11 مرداد 1393

یه نوشته زیبا

 این متنه از طریق واتس آپ واسم آمد خیلی خوشم آمد ما هم تصمیم گرفتیم داخل وبلاگ پرهام بنویسم . مامان که شدم ... به پسرم خیلی محبت می کنم اونقدری که بزرگ که شد با عشقش مثل یه پرنسس رفتار کنه تا جفتش بفهمه که پسرم تو دستای یه ملکه بزرگ شده ! روزا دستاشو میگیرم و چنان با محبت بغلش می کنم که بغل کردن عاشقونه رو با تموم وجودش یاد بگیره ! بهش یاد می دم که همه آدمها خصوصاً همسرشون تشنه محبتند و پنهون کردن عشق و علاقه زندگیشو سرد می کنه ! بهش یاد می دم که خانما آقا بالاسر و سایه ی سر نمیخوان ، عشق ، دوست و همراه صمیمی می خوان ! بهش یادمی دم که هیچوقت دل عشقش رو نشکونه،چون دیگه نمی تونه ترمیمش کنه !! ...
23 تير 1393